یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

غم

غمگینم. غمگینم. از آن غم‌های بی‌‌امان، بی‌دلیل، بی‌درمان. ادای آدم‌های شاد را در می‌آورم و این چیزی از غم کم نمی‌کند. غم می‌ماند همین‌جا، توی چشم‌هام، توی گلوم، راه نفس را می‌بندد. شب‌ها توی خانه راه می‌روم و هی چشم‌ها پر اشک، هی بغض، کشنده. بهانه می‌آورم برای قرمزی چشم‌هام: حساسیت، شامپو، خواب... خسته‌ام. غم نمی‌رود. می‌نشیند کنارم، می‌نشیند روی بودنم، دراز می‌کشد روی تختم، سرش را می‌گذارد روی بالشم. خوابم می‌برد. غم نمی‌رود. بیدار می‌شوم. غم نمی‌رود. هی شبی هزار بار، هی حسرت خواب، هی حسرت فراموشی. هی شعر، هی «چگونه جنگ تو را در قلب من دگرگون کرد»، هی «ره نیست، تو پیرامن من حلقه کشیده»، هی «کولی، دلی کنده دارم،‌ با خود ببر زین دیارم»، هی «مامان! من شاعری بلد نیستم، در نمازخانه‌ی قلبم، شعر می‌خوانند دیگران»... غم نمی‌رود
+
بعد: حالِ من نه، حال یکی از دوست ترین هایم اینگونه است این روزها. و من دلم تنگ می شود لحظه هایی، برای غمی این چنین، که حالا دیگر اصلا نیست
.

جیب دیگری

خب اینکه می گویند خرج کردن از جیب بابا راحت است، مطلقا دروغ است.
در مدتی که کارمند بودم و کلا جیبم را از جیب باباهه سوا کرده بودم، بیشتر، راحت تر، سبک تر و خلاصه شادتر از همیشه خرج می کردم. و حالا که دوباره به جبر زمانه دستم در جیبِ پربرکتِ پدر، یا مناسبتر است بگویم کارتِ پربرکتِ پدر در جیبِ کیفِ بنده است، می فهمم که چه همه خرج کردن سخت و سنگین شده است.
بعد تازه پدر من یک پدر کولی ست که به یاد ندارم در جواب " بابایی پول می خوام" کلامی به جز " چقدر؟" شنیده باشم و هیچ وقت در مورد پولی که در اختیارم بوده توضیحی بیشتر از"خرج شد" نیاز نداشته. ولی باز لامصب سخت است خرج کردن از جیبِ کس دیگر
نمی دانم حالا شاید من آدمِ بکنی ( کسر ب و فتح ک مشدد) نیستم اصولا
.

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

شاید آدمِ امروزی ای نباشم، اما عاشق اینم که در خانه مان جلسه قرآن داشته باشیم
بعد باز عاشق آن آخرش هستم که چراغ ها خاموش، که همه با هم دعا می خوانند، صد نفر با هم فریاد می زنند، که دف ها در هوا می چرخند، که دست ها بالای سرها به هم می خورد، که مو بر اندام آدم راست می شود، که آدم انرژی می گیرد
که.. که.. که باید بود و دید و شنید
همین
.

همین حالای حالا

از من انتظار نداشته باشید برای تک تکِ رفتارهام، جمله به جمله حرف هام، خط به خطِ نامه هام، و چه و چه و چه، دلیل منطقی داشته باشم.
یعنی خودم می دانم که گذشته ام قابل دفاع نیست
می دانم که می توانید از میان حرف ها و نوشته هام هزار هزار تناقض پیدا کنید
من آدمِ ایستادن و بحث کردن نیستم
آدمِ حلاجی شدن نیستم
من آدمِ لحظه ام. آدمِ دیوانه بازی. آدمِ جفتک اندازی
با من از دیروز و فردا گفتن جایز نیست
با من از لحظه بگویید
.

20111VDP2M4B3D3S

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

من آدمِ قهر کردن نیستم
آدمِ کنار گذاشتن ام
.

دوست گو یار شود هر دو جهان دشمن باش

تجربه به کرّات ثابت کرده که به پشت گرمیِ یاریِ دوست هردوجهان را به دشمنی گرفتن، یعنی بعد که دوست به هر دلیل دشمن شد، تنهای تنهای تنها ماندن. و یا با گردنِ کج به جمع دوجهان برگشتن
.


مامانه تقسیم کار می کنه:
یکی خونه رو جارو برقی بکشه ( خونه ای که شب قبل پذیرای 120 تا مهمون بوده) یکی دیگه تون آشغال ها رو بذاره پشت در
خواهره: من آشغال ها رو می ذارم پشت در
..
مملکته داریم؟!
.

سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

I hate it when I miss someone!
این جور آدمی شده ام که همیشه چتر همراهم باشد که زیر باران خیس نشوم، که یک تِرَک موسیقی را نمی توانم تا آخر گوش دهم. یعنی بدون استثنا حوصله ام سر می رود و می زنم تِرَک بعدی و باز دوباره بعدی.
این جور آدمی که حوصله صبر کردن ندارم. که حوصله منتظر ماندن، حوصله صف، حوصله اس ام اس زدن و جواب نگرفتن، حوصله تلفن همراه و غیر همراه و کلا به جز چند نفر آدم خاص حوصله هیچ همراه غیرتلفنی را هم.
حوصله تجمعات بیش از سه نفر. البته اگر غریبه باشند قضیه کلا فرق دارد. با غریبه های غیر کنجکاو بودن را از تنهایی دوست تر دارم
دیگر شیر دوست ندارم. حتی با بتری سر کشیدنش را هم.آب آلبالو را هنوز دوست دارم اما.
دیگر حوصله داستان های بلند را ندارم. داستان های کوتاه طنز می خوانم فقط. حوصله شعر هم اصلا. حافظ را دوست دارم هنوز.
حوصله حرفی به جز چرت و پرت های روزمره زدن، حوصله قدم زدن، حوصله نوشتن هم ندارم
.

اعصاب نداره ها

دوست ندارم آدم هایی را که فرصت می سازند. فرصت باید خودش رخ دهد. یا اگر ساخته می شود آنقدر استادانه باشد که طرف نفهمد ساختگی ست. باور کند که تصادفی کیف این آقا جلویش افتاد زمین؛ تصادفی خودکارش تمام شده، تصادفی ماشین هاشان کنار هم پارک است، تصادفی در یک رستوران غذا می خورند و چه و چه و چه
و اما پیشنهادم به کسانی که بلد نیستند استادانه تصادف بسازند، این است که رک و پوست کنده باشند لااقل. که از مکالمات تکراری کپک زده برای فرصت ساختن استفاده نکنند. که لبخندهای مصنوعی تحویل ندهند و خلاصه اینکه من از همین رسانه عمومی اعلام می کنم که این حرف های تکراری و لبخندها و نگاه ها و سلام های یخ وارفته از سن و سال من بدجوری گذشته. یعنی شخصا جذب این جور موقعیت ها و این مدل رابطه ها و آدم هاش نمی شوم که هیچ، ممکن است جفت پا بکوبم توی صورتشان حتی، اگر به موقع نفهمند که باید جول و پلاسِ این مدلی شان را برای دخترهای شانزده هفده ساله پهن کنند
.

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

بعد من گاهی هم این جور آدمِ خری می شوم
.

تولدت مبارک عزیزترین

از وقتي يادم هست، يك كوچولوي دوست داشتني ميان قدم هايم مي دويد و نگاه تيزش كوچكترين حركاتم را مي پاييد سخت بود باوركردنش.. كه نگاه شيطاني كه هميشه قلقلكم مي داد، نگاهي كه عادت داشتم آن پايين ها به دنبالش بگردم، تبديل شده به يك نگاه مهربان و صبور و آرام از چشم هايي كه حالا از قد من هم بالاتر رفته اند راستي چطور مهار كردي آن همه شيطنت را؟؟ پشت نگاه معصوم و لبخند آرامت؟ مي دانم كه باور نمي كني، مي دانم كه خنده ات شايد بگيرد... اما، بزرگ شدنت را.. لحظه به لحظه قد كشيدنت را.. قدم به قدم راه رفتنت را.. حلقه به حلقه بلند شدن موهاي فرفري ات را.. كلمه به كلمه حرف زدنت را.. لقمه به لقمه غذا نخوردن ها و خوردن هايت را.. نت به نت ساززدن هايت را.. گاهي مريض شدنت را.. چپ و راست شوت هايت را كه به آن توپ چهل تكه پارچه اي مي زدي.. كم كم آرام شدنت را.. تودار شدنت را.. ستاره بازي هايت را.. گوش دادن ها و حرف نزدن هايت را.. درس نخواندن ها و خواندن هايت را ..زندگي كردنت را ..حس كردم با تو انگار زندگي را‌ دوره كردم.. لحظه به لحظه، مو به مو .
نمي دانم،‌ مي داني آيا؟ كه بودنت را در لحظه لحظه اين بيست سال با تمام وجود پاس داشته ام . .
براي تو.. قلبي پر از شادي و آرامش،‌ چشمايي پر از برق نگاه هاي تازه و آسموني پر از ستاره؛ و براي خودم..‌ بودن تو رو دست كم تا وقتي كه نفس مي كشم از صميم قلب آرزو مي كنم
.
.
بعد: یعنی هر سال که می گذره ما کلی خواهرتر می شیم. قبل تر ها فقط یه کوچولوی شیطونِ دوست داشتنی بودی، بعدش شدی یه دخترخانم با سیاست و آروم. بعدترش، یعنی حالا، کم کم داری می شی یه خواهر درست و دَرمون.
دوسِت دارم عزیزم
بیست و یک سالگی مبارک
.


شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

just a min

دیدی بعضی روزها آدم اصلا نمی رسد؟
از صبح زود در حال دویدن و تندتند کاری را سرهم بندی کردن و فکر اینکه برنامه بعدی دیر می شود و در آخر هم نیمه رهایش کردن و به برنامه بعدی دیر رسیدن و گاهی هم اصلا نرسیدن و اس ام اس ها را با یکی دو ساعت تاخیر جواب دادن و غیر ضروری ها را اصلا جواب ندادن و تمام تماس ها را به میس کال تبدیل کردن و ضروری ها را: الو الان زنگ می زنم و الان می شود زودِ زودِ زود دو ساعت بعدش. بعد نیمه های روز خاموش کردن گوشی و ..ه
بعد همه اش هم خوش گذراندن است ها. اما همه اش یک جوری هول هولکی خوش گذراندن است
از ساعت ده شب هم داری فکر می کنی که بروی مثل جنازه بیافتی توی تخت خواب بس که خسته ای، اما تا ایمیل های دو روز پیشت را جواب بدهی و لباس های روی تخت را مرتب بگذاری سر جایشان و کفش ها را بگذاری در جعبه و جعبه ها را بچینی در طبقه زیری کمد و بعد فکر اینکه باید روی میز تحریرت را مرتب کنی و لوازم آرایش ات را از اقصی نقاط اتاق جمع کرده، بریزی توی کشوی کوچک میز توالت، لاک ها را بچینی توی قفسه بالای کامپیوتر، کتاب های داستان و شعر را از کف اتاق جمع کنی و بگذاری درکتابخانه و جوراب ها را بگذاری در حمام تا فردا صبح بشوری و ماسک صورتت را آماده کنی و بعد بگذاری ده دقیقه بماند و تقویت ناخن و تجدید لاک و ..پووووف. می بینی ساعت شده دو و تو هنوز توی اتاقت می چرخی. این است که بی خیال می شوی و این کار هم مثل باقی، ناتمام رها می شود و سرت را که روی بالش می گذاری یک صدایی می گوید پایان نامه چی پس؟؟؟
بعد غم انگیزش این است که می دانی کمِ کمِ کم، یک هفته ای برنامه ات همین جوراست
.

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸

بابا: آب می خوری؟
من: نه. مرسی
بابا: تو چرا اصلا تشنه ات نمی شه؟؟
.
بابا: یه آینه بده ببینم
من: ندارم
بابا: تو چه دختری هستی که یه آینه توی کیفت نیست آخه
من: من دختر گلی ام آخه
.
من توی اتاق پرو. صدای گریه یه بچه: مامااااان. کجا بودی؟ گم شده بودم.
صدای مامانه: مامان جون گریه نداره که. هرموقع گم شدی برو توی یه مغازه به آقا بگو. بعد پشت بلندگو صدات می زنن من میام پیدات می کنم. حالا بدو برو بیرون بازی کن
بچه هه: مامااااااااان. (گریه)
مامانه: گفتم برو بیرون بازی کن
.
بابا: تو کجا می ری امروز؟
من: نمی دونم. کجا برم؟
بابا: ام.. دوچرخه سواری کنار ساحل.. بعدش هم جت اسکی
من: یعنی عاشقتم بابا
.
یه دختر کوچولو منو با انگشت به مامانش نشون می ده و داد می زنه: مامان، شوهر این خانمه امروز کجاست؟
مامانش: ای وای مامان جون. شوهرش نیست که. باباشه
.
من: خیلی خوش گذشت بابا
بابا: خستگی ت در رفت دخترم؟
من: اووووهووووووووووم. بوس
.

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

زن بودن

خوبی زن بودن این است که آدم به‌طور منظم به خودش حق می‌دهد که برای دو سه روز غمگین و پرتوقع و زودرنج و ننر بشود. که می‌داند حالش موقتی‌ست اما همین‌طور غم‌بار ادامه می‌دهد و تظاهر می‌کند که هیچ‌کس نمی‌فهمدش. به حال خودش غصه می‌خورد. دلش برای خودش می‌سوزد. با بالای چشمت ابروست هم قهر می‌کند. اجازه می‌دهد به خودش که بگوید من طاقت ندارم. که کرگدنش را می‌فرستد مرخصی. ننر می‌شود. مچاله می‌شود توی بغلی... اگر باشد. نبود هم غصه می‌خورد که می‌بینی یک بغل هم نیست حتی و کیسه آب‌گرم را می‌برد توی تختش. خوبی‌ش این است که اگر چیزهایی هست که تمام ماه به خودت اجازه نمی‌دهی برایشان گریه کنی، دو سه روز به خودت حق می‌دهی که برایشان گریه کنی و به خودت می‌گویی این گریه نیست. این سندرم فلان است و خوب می‌شود زودی
+.

Random

من عاشق این روحِ خرخوانی ام هستم که هر چند سال یک بار حمله ور شده، مرتبه علمی مرا یک تکانی می دهد و باز ناپدید می شود
.

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

رد پا

وقتی که یک رابطه تمام می شود، بعضی چیزها هست که مایه دردسر است. مثلا دوست مشترک، یا برادری، خواهری، یا مثلا پروژه ای، برنامه ای که دونفره در حال انجام بوده. امانت هایی که آدم ها پیش هم دارند، بدهکاری ای مثلا، ساعتی، دستبندی، چیزی که جامانده باشد در ماشینی، خانه ای. خلاصه بد نیست پیش از آنکه پروسه قطع ارتباط کامل شروع شود، طرفین فکری برای این خرده ریزهای باقی مانده در زندگی هم بکنند. یک طوری باید هندل شود که هردو راحت تر باشند.

حالا اگر پیش آمد و دو نفر یکهو تصمیم گرفتند دوستی ای را تمام کنند، ناچارند بعد از یکی دو ماه که میزان از ریخت هم سیر بودگی شان کمتر شد، تماسی داشته باشند و فکری برای این بقایای خودشان در زندگی همدیگر بکنند. بعد خوب است که وقتی یکی به این منظور با دیگری تماسی می گیرد آن دیگری توهم برنداردش که حتما آمده منت کِشی و حالا نباید جواب بدهم و فلان. بد نیست آدم ها کمی جنبه به خرج دهند و حرمت نان و نمکی که با هم خورده اند را نگه دارند
.

I hate it!

هی همین جور روزها و شب ها می گذرند و هیچ چیز عوض نمی شود
.


شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

محرمانه

یک آقای خوش پوش میان سالِ هیکل نسبتا ورزش کاریِ موهای جو گندمیِ نگاه باهوشِ برخوردِ یه کم روان شناسی دانانه ای آمد نشست روبرویم
گفتم فلانی هستم، گفت: منتظرتان بودم
گفت کارت ورود به ... را تحویل دهید
من تحویل دادم
گفت: این فرم را تکمیل کنید
من تکمیل کردم
گفت: اگر کارکردن در سازمان محرمانه محسوب شود، کار کردن در شرکت های تابعه سازمان، فوق محرمانه محسوب می شود و اطلاعاتی که شما دارید و برایتان عادی شده، اطلاعات فوق سری است و ما نگفته بودیم که هول نکنید! بعد پرسید: سریال آینه های نشکن را دیده اید؟ من با یک ذوق احمقانه: بله! مرد: آدمها گاهی ناخواسته وارد بازی های جاسوسی می شوند و .. داشت برای خودش ادامه می داد که من: ببخشید. من هیچ اطلاعات خاص سری ندارم ها!! بعد او: شما خودتان خبر ندارید خانم. همین که شما می دانید چه کسی در شرکت مدیر کدام بخش است و اطلاعات فنی ای که دارید و ... ه
حالا فکر کنید من این جور آدمی هستم که بعد از شش ماه کار کردن در شرکت هنوز نمی دانستم آقای ایکس، مدیر فلان معاونت، که عضو هیئت مدیره هم هست؛ کدام یکی ست! یک روز یک برگه دادند دستم که برو پیش آقای ایکس ، بعد من رفتم پیش آقای ایگرگ و با اعتماد به نفس: سلام آقای ایکس.
یعنی می خواهم بگویم این آقای خوش پوش میان سالِ هیکل نسبتا ورزش کاریِ موهای جو گندمیِ نگاه باهوشِ برخوردِ یه کم روان شناسی دانانه، داشت وقت خودش را تلف می کرد که برای آدمی که من باشم چنین مسائلی را توضیح می داد و از امنیت ملی و آخرین جاسوسی که دستگیر شده بود و اینها می گفت و در آخر از دهان مبارک اش پرید که: اگر شما سهل انگاری کنید و ما لو برویم برای آبروی ملی مان ضرر دارد.
من حقیقتا تا آن لحظه نمی دانستم کاری که می کنیم ممکن است لو هم برود!! یعنی کم کم داشتم شک می کردم که نکند خبرهایی بوده و من نفهمیدم
خیلی دلم می خواست به او بگویم که من در حال نوشتن یک فیلم نامه جاسوسی هستم و سوالاتی دارم در این زمینه، اما ترسیدم دست از سر کچلم بر ندارد و برگه را حالا حالاها امضا نکند. پس ترجیح دادم برای فیلم نامه از قوه تخیلم استفاده کنم
بعد: همکارهای عزیزی که این پست را می خوانند، لطفا کس دیگری به جز خودتان چند نفر این پست را نبیند
.

لذت دیده شدن

بعد من در یک شوی لباس بودم و یک شلوار مشکی بی ریخت را به پیشنهاد دوستِ مامان امتحان کردم. یعنی فقط رودربایستی بودها. وگرنه شلواری نبود که عمرا من بپوشم اش. بعد شلوار را پوشیدم و خانم فروشنده به زور یکی از کفش های پاشنه ده سانتی اش را پایم کرد و مرا فرستاد وسط سالن و من دنبال دوستِ مامان می گشتم که خودم را نشان اش دهم که ببیند من شلوار را پوشیدم و نخریدم، یعنی بفهمد که من برای پیشنهادش ارزش قائل شدم. بالاخره پشت یک رگالی پیدایش کردم و او با صدای مهربانِ بلند گو قورت داده اش : به به! یه چرخی بزن ببینم، بعد من: یه چرخی؟؟ بعد او: آره دیگه، برو تا جلوی آن آینه و برگرد.
به به اش به اندازه کافی بلند بود تا همه گردن ها بگردد سمت من و سکوت شود و حالا من تق تق.. بعد دیدی آدم کرمش می گیرد، کلی قِر و ادا چاشنی راه رفتنش می کند این جور وقت ها؟ آن جوری که در سالن رقص راه می رود مثلا
چه کار داری به آینه که رسیدم دیدم حیف است چرخ بزنم و برگردم. ایستادم جلوی آینه و هی فیگورهای لایت نیم رخ و تمام رخ و
مامان نزدیک شد و من: مامان چه کار کنم؟ مامان: بگیرش. قشنگه. من: اِم.. نمی دونم
بعد باز از همان فیگورها. حالا یک خانمی: بگیرش دخترم خیلی قشنگه. یک خانم دیگر: خانم از کجا برداشتی؟ آن یکی: ببینم؟ دیگری: قیمتش چنده؟
خب در همان صحنه از آن شلوار شانزده عدد فروش رفت
و من دچار حس خوبِ مدل بودگی شدم
فکر کردم مدل بودن را هم باید به لیست شغل های مورد علاقه ام اضافه کنم
.
تا به حال کسی را با ماشین از پله بالا برده اید؟ اگر دوست دارید این حرکت هیجان انگیز را انجام دهید، با یک مریض بدحال مراجعه کنید به اورژانس بیمارستان امام
چنین امکاناتی دارد که طرف را در راهروی بیمارستان از ماشین پیاده کنید
.

جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸

برای هدی و مهربانی چشم هایش

دیشب، در آن لباس سفید قشنگ که دیدمت، می دانی یاد چه افتادم؟
یاد نیمکت چوبی ته کلاس. یاد دست خط قشنگت که همیشه سعی می کردم شبیه اش بنویسم. یاد سیاه قلم هایی که سر کلاس ها می کشیدی از چهره ام. یاد حیاط کوچک دبیرستان و رویاهایی که می بافتیم برای بزرگ شدنمان. یاد یک سالی که قهر بودیم با هم. یاد کتابخانه پارک شفق و تاب بازی. یاد تست زدن ها، درس خواندن ها.. یاد تمام راه هایی که با هم رفتیم، حرف هایی که با هم زدیم. یاد تمام سفرهای مدرسه و دانشگاه. یادم افتاد ما با هم بزرگ شدیم انگار، قدم به قدم، مو به مو.
یاد اولین بار که محمد را کنارت دیدم، که بخشی از وجود خودت بود انگار، آرام و مهربان و عاشق. که همان اول جای خودش را باز کرد در دلم، کنار تو. حالا بعد از آن همه نباید، آن همه نبرد، آن همه ضربدر قرمزی که روی عشقتان می کشیدند؛ پسرک آن روزهای دور شده مرد زندگی تو. همیشه غبطه می خورم به ایمانی که به عشق ات داشتی. که حتی لحظه ای به یاد ندارم که شک کرده باشی..

همیشه سعی کردم دوست داشتن را از تو یاد بگیرم، عاشقی کردن را. اما نشد. مثل دست خطم که هیچ وقت به قشنگی دست خط تو نشد. آخر تو بهترینی عزیز دل.

لحظه لحظه ات لبریز از عشق و آرامش،
خوشبخت باشی عروس قشنگم
.

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

درخت گیلاسم

چند دقیقه ایه که ماشین تو کوچه باغ های خاکی باریک و پیچ درپیچ ، به آرومی حرکت می کنه و ما به شدت تکون تکون می خوریم.
و حالا آخرین پیچ و این هم دیوار سنگی باغ باباجون، که مثل همیشه بوته های تمشک از روش تا تو کوچه اومده. از ماشین پیاده می شوم و همین طور که نفس عمیقی می کشم از بالای پله ها به باغ نگاهی می اندازم. چهار تخته باغ که پر از درخت گیلاسه. وقتی به درختای گیلاس نگاه می کنم، دلم می گیره. یاد دوران شیرین و پاک کودکیم می افتم...
خیلی سال پیش، وقتی جلوی همین دیوار از ماشین پیاده می شدم، به سختی از پله های سنگی که هر کدام تا کمرم می رسید، پایین می آمدم و بعد مثل تیری که از کمان جدا شده باشه به طرف درختای گیلاس می دویدم. دویدن که چی بگم، پرواز می کردم. پرواز می کردم تا برم پیش درختم و بهش سلام کنم. آخه من از بین درختای این چهار تخته باغ، یه درخت گیلاس برای خودم داشتم..
درختی که نمی دونم اون من رو اهلی کرده بود، یا من اونو...
هیچ وقت نفهمیدم درختم تو کدوم تخته باغه. با اینکه جای درختای زیادی رو می دونستم. مثلا می دونستم که درخت توت بین تخته سوم و چهارمه. یه ردیف درخت آلو هم تو تخته دوم داریم. حتی می دونستم درخت سیما – دختر داییم که اونم برای خودش یه درخت گیلاس داشت – تو تخته چهارمه. اما درخت خودم؟ نمی دونم. آخه هیچ وقت نمی فهمیدم از کجا، از کدوم راه بهش می رسم. حتی نمی دونستم چقدر طول می کشد! فقط در حالیکه همه هوش و حواسم درختم بود به سمت درختای گیلاس می دویدم ..
نمی تونستم حواسم را جمع کنم و تخته باغ ها و درختها رو بشمارم. اصلا یادم می رفت که دارم توی باغ می دوم. فقط چشمم رو به انبوه درختا می دوختم و گام های مشتاقم رو با سرعت هر چه تمامتر بر می داشتم. هر وقت که دیگه قلبم تو سینه جا نمی گرفت و روحم تو بدن، می فهمیدم که بهش نزدیک شدم. و بالاخره هیبت کج و معوجش رو که از دور می دیدم روحم پرواز می کرد.این چه شوقی بود تو وجود کودکانه ام؟! بعدها هیچ وقت برای دیدن هیچ کس دلم این جوری تاپ و توپ نکرد..
دستای کوچکم رو دور تنه اش حلقه می کردم و پوسته ی زبرش رو می بوسیدم. بعد با دقت نگاهش می کردم. جای تک تک گره ها رو روی تنه اش حفظ بودم. حتی می دونستم از کدوماشون صمغ بیرون زده. صمغ نباتی رنگی که مثل شیشه شفاف بود ..
قدّم کوتاهتر از آن بود که دستم حتی به پایینترین شاخه درخت برسه. این بود که همه نیروم رو جمع می کردم و جست می زدم بالا. یه بار، دوبار، سه بار،چهار بار... آهان بالاخره دستم به شاخه می رسید و محکم می¬چسبیدمش. سختترین قسمت کار این بود که خودم رو بکشم بالا... حالا دیگه تمومه. وقتی رو پایینترین شاخه یه درخت نشستی دیگه تو یه چشم به هم زدن نوک درختی.
وای که نوک درخت نشستن چه حالی بود! همیشه درختا مثل چتر بالاسرم بودن، اما حالا من بالاسر اونا بودم! تازه می تونستم تمام تخته باغ رو از اون بالا ببینم. حتی باغای همسایه رو هم. وای خدا جون، دیگه حتی بابا جونم برای اینکه منو نگاه کنه باید سرشو می گرفت بالا! اگر یه باد آرومی هم می اومد که کیفم تکمیل می شد. چون شاخه های نوک درخت سبک اند و با باد مثل تاب تکون می خوردند..
من نوک درختای زیادی نشستم، اما نوک درخت خودم نه! هیچ وقت. آخه بابا جون می گفت "شاخه های نوک درخت نازک و جوون اند و اگه برین اونجا بنشینین دردشون می یاد. تازه ممکنه بشکنن." این بود که همیشه رو همون شاخه های پایینی درختم می نشستم و ساعتها باهاش حرف می زدم. اصلا یادم نیست چی می گفتم، ولی خوب یادم هست که باهاش حرف می زدم و خیلی هم مواظب بودم که کسی نبینه.چون می دونستم هیچ کس با درختای گیلاس حرف نمی زنه. فقط جلوی سیما با درختم حرف می زدم. آخه یه بار دیدم که اونم با درختش حرف می زد. راستی، دنیای بچه ها چقدر شبیه به همه...
باباجون هرسال فصل رسیدن میوه ها که می شد، قبل از اینکه گیلاس چین ها رو خبر کنه که گیلاسا رو برامون تو جعبه بچینن، یه روز همه رو جمع می کرد می برد باغ که هر چقدر می خوان گیلاس بخورن. آخه می گن میوه ای که آدم خودش از درخت بچینه و بخوره یه مزه دیگه داره. البته به نظر من گیلاسای تو جعبه هم به همون خوشمزگی بودن. فقط یه بدی داشت. اونم این بود که نمی فهمیدی داری گیلاس کدوم درختو می خوری. این موضوع خیلی مهمی بود که حتی باباجون هم بهش توجهی نمی کرد!
وای که درختم توی اون گیلاسای تک دونه سیاهش چه ماه می شد. اول از همه چندتا از خوشگلترین گیلاسا رو می چیدم و به گوشام آویزون می کردم. آخه من گوشواره گیلاسی رو خیلی بیشتر از گوشواره طلا دوست داشتم. چون برعکس طلا هم خوش رنگ بود، هم خوشمزه! فقط یه بدی داشت. اونم این که اگه زیاد ورجه وورجه می کردی ازگوشت می افتاد پایین و زیر پا له و لورده می شد. اما چیزی که زیاد بود گیلاس..
من هرچی گیلاس از درختم می خوردم، هسته هاش رو جمع می کردم و چال می کردم زیرش. آخه قرارمون همین بود. آره کلی قول و قرار با هم داشتیم. اما..
نفهمیدم چی شد که یهو درختم رو گم کردم...
یه بار که رفتیم باغ، هر چی تو درختای گیلاس گشتم، درختم رو پیدا نکردم.
از کی شد؟ نمی دونم! شاید از وقتی که می تونستم قدمای بلندتر بردارم؛ از وقتی که دیگه دستم به تمشکای روی دیوار می رسید. دستم به شاخه های بالاتر درخت هم می رسید. دیگه بزرگترا برای اینکه باهام حرف بزنن مجبور نبودن دولا بشن. دیگه می تونستم برم و برای مادربزرگم سبزی صحرایی و برگ مو بچینم. می تونستم تو کارای خونه دستی به بزرگترا برسونم. دیگه اگه دنبال باباجون تو باغ راه می افتادم، نمی گفت بچه جون برو بشین پیش مادربزرگت.حتی باهام از درختا و آب باغ و خیلی مسائل مهم دیگه هم حرف می زد. دیگه حتی می تونستم تنهایی برم دم رودخونه، تنهایی چیه! تازه بچه های کوچکتر رو هم می بردم...
چیزایی که وقتی کوچیک بودم آرزوش رو داشتم.
اما نمی دونستم با این چیزا درخت گیلاسم رو گم می کنم. اگه می دونستم هیچ وقت بزرگ نمی شدم...
راستی، چرا بچه ها این همه دوست دارن بزرگ بشن؟
.

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

وقتی که عشق نباشد

مربی سی دی را می گذارد در پلیر و دست ها را روی هوا می زند به هم : راه برو
همه شروع می کنند به راه رفتن. بعد موسیقی هنوز همان جاهاست که خانمه برای خودش جیغ بنفش می کشد و همه خیلی یللی تللی راه می روند و تمام حواسشان به خودی شان است که در آینه های قدی می بینند، یکی موها را صاف می کند، یکی ساعتش را می چرخاند، یکی گردن بندش را میزان می کند و خلاصه همه به همین وضع اند تا آنجایی که کم کم دوبس دوبسِ آهنگ شروع می شود و قدم ها انگار جان می گیرند و راه رفتن ها هماهنگ می شوند و اصلا هارمونی پیدا می کنند همه با هم و کم کم ضربان قلب ها تند می شود. هنوز هم همه زل زده اند به همان آینه های قدی اما این بار کسی خودش را نگاه نمی کند. انگار کسی حواسش آنجا نباشد. بعد کم کم موهاست که به هم می ریزد و گردن بند ها که می چرخند میافتند پشت گردن و لباس ها که کج و معوج می شوند. اما این حرکتِ هماهنگ با آن دوبس دوبس لامصب از بس هارمونی دارد که کسی حواسش به جای دیگر نباشد.
خب یعنی حالا می خواستم بگویم که عشق در زندگی، مثل دوبس دوبسِ موسیقی در سالن ورزش است
وقتی که نیست آدم می فهمد که چقدر زندگی اش وا رفته. که چقدر کلماتش دیگر هارمونی ندارند. که چقدر همه چیز بی جان می شود. درخت ها فقط درخت اند، آسمان فقط آسمان است، ماه فقط ماه. باران حتی. باران هم حتی فقط قطرات ریز آب می شود
.

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

لحظه

ای کاش بعضی لحظه ها را می شد سیو کرد. که بعد هی تکرارش کرد و هی باز هم. که همه لحظه هایت اصلا می شد همان لحظه. همه عمرت شاید. شاید هم نه.
ای کاش لحظه پاک می شد. کاش می شد آدم ها بنشینند و گذشته شان را مثل یک فیلم مرور کنند و بعضی لحظه ها را یواشکی پاک کنند. بی سر و صدا. طوری که فقط خودشان بفهمند.
.

miss loving u !

این روزها سرم شلوغ است، دلم خلوت
.

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

پدر بچه ها

این خیلی خوب است که مردی در زندگی آدم باشد تا روزهای دلتنگی، که بارانِ نم نمی هم می بارد حتما، که آسمان هم یک بوی خاصی می دهد، گوشی را برداری و مطمئن باشی کسی آن طرف هست که همیشه برای تو وقت دارد. حوصله هم. کسی که با شنیدن صدایش کامل می شوی. لحظه کامل می شود.
تا به حال همیشه همین برایم کافی بوده. همین بودن های دور و کمرنگ. سفرهای گاه به گاه و کافه نشینی ها و کلا بیرون بودگی ها. یعنی بیرون از زندگی همیشگی بودگی ها. یعنی یک جور خوبی که همیشگی نباشد. وقت هایی که بودنش نیاز است فقط. وقت هایی که به بودنت نیاز دارد. که آلوده روزمرگی های زندگی م نشده باشد. که در روزهای همین جوری الکی، در نهان خانه دلم قایم کرده باشم نامش را.
دوست عزیزی دارم که به تازگی با مردی که دوستش دارد ازدواج کرده و وظیفه خود می دانست که از مزایای ناتمام باهم بودن های بیست و چهارساعته برای من بگوید. از ازدواج. از حس خوبی که خانواده بودگی به آدم می دهد. که یعنی برای همیشه کنار هم. که یعنی نه همیشه توی ترگل ورگل تر و تمیز. که حتی توی مریض فین فینو هم. توی شلخته مو شانه نزده هم. توی پاچه گیر هم. تو با تمام نحسی هات. تو با تمام کارهای عقب افتاده ات. تو با تمام لحظه های تنها برای خود بودگی هات. با تمام رویاهای محقق نشده ات. با تمام کمبودهات. با تمام زشتی هات. توی کامل. یعنی کلا تو. با تمام ملحقات.
بعد خب بحث ازدواج که پیش می آید انتخاب کار مشکل تری می شود. یعنی می خواهم بگویم قضیه کلا فرق می کند با انتخاب همراه کافه نشینی هات و خیابان گردی هات و یک آغوش و چند بوسه و فوقش چند روز سفر و بعد باز هرکه دنبال زندگی خودش. آن کجا و این کجا؟ یک بار یکی از هم مدرسه ای های قدیمی ام که از قضا شرترین و بازی گوش ترین و سربه هواترین بچه کلاسمان هم بود در حالی که بچه یک ساله اش از سرو کولش بالا می رفت و ماما، ماما می کرد، به ما گفت: باید کسی را برای زندگی انتخاب کنید که پدر خوبی برای بچه هایتان باشد.
بعد این جمله که هیچ گاه از ذهنم پاک هم نمی شود، کلا فضای جدیدی برای تصمیم گیری باز می کند. یعنی هرچه فکر می کنم می بینم مردهایی که پدرهای فوق العاده ای خواهند بود، همسرهای حوصله سربر روی اعصابی پیش بینی می شوند و مردهایی که می شود مطمئن بود لحظه لحظه بودنشان روی آتش نگاهت می دارد از عشق، بدون استنثا پدران نامناسب.
حالا خر بیار و باقالی بار کن. اینجاست که هر دختری باید انتخاب کند. انتخاب کند که مادر فداکاری باشد و به خاطر فرزندانش از زندگی با مردی از گروه همسران جذاب و پدران نامناسب چشم پوشی کند و با یکی از پدران فوق العاده ، یعنی همان همسران حوصله سربرِ روی اعصاب ازدواج کند؛ یا مادر بی فکری باشد و برای همیشه فرزندش را از داشتن پدری قابل اتکا و پرگذشت و فرهیخته محروم کند.
خب من گزینه دیگری را انتخاب کردم. یعنی از خیر با هم بودگی بیست و چهار ساعته و زندگی عمیق و خانواده بودگی گذشتم و ترجیح دادم به همین دوستی های لایتِ گاه به گاه با مردان جذاب بسنده کنم
.

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

درفت

نه اینکه فکر کنید این روزها کم می نویسم. نه
معتاد شده ام
به دِرَفت-نویسی
پابلیشم نمی آید هیچ
.

آن

دیدی واسه باز شدن یه صفحه تو اینترنت یه ساعت صبر کردی، باز نشده ..
بعد بی خیال میشی و دی سی می کنی.. یهو همه عکس و متن های صفحه هه، واسه یه لحظه ظاهر میشه؟

نگاه آخر ٬ تو خدافظی هم یه همچین چیزیه

+

.



خداحافظی

خداحافظیِ کوتاه را بیاموز. اهلِ خداحافظی‌هایِ طولانی نباش، اهلِ به عقب برگشتن و یک بارِ دیگر نگاه کردن، وقتی فاصله و دوری محتوم است. نمی‌شود در آن چند ثانیه‌ی آخر، چیزی بیش‌تر از «بدرود» گفت و جز نگاه کردنی کوتاه در چشم‌هایش، کاری کرد. نباید بگذاری ناراحتیِ دوری بدود تویِ دلت، بعد هم تویِ نگاهت لابد. یاد که بگیری اهلِ خداحافظیِ طولانی نباشی، این ناراحتی هم گم می‌شود. یاد بگیر که خداحافظی، آغازِ انتظارِ دیدارِ آینده است. و منتظر بودن برایِ دیدنِ آدمِ روبرویت سخت نیست. روزهایی را به یاد بیاور که ساعتِ ششِ بعد از ظهر قرار است ببینید هم‌دیگر را. خداحافظیِ کوتاه را بیاموز. بگو «بدرود» و برو. نگاه انداختن به پشتِ سر، تو را از ادامه دادن باز می‌دارد
(گودر) ه
.

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

خواب

مامان: دخترم، آرام بخش می خوای یا ضد افسردگی؟
من: هان؟؟
مامان: تو همیشه 4- 5 ساعت می خوابیدی. حالا 16- 15 ساعت از شبانه روز خوابی. افسرده ای یا استرس داری؟
من: خوابم می یاد (همراه با حرکت اکشن کشیدن پتو روی سر) ه
.


با احترام

بالاخره یک روز باید کلاه من خرم را از سرم بر می داشتم
.

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۸

شكلات

مهسا مي‌گه: كش دادن بعضي از شوخي‌ها مثل ليسیدن پوست شكلات مي‌مونه
من مي‌گم: كش دادن بعضي دوستي‌ها هم
.

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸

hey you!

keep me sign in
please
.

دعوا

جوان‌تر كه بودم زودتر عصبي مي‌شدم. با كوچكترين مسئله‌اي از كوره در مي‌رفتم و دماي بدنم مي‌رفت زير صفر و رنگم مي‌پريد و صدايم مي‌لرزيد موقع فرياد زدن. خلاصه در چشم برهم زدني جهنمي به پا مي‌كردم كه بيا و ببين. بعد همه هم مي‌دانستند اين اخلاق مرا و حسابي حواسشان به ريزريزِ رفتارهاشان بود و من كيف مي‌كردم از قلمروي هيتلري كه پيرامونم ساخته بودم. كلا آدم مزخرفي بودم. بعد خودم هم مي‌دانستم اين را. كه مزخرفم
حالا بعد از مدت‌ها دوباره همان‌طور عصبي شده بودم و يك لحظه به خودم نگاه كردم ديدم اَاَاَ.. همان طور دارم داد مي‌زنم و يخ كردم و خلاصه فكر كردم كه دوباره همان خري شدم كه بودم. و آن همه مثنوي‌ خواني و غرق شدن در معنويات و اخلاق عرفاني و اين‌ها انگاربراي همان دو- سه سال مرا آرام و دوست داشتني كرده بود و حالا دوباره من بودم و رعناي وحشي درونم و خلاصه در همين فكرها بودم كه چشمم به چهره طرفي افتاد كه سرش فرياد مي‌كشيدم و چشم هاي از حدقه بيرون زده و چانه لرزانش را كه ديدم نتوانستم جلوي خنده‌ام را بگيرم و حالا نخند، كي بخند
ميان قه‌قه خنده، به زحمت پرسيدم: تو چرا اين شكلي شدي؟؟
بعد او گفت: خاك تو سرت. يعني عصباني هم نمي توني بشي تو؟؟ تو چه جور آدمي هستي؟
بعد من ديگر افتاده بودم روي سيكل خنده و آن جور خنده‌اي كه اشك از چشمانم روان بود و
حالا او هم داشت مي‌خنديد و كلا دعوا رفت روي هوا و
من هرچند بابت خنده نابه جا ميان دعوا كه نشان‌دهنده ضعف اينجانب بود، زياد خوشحال نشدم، اما لااقل خيالم راحت شد كه هنوز نمي‌توانم كاملا وحشي شوم
.

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

براي مهدي

آدم گاهي دلش براي آن دوست‌هاي خيلي دوست تنگ مي‌شود
آن‌ها كه تا وقتي بودند جاي هيچ كس انگار در زندگي آدم خالي نبود
آن‌ها كه جاي‌شان خالي مي‌ماند هميشه
آن‌ها كه
دوست بودند، دوستي مي‌كرند
گاهي بايد تنها بنشيني و لعنت بفرستي بر اين جبر جغرافيا
لعنت بفرستي به هرچه مريضي‌ست و بي‌تابي‌ست و
لعنت بفرستي برهرچه زندگي كش دار مسخره است
...
.