جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸

برای هدی و مهربانی چشم هایش

دیشب، در آن لباس سفید قشنگ که دیدمت، می دانی یاد چه افتادم؟
یاد نیمکت چوبی ته کلاس. یاد دست خط قشنگت که همیشه سعی می کردم شبیه اش بنویسم. یاد سیاه قلم هایی که سر کلاس ها می کشیدی از چهره ام. یاد حیاط کوچک دبیرستان و رویاهایی که می بافتیم برای بزرگ شدنمان. یاد یک سالی که قهر بودیم با هم. یاد کتابخانه پارک شفق و تاب بازی. یاد تست زدن ها، درس خواندن ها.. یاد تمام راه هایی که با هم رفتیم، حرف هایی که با هم زدیم. یاد تمام سفرهای مدرسه و دانشگاه. یادم افتاد ما با هم بزرگ شدیم انگار، قدم به قدم، مو به مو.
یاد اولین بار که محمد را کنارت دیدم، که بخشی از وجود خودت بود انگار، آرام و مهربان و عاشق. که همان اول جای خودش را باز کرد در دلم، کنار تو. حالا بعد از آن همه نباید، آن همه نبرد، آن همه ضربدر قرمزی که روی عشقتان می کشیدند؛ پسرک آن روزهای دور شده مرد زندگی تو. همیشه غبطه می خورم به ایمانی که به عشق ات داشتی. که حتی لحظه ای به یاد ندارم که شک کرده باشی..

همیشه سعی کردم دوست داشتن را از تو یاد بگیرم، عاشقی کردن را. اما نشد. مثل دست خطم که هیچ وقت به قشنگی دست خط تو نشد. آخر تو بهترینی عزیز دل.

لحظه لحظه ات لبریز از عشق و آرامش،
خوشبخت باشی عروس قشنگم
.

۲ نظر:

افسانه سیزیف گفت...

عالی بود دختر

salma گفت...

همیشه سعی کردم دوست داشتن را از تو یاد بگیرم، عاشقی کردن را. اما نشد. مثل دست خطم که هیچ وقت به قشنگی دست خط تو نشد.