مربی سی دی را می گذارد در پلیر و دست ها را روی هوا می زند به هم : راه برو
همه شروع می کنند به راه رفتن. بعد موسیقی هنوز همان جاهاست که خانمه برای خودش جیغ بنفش می کشد و همه خیلی یللی تللی راه می روند و تمام حواسشان به خودی شان است که در آینه های قدی می بینند، یکی موها را صاف می کند، یکی ساعتش را می چرخاند، یکی گردن بندش را میزان می کند و خلاصه همه به همین وضع اند تا آنجایی که کم کم دوبس دوبسِ آهنگ شروع می شود و قدم ها انگار جان می گیرند و راه رفتن ها هماهنگ می شوند و اصلا هارمونی پیدا می کنند همه با هم و کم کم ضربان قلب ها تند می شود. هنوز هم همه زل زده اند به همان آینه های قدی اما این بار کسی خودش را نگاه نمی کند. انگار کسی حواسش آنجا نباشد. بعد کم کم موهاست که به هم می ریزد و گردن بند ها که می چرخند میافتند پشت گردن و لباس ها که کج و معوج می شوند. اما این حرکتِ هماهنگ با آن دوبس دوبس لامصب از بس هارمونی دارد که کسی حواسش به جای دیگر نباشد.
خب یعنی حالا می خواستم بگویم که عشق در زندگی، مثل دوبس دوبسِ موسیقی در سالن ورزش است
وقتی که نیست آدم می فهمد که چقدر زندگی اش وا رفته. که چقدر کلماتش دیگر هارمونی ندارند. که چقدر همه چیز بی جان می شود. درخت ها فقط درخت اند، آسمان فقط آسمان است، ماه فقط ماه. باران حتی. باران هم حتی فقط قطرات ریز آب می شود
.
۲ نظر:
وقتی عشق نیست همش می خوابی.. اوایل خودتو گول میزنی.. کم کم می فهمی کرخت شدی.. شل شدی..من از بی عشقی میترسم..
aaaa... eyval. pas in khaabe ham maale bi eshghie?!?!
ارسال یک نظر