پاریسم. با بلیط یکطرفه آمدم. یک کار اداری دارم که معلوم نیست چقدر طول میکشد. گفته اند حداقل یک هفته. تا انجام نشود بلیط برگشت نمیگیرم. کلن حس عجیبی نسبت به بلیط یکطرفه دارم. احساس تعلق بهم میدهد. احساس میکنم مقصد، جایی ست که میتوانم تا مدتی نامعلوم درش بمانم. که برای سرگرم کردن خودم در شهر، احتیاج به گوگل کردن ندارم. نقشه شهر نباید مدام توی جیبم باشد و با دیدن میدان ها و بارها و کوچه-پس کوچه هایش، شگفت زده نمیشوم و حریصانه عکس نمیاندازم. که اسم ها و مکان ها برایم معنا دارند.
هربار پاریس می آیم دلم برای جسیکا تنگ میشود. جسیکا اولین دوستم در پاریس بود و خیلی از دیدنی ها و خوردنی ها و نوشیدنی های پاریس را با هم تجربه کردیم. ساده و زیبا و مهربان بود درست مثل دخترهای کارتون. خیلی اتفاق های احمقانه و خنده داری برایمان می افتاد. هنوز هم اعتقاد دارم با هیچ کس مثل جسیکا نمیشود خندید. چندبار ازم خواسته بود ماجراهایمان را بصورت دنباله دار در وبلاگم بنویسم. سعی هم کردم، اما نشد. بسکه بعد از نوشتن بیمزه و یخ میشدند.
دلم برای شب نشینی های کنار رودخانه هم خیلی تنگ میشود. با بهی و خانم شین و الف. چند بطری شراب و چند مدل پنیر میبردیم لب سن، پاهایمان را آویزان میکردیم پایین و حالا حرف نزن، کی حرف بزن. هرچه ساعت دیرتر میشد موضوع مکالمات منشوری تر. خیلی لحظه های مطبوعی بود. یک جایی ته وجودم خنک میشد، در آن دوران آتش بارانی که داشتم.
بعد اینکه در پاریس تکلیف عشق های پا درهوایم روشن شد. زندگی یک تکانی بهم داد، دیدم باید تکلیف دلم را با آدم های قبلی روشن کنم. درست است که معمولن ضربتی از رابطه هایم می آیم بیرون، اما تا خیلی بعدش درگیر آدمها میمانم. یعنی ظاهر قضیه یک انسان خوشِ موو-آن کرده است، اما حقیقت یک انسان هپروتی ست که هنوز از بالای ابرها، آن پایین ها دنبال امید بازگشت میگردد. بنابراین با ملاج میخورد به اینطرف و آنطرف. هیچ راهی هم برای کنده شدن بی درد و خون-ریزی بلد نیستم. این بود که بالاخره ناخن انداختم روی سر دلمه بسته یکی از زخم های کهنه و جوی خون در شهر جاری کردم. سخت بود. اینکه کسی مهمان آدم باشد و با حفظ اصول اولیه میزبانی، بخواهی به خودت ثابت کنی که هیچ امیدی به این آدم و این رابطه نیست، خیلی سخت است. ناچارید هر وعده با هم غذا بخورید، هر روز در سطح شهر با هم قدم بزنید، هر شب در حضور هم آماده خواب شوید و ازش خواهش کنی که در سالن بخوابد. هی به چشم هایش زل میزنی و زل میزنی و دنبال همه آن چیزهایی میگردی که میخواستی و نشد. سیگار میکشی، میبوسی، گریه میکنی و مهمتر از همه، سکوت میکنی.. ملغمه عجیب و تکان دهنده ایست. یک چیزی شبیه به زلزله عاطفی. وقتی تمام میشود اما، واقعن تمام شده. یک نفس عمیق میکشی. زخم برای همیشه خوب میشود، هرچند جایش تا همیشه بماند. رد زخمی که خوب شد، نه درد دارد نه خون ریزی.
عشق پادرهوای بعد اما به کنده شدن منجر نشد. در واقع چسبش آنقدر قوی بود که مرا هم از شهر کند و با خودش برد. که البته زلزله بزرگتری ست که با گذشتن پس لرزه ها کم کم میشود ازش نوشت. کلن از نظر عشقی، پاریس برای من شهر پر ماجرا و پر التهابی بود. هرچند سروگوشم در تهران بیشتر میجنبید، اما اینجا تکلیفم با خودم و دلم روشن شد. این است که شهر پر از خاطره های درهم و برهم پروانه ای و خنجری و جنگ و صلح و اشکها و لبخندهاست.
و درنهایت اینکه این آدم ها هستند که مثل نخ و سوزن ما را به شهرها وصل میکنند. به برج ها و ساختمان ها و کافه ها و بوها و صداها. اگر آدمهایمان نبودند، هیچ شهری خانه نمیشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر