سه‌شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۹

نقطه - تمام

دست و دلم به وبلاگ نویسی نمیره..
دلم می خواد ببندم اینجارو واسه همیشه..
خسته شدم از هرچی دنیای مجازیه.. دلم حقیقت می خواد دیگه.. کلمه برام کمه. کلمه برام لاله.. دلم میخواد زندگی رو لمس کنم. زیر انگشت هام لمس کنم. روی پوستم..
دلم نمی خواد کلمه هام بس باشه برای کسایی که دوسشون دارم.. اونقدر بس باشه که راحت از خودم چشم بپوشن و لحظه هاشونو با کلمه هام قسمت کنن.. بدم اومده از کلمه هایی که حق منو خوردن انگار توی همه این سالها.. بدم اومده
.
بعد نوشت: به یاد فیلم شبهای روشن و.. خالی شدن کتابخونه ی استاد
.

۱۳ نظر:

الهام - روح پرتابل گفت...

از دینیا مجازی شاید بدت بیاد و ازش ببری
اما نوشتن و نمی تونی ترک کنی، کلمه رو نمی تونی
یا نمی بندیش، یا برمیگردی، یا یه جای دیگه می نویسی، اما می نویسی

Unknown گفت...

این کار رو نکن
پلیـــــــــــــــــــــز

s3m گفت...

یعنی اگر این کار رو بکنی خیلی بدی!

می فهمی؟

خیلی بد


بد ِ بد

مهرداد شهابی گفت...

خواهری من دارم یه دادخواست تنظیم می کنم علیهت، چون این سناریو رو تو از اون روزی کلید زدی که اون بالا نوشتی "من نمی خواهم نویسنده شوم" :)) اگه یادت باشه همون موقع آگاهان نقدهایی داشتتن نسبت به این موضع گیری ;)

من موندم چه طوری می خوای جواب اون جماعتی رو بدی که فقط با این بلاگ می شناسنت! فکر کــــــــن :))))))))

golbonmol گفت...

گوش بده. من نمی دونم اگر ننویسی اون وقت زندگی چقدر دلش واسه ات می سوزه. اما من می دونم که همونطور که الهام میگه بریم از نوشتن ... اما حالا نگاه که می کنم می بینم یک عمری خودم و امتی رو از اونچه که هستم محروم کردم. مهم نیست کلمه است یا واقعیته روی پوستت. مهم اینه که خودت باشی

هدیه گفت...

خوش باشی مسافر!
به وقتش اگر برسه، بر می گردی.
هیچ کس با بند نمی مونه عزیزم
خداحافظی ات را کوتاه می کنیم و نه طولانی
اگر مسافری، سفرت سراسر خوشی!

月光 گفت...

اگر دلت حقیقت می خواد، اگه بدت اومده یا هرچی برو
ولی نقطه نذار...
اگر میذاری خواهشا با مداد باشه و یه پاک کن بذار تو جیبت و با خودت ببر، برای وقتی که شاید دلت برگشتن خواست، فرار از حقیقت خواست، کلمه خواست... کسی چه میدونه!

Ida گفت...

vay ke man oon filmo cheeeghaaaaaaadr doost daram

فروغ گفت...

می فهمم
خیلی خیلی خیلی خیلی.

نفر سوم بهت زنگ زد؟
قرارمون امروز ساعت شیشه گمونم

شاهین گفت...

خوبه

سبا گفت...

رعنا؟ تو روخدا. جدی که نمی گی؟ بی خیال، دنیا به طور کلی ناقصه. ربطی به مجازی و حقیقی بودنش نداره. کلمه ها نصفه اند. چه بیان بشن، چه نوشته.

ناشناس گفت...

1. چند روز پیش داشتم به یکی می گفتم که بعضی وبلاگ ها رو کلا باید "شر" کرد، آیتم به آیتم شر کردنشون جواب نمی ده؛ داشتم به وبلاگ تو فکر می کردم.
2. این جا رو تازه پیدا کردم. دوستش دارم. "یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد" حتما یکی از بهترین نوشته هاییه که توی وبلاگستان دیدم.
3. یه بار می خواستم وبلاگم رو تعطیل کنم. یکی که اصلا نمی شناختمش ایمیل زد و گفت نوشته هام رو دوست داره. حرف هیچ کدوم از آدمایی که می شناختم برام مهم نبود، چون فقط داشتن وظیفه تعارف کردنشون رو انجام می دادن. ولی همون یک ناشناس کافی بود که دلم بخواد باز بنویسم. از اون به بعد می دونستم که نوشتن من یک فایده داره. بعد از اون دیگه هیچ وقت خبری ازش نشد. شاید اصلا رندم ایمیل زده بود، شاید فرداش یادش رفته بود که ایمیل زده یا شاید فکر کرده تعطیل کردم و دیگه هیچ وقت سراغم نیومده. ولی دیگه چه فرقی می کرد؟ یه نفر بود که دوست داشت من بنویسم و این مهم بود.
4. دلت برای نوشتن تنگ خواهد شد.

R A N A گفت...

بچه ها نبستم که اینجارو. اینروزها چیزی واسه نوشتن ندارم. شاید یکی دو ماه دیگه باز برگردم. الان خسته ام. خیلی خسته ام.. خیلی