سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

آتشفشانم من. آتشفشانی خفته در آغوش برف ها

من وقتی از کسی که دوستش دارم می رنجم، با خشم از خودم می رانمش. بعد خیلی زود هم پشیمان می شوم. از راندن نه. از با خشم راندن. خشم حق کسی نیست که دوستش داری هنوز. لعنتی ترین بخش ماجرا همین هنوز دوست داشتن است. که تا کسی را دوست نداشته باشی نمی رنجی ازش! دوست داشتن سزاوار خشم نیست. نمی دانم.. برای راندن کسی که دوستش داری اشک مناسب تر باشد شاید. نفس گیر است اما لامصب. خانمان سوز است. بار غمش سنگین است. آی سنگین است.. سنگین است.. سوار می شود روی وجودت. چنگ می اندازد ته گلویت.. هر نفست می شود آه. هر لحظه ات می شود مصیبت.. هر جمله، هر کلمه، هر حرف می شود مرثیه..
من آدم تراژدی نیستم. نمی خواهم که باشم. تاجایی که زورم برسد خشمگین می شوم. خشمگین می مانم. آدرنالین به خودم تزریق می کنم حتی. بعدترش اما.. پشیمانی گریزناپذیر است.. پشیمانی از راندن نه.. از خشم..


بعد نوشت: چرا و چطورش را شما شاید نفهمید. من اما از وبلاگم دلخورم. نمی توانم بیایم سراغش. نمی توانم کلمه ببافم برایش. شما شاید حواستان نبود، من اما هفته پیش با خشم از خودم راندمش.. حالا آمدم اینجا که بگویم پشیمانم. این پست یعنی این نیست که وبلاگم را بخشیدم. نه. نبخشیدم هنوز. این پست یعنی کلمه سزاوار خشم من نیست. من که هنوز با کلمه آرام می شوم، با کلمه لبخند می زنم، با کلمه اشک می ریزم، با کلمه زندگی می کنم..
پشیمانم.
آمدم همین را بگویم فقط.
.

۳ نظر:

الهام - روح پرتابل گفت...

یعنی عیناً، یعنی دقیقاً، همین اوضاع رو دارم با کسی که دوستش دارم. با خشم از خودم می رونمش.
چند روزه دارم تمرین می کنم نکنم اینکارو، این حقش نیست...

Ida گفت...

سزاوار
چه کلمه ایه این سزاوار...

شاهین گفت...

دو یا چند احساس متضاد (یا مختلف) به طور همزمان، آره، این سوژه ی جالبیه