الان توی این تحلیل هام که آدم از خودش می کنه بعد هر رابطه. که از چه تیپ شخصیت هایی خوشش میاد. تا کجای رابطه صرفن همه چیز خیلی خوب بوده و از کجا به بعد رابطه هه داره می شه یه چیزی که همه زوایای روحشو ارضا می کنه. که هیچی کم نداره رسمن. به قول مباحث مشتری-محوری، انتظارات پیش بینی نشده اش رو هم داره برآورده می کنه.
کلن آدما وقتی شروع می کنن به هم نزدیک شدن، هی زوایای تازه ای از هم دیگه رو می بینن. تجربه اش رو قبلن داشتم که با چهره هایی مواجه شم طی این نزدیک شدن ها که توی یکی دو سالی که از دور فقط حواسم به آدمه بوده، حدسم نمی تونستم بزنم. مثال دم دستی ش میشه پرخاشگری. توی این نزدیک شدن های کم کمه که آدما گوشی دستشون میاد که طرف چه قدر به قدو قواره شون میزونه. توی همین نزدیک شدن های کم کمه که یه عشق یکی دو ساله مثل آستون تو چشم به هم زدنی می پره.. یا برعکس آدمی که تا چند ماه قبلش اصلن نمی دونستی که یه گوشه دنیا واسه خودش وجود داره، چفت میشه وسط قلبت.
الان دارم از بالا به خودم و آدمایی که توی زندگی م بودن نگاه می کنم. دارم انگشت می ذارم روی اون نقطه هایی که بهش می گم آستانه عاشقیت. دارم سعی می کنم ببینم اونجاها چی دیده بودم از آدمه که اینطوری کشیدت ام سمتش.. پیداش که می کنم، انگشت به دهن می مونم از خودم.. منتظر نباشین بگم هم حسی دیدم، زبون مشترک دیدم، امنیت دیدم، شونه های پهن دیدم و چه و چه و چه.. همه اینارو قبلتر دیده بودم. اینجا چی دیدم پس؟ شکنندگی دیدم فقط. دیدم آدمی که واسه ام اطمینانه و امنه و آدمی که حرفش واسه ام سنده و آماده ام که چشم بسته بهش تکیه کنم .. یه جاهایی خیلی راحت داره می شکنه. که با یه فشار دم دستی ترک بر می داره و باید حواسم بهش باشه. که یعنی کلی وقت و انرژی و احساس واسه مون هزینه می کنه و تضمینی هم نیست که آخر نشکنه. اینه که میگم انگشت به دهن می مونم از خودم.. نقاط شکننده مردی که می خوای بهش تکیه کنی چرا باید عاشقت کنه؟ نمی دونم. تنها چیزی که می تونم بگم اینه که یه جورایی داره معادله رو پایاپای نگه می داره. ولی خودم بهش معتقد نیستم. یعنی به شخصه آدم بکِش بکِش نیستم توی رابطه هام.. باز که نگاه تر می کنم، این بار به آدمایی که از یه جایی نزدیک تر نتونستم بشم بهشون، که هیچ آستانه عاشقیتی نداشتم باهاشون، می بینم مردهای آهنی بودن همه. یه جورایی نقطه شکننده نداشتن اصلن. راستش می ترسم از این جور آدما. منو یاد بولدورزر می ندازن.. که یعنی قابلیت اینو دارن که یهو بزنن هر چی که ساختیم خراب کنن و خودشون ترک هم بر ندارن.
.
کلن آدما وقتی شروع می کنن به هم نزدیک شدن، هی زوایای تازه ای از هم دیگه رو می بینن. تجربه اش رو قبلن داشتم که با چهره هایی مواجه شم طی این نزدیک شدن ها که توی یکی دو سالی که از دور فقط حواسم به آدمه بوده، حدسم نمی تونستم بزنم. مثال دم دستی ش میشه پرخاشگری. توی این نزدیک شدن های کم کمه که آدما گوشی دستشون میاد که طرف چه قدر به قدو قواره شون میزونه. توی همین نزدیک شدن های کم کمه که یه عشق یکی دو ساله مثل آستون تو چشم به هم زدنی می پره.. یا برعکس آدمی که تا چند ماه قبلش اصلن نمی دونستی که یه گوشه دنیا واسه خودش وجود داره، چفت میشه وسط قلبت.
الان دارم از بالا به خودم و آدمایی که توی زندگی م بودن نگاه می کنم. دارم انگشت می ذارم روی اون نقطه هایی که بهش می گم آستانه عاشقیت. دارم سعی می کنم ببینم اونجاها چی دیده بودم از آدمه که اینطوری کشیدت ام سمتش.. پیداش که می کنم، انگشت به دهن می مونم از خودم.. منتظر نباشین بگم هم حسی دیدم، زبون مشترک دیدم، امنیت دیدم، شونه های پهن دیدم و چه و چه و چه.. همه اینارو قبلتر دیده بودم. اینجا چی دیدم پس؟ شکنندگی دیدم فقط. دیدم آدمی که واسه ام اطمینانه و امنه و آدمی که حرفش واسه ام سنده و آماده ام که چشم بسته بهش تکیه کنم .. یه جاهایی خیلی راحت داره می شکنه. که با یه فشار دم دستی ترک بر می داره و باید حواسم بهش باشه. که یعنی کلی وقت و انرژی و احساس واسه مون هزینه می کنه و تضمینی هم نیست که آخر نشکنه. اینه که میگم انگشت به دهن می مونم از خودم.. نقاط شکننده مردی که می خوای بهش تکیه کنی چرا باید عاشقت کنه؟ نمی دونم. تنها چیزی که می تونم بگم اینه که یه جورایی داره معادله رو پایاپای نگه می داره. ولی خودم بهش معتقد نیستم. یعنی به شخصه آدم بکِش بکِش نیستم توی رابطه هام.. باز که نگاه تر می کنم، این بار به آدمایی که از یه جایی نزدیک تر نتونستم بشم بهشون، که هیچ آستانه عاشقیتی نداشتم باهاشون، می بینم مردهای آهنی بودن همه. یه جورایی نقطه شکننده نداشتن اصلن. راستش می ترسم از این جور آدما. منو یاد بولدورزر می ندازن.. که یعنی قابلیت اینو دارن که یهو بزنن هر چی که ساختیم خراب کنن و خودشون ترک هم بر ندارن.
.
۴ نظر:
خوب می نویسی دختر جان... خوب می نویسی...
تکراری که هست، می دانم. ولی برای یک روز گس و تهی از هر چیز، این جمله هایی که ردیف می کنی پشت سر هم و آدم نمی تواند نیمه رهایش کند، یک اتفاق خوب است...
وای چه خوب و به موقع بود کامنتت :) خیلی مرسی آخه وقتی می نوشتمش خیلی راحت بودم، اما بعد که چندبار از روش خوندم حس کردم خوندنش خیلی سخته.. داشتم فکر می کردم برش دارم اصلن.
خیلی زیاد ممنون که می خونیم.
بوس
ممنون که می نویسی و خوب می نویسی
زاویه دید جالبی بود
ارسال یک نظر