سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸

دعوا

جوان‌تر كه بودم زودتر عصبي مي‌شدم. با كوچكترين مسئله‌اي از كوره در مي‌رفتم و دماي بدنم مي‌رفت زير صفر و رنگم مي‌پريد و صدايم مي‌لرزيد موقع فرياد زدن. خلاصه در چشم برهم زدني جهنمي به پا مي‌كردم كه بيا و ببين. بعد همه هم مي‌دانستند اين اخلاق مرا و حسابي حواسشان به ريزريزِ رفتارهاشان بود و من كيف مي‌كردم از قلمروي هيتلري كه پيرامونم ساخته بودم. كلا آدم مزخرفي بودم. بعد خودم هم مي‌دانستم اين را. كه مزخرفم
حالا بعد از مدت‌ها دوباره همان‌طور عصبي شده بودم و يك لحظه به خودم نگاه كردم ديدم اَاَاَ.. همان طور دارم داد مي‌زنم و يخ كردم و خلاصه فكر كردم كه دوباره همان خري شدم كه بودم. و آن همه مثنوي‌ خواني و غرق شدن در معنويات و اخلاق عرفاني و اين‌ها انگاربراي همان دو- سه سال مرا آرام و دوست داشتني كرده بود و حالا دوباره من بودم و رعناي وحشي درونم و خلاصه در همين فكرها بودم كه چشمم به چهره طرفي افتاد كه سرش فرياد مي‌كشيدم و چشم هاي از حدقه بيرون زده و چانه لرزانش را كه ديدم نتوانستم جلوي خنده‌ام را بگيرم و حالا نخند، كي بخند
ميان قه‌قه خنده، به زحمت پرسيدم: تو چرا اين شكلي شدي؟؟
بعد او گفت: خاك تو سرت. يعني عصباني هم نمي توني بشي تو؟؟ تو چه جور آدمي هستي؟
بعد من ديگر افتاده بودم روي سيكل خنده و آن جور خنده‌اي كه اشك از چشمانم روان بود و
حالا او هم داشت مي‌خنديد و كلا دعوا رفت روي هوا و
من هرچند بابت خنده نابه جا ميان دعوا كه نشان‌دهنده ضعف اينجانب بود، زياد خوشحال نشدم، اما لااقل خيالم راحت شد كه هنوز نمي‌توانم كاملا وحشي شوم
.

۱ نظر:

سودا گفت...

کاش من هم می تونستم وسط عصبانیت های بی دلیل بخندم تا همه فکر نکن من ناسازگارم...اونا نمی دونند من دردی دارم...