شنبه، مرداد ۰۶، ۱۴۰۳
خطوط محیطی پاک شدن
جمعه، تیر ۲۹، ۱۴۰۳
بدون درد و خونریزی
اضطراب دارم. ازشم فرار نمیکنم. کف پاهامو میذارم روی پارکت چوبی. پشتم رو تکیه میدم به صندلی. چشمهامو میبندم. میذارم اضطراب ذره ذره از دلم بجوشه بیاد بالا. تیر بکشه پشت زانوهام. اشکام سرازیر بشه. دنبال دلیلش نمیگردم. دنبال مقصرش نیستم.
شوهرم که سرما میخوره، از همه عالم عصبانی میشه. از خودش، چون جلوی مریض شدنش رو نگرفته. از من، چون نزدیک بهش عطسه کرده بودم، از آب و هوای این شهر. من اوایل خیلی تعجب میکردم از این بار اضافه ای که روی سرماخوردگیش میذاره. بعد یه جایی دیدم من روی اضطراب و ناراحتیهام، همینجوری بار اضافه میذارم. اونا رو هم میشه بدون خشم و سرزنش تجربه کرد و ازشون رد شد. هم واسه خودم راحت تر میگذره، هم واسه دور و بری ها.
اضطراب دارم. یه آبجوی دیگه باز میکنم و اشکهام سرازیر میشه.
.
چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۴۰۳
آزمایش خون
هم خوابم زیاد شده و هم وزنم. این علائم واسه من و شوهرم یک معنا داره: تیروئیدم بهم ریخته و باید برم آزمایش خون بدم. به دکتر زنگ زدم تا وقت آزمایش خون بگیرم و وقتی منشی پرسید آزمایش برای چی، به جای اینکه مثل همیشه بگم تست تیروئید، گفتم قصد بچه دار شدن دارم و چکاپ کامل میخوام. حتی تو کله خودم هم هیچ توضیحی واسه اینکه چرا اینو گفتم نداشتم. چند روز پیش داشتم به یه نفر میگفتم که دخترم بزرگ شده و بالاخره به یه جایی از زندگی رسیدم که با قاطعیت میگم کیفیت زندگیم خیلی بیشتر از قبل از بچه دار شدنه. خواب شب هام اکثرن سر جاشه و کیمی هم از پس خیلی کارهای خودش برمیاد و وقت گذروندن باهاش میتونه لذتبخش ترین کار جهان باشه. دیروز رفته بودم سوپرمارکت خرید و واسه اولین بار داشت بهم کمک واقعی می کرد. و انگار این نفس راحت کشیدن بهم نیومده و میخوام دوباره خودم رو بندازم توی هچل.
درواقع تصمیم ما به نداشتن بچه دوم یه تصمیم منطقیه. از اون تصمیمهایی که خیلی شیک و مجلسی میشه برای هر جمعی توضیحشون داد. کل زندگی شوهرم، به جز بخشهاییش که به من مروبطه، روی ستون چنین تصمیماتی بنا شده. پس باهاش راحته و هرچند دلش میخواست که بچه های بیشتری داشته باشه، اما با نداشتنش هم خوب کنار اومده. برای من، تصمیم به نداشتن بچه های بیشتر، از ترس میاد. ترس از آدمی که تحت فشار میشم. ترس از اینکه بزنم روان همه شون رو باهم له و لورده کنم. و مشکل اینجاست که من با تصمیمی که از روی ترس گرفته باشم، کنار نمیام. اتفاقن خیلی از تصمیمات زندیگمم از روی ترس گرفتم، اما حسرت تک تکشون هنوز توی دلم مثل همون لحظه اول تازه است.
فکر کرده بودم، حالا که قرار نیست بچه دوم داشته باشم، وقت خوبیه که کسب و کار خودم رو شروع کنم. فکر کرده بودم اگر اینو واسه خودم بزام، دیگه از زاییدن بچه دوم بی نیاز میشم. کسب و کاره رو مدتیه زاییدم، اما جای اون یکی رو برام پر نکرده.
.
یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۴۰۳
روضه ای من باب دوست داشتن
دوستت دارم جمله ساده و کوتاهیست که فکر میکردم میشود به آن تکیه کرد. حالا که نگاه میکنم میبینم هر وقت چیزی را به دوست داشتن سپردم، از بیخ خراب شد. زیادی روی این دو کلمه حساب باز کرده بودم. هر جا که گیر میکردم دوست داشتن را از زیر عبا بیرون میکشیدم به این امید که مثل عصای موسی برایم راه بگشاید. البته که مشکل از کلمه نبود. مشکل منم که خودم را به دوست داشتن سنجاق میکنم. که معطل مینشینم عشق معجزه کند.
امروز فکر میکنم دوست داشتن مثل بنزین است. همانقدر خانمانسوز اگر کبریت بگیری زیرش. همانقدر سیاه و زننده، اگر مثل گلاب بپاشی روی سر مردم. و همانقدر پیش برنده اگر بتوانی بریزی در موتور زندگی. عشق هم مثل هیچ چیز دیگری مقدس نیست. هیچ کس با دوست داشتن، یا نداشتن پاک یا گناهکارنمیشود.
.
دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۳
یک روز خالی پر از کتلت
شنبه مهمونی بودیم. خیلی مست شدم. خونه که برگشتیم، مثل نابلدها همونجوری افتادم توی تخت. تمام روز بعدش سردرد داشتم. با این وجود صبح با کیمی رفتم زمین بازی و ظهر سر قرار ناهار با دوستامون. از بعد از ظهر حالم دیگه خیلی خراب شد. نمیدونستم دارم مریض میشم، یا ترکشهای همون مهمونیه. کیمی شب تب کرد و ما هم نتیجه گرفتیم که جفتمون مریض شدیم. چندتا جلسه مشاوره امروز رو کنسل کردم. صبح کیمی سر حال و قبراق بود. بردمش مهد و برگشتم خونه. فکر کردم اگر اون خوبه، منم خوب شدم لابد. آشپزخونه رو کمی مرتب کردم و ماشین ظرف شویی رو زدم. دیدم سرم داره گیج میره. یه بطری آب برداشتم و رفتم توی تخت. سرمو گذاشتم روی بالش و چشم که باز کردم دیدم یک ساعت گذاشته و واسه یه قرار آنلاین خواب موندم. یه لحظه بود. که باید تصمیم می گرفتم چشمام رو دوباره ببندم و بخوابم، یا وارد جلسه بشم. بدون اینکه فکر کنم وارد جلسه شدم و از توی تخت اومدم بیرون. تموم که شد، رفتم تو آشپزخونه و گوشت چرخ کرده رو از یخچال آوردم بیرون و فکر کردم سه سالی هست که کتلت درست نکردم، چون سخته. از اینکه با اون حال سنگین چشمامو دوباره نبندم که سخت تر نمیتونه باشه. پیاز و سیب زمینی آوردم و یک ساعته یک عالم کتلک سرخ کردم. و یه کته هم گذاشتم. همینجور که غذا میخوردم، بقیه کتلتها رو هم سرخ کردم. به گل های تراس نگاه کردم که زیر نور خورشید خوشحال و سرحال بودند و با خودم فکر کردم حیف این روز بود که توی تخت تموم بشه.
.
یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۴۰۳
کاش میشد یه بخشهایی از خودمو خاک میکردم
ساعت از نیمهشب گذشته. توی ایستگاه قطار منتظر نشستم. کمی مستم. اونقدری که دلم نمیخواست بشینم تو تاکسی و سریع برسم خونه. دلم میخواست بیام اینجا تو ایستگاه قطار بشینم. یه زن و مرد جوون اون طرف سکو کنار هم نشستند. زن بلندبلند حرف میزنه و گریه میکنه. مرد، داره تفهیم اتهام میشه. اما بنظر میاد بیشتر از اینکه به زن گوش کنه، داره گریه کردنشو تماشا میکنه. شاید حرفها رو بارها شنیده. شاید اتهاماتشو قبول داره. شایدم فقط زن گریان بنظرش قشنگتر میاد. زنی که اینجوری بلند بلند توی ایستگاه قطار گریه میکنه بنظر منم قشنگ میاد. مردها اغلب جرئت گریه کردن ندارن و برای همین اینجوری محو گریه زن شدند. مردی که روی نیمکت کنار من نشسته هم با دهن باز به زوج اون طرف سکو خیره شده. وقتی بر و بر نگاهش میکنم بلند میشه و با فاصله ازم میشینه. زن جوون آروم شده. به روبرو زل زده بدون اینکه به چیزی نگاه کنه. مرد داره آروم آروم حرف میزنه. ما نمیشنویم چی میگه. نمیدونم چرا، اما دلم میخواست جای زن بودم. دلیلی داشتم که از دست مردی که همراهمه اونقدر ناراحت باشم که نتونم تا خونه خودمو نگه دارم. از یه جایی به بعد، دعوا و اختلافها هم بینمون تکراری شده. حتی همون لحظهای که ازش بیزارم و فکر میکنم میتونم بکشمش، میدونم که چند ساعت دیگه باز دوستش خواهم داشت. خیلی وقته که نمیتونه اینقدر ناراحتم کنه که بشینم توی ایستگاه قطار و بلند بلند گریه و گلایه کنم. و دلم درست برای این لحظههای تخمی تنگ شده. برای این حال و هوای جوانی که انگار برنمیگرده. اگرم برگرده مایه شرمساریه.
دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۳
به درد توجه کن
دور و بر خودمو که خلوت کردم، حقایق زندگیم زدن بیرون. این مردِ کمالگرا که هر روز زندگی رو برای خودش سخت تر میکنه حقیقت زندگی منه و اون دختربچه سرتق که برای جا به جا کردن مرزهایی که سعی میکنم براش بذارم تا پای جون مبارزه میکنه. اینا حقیقت زندگی منن، چون دارمشون. چون بودنشون، عشقشون، مثل زمین زیر پام محکمه. نمیدونم چرا تابحال نخواستم با حقیقت کنار بیام. با حقیقت آدمهایی که دارم و حقیقت آدمهایی که میخوام، ولی ندارم. دور و بر خودمو خلوت کردم و به سوگ نداشته هام نشستم.
.
یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۴۰۲
آخرین سنگر
مغزم دوباره ابری شده. مثل دوران حاملگی که ابری ترین دوران زندگیم بودم. لازمه داشتنش هم، انسان خواب آلوده ایست که نمی تواند بخوابد. البته همینکه در خواب و بیداری عق نمی زنم ده هیچ از دوران حاملگی جلو هستم. اما بهرحال مغز-ابری بودن موقعیتی نیست که دلم بخواهد در آن باشم. روزها و شب ها سنگین می گذرند و من فقط می توانم تنم را به دنبال زندگی اینور و آنور بکشم.
فکر کردم شاید کارهایم زیادند. فکر که نکردم، کارهایم زیادند و همیشه هم زیاد بوده اند. فکر کردم شاید مغزم دیگر نمی خواهد مثل قبل سرویس بدهد. لابد سرش را کرده زیر پتو و خوابیده، خوش به حالش. من هم ناچارم از یک سری کارها دست بکشم. مراجعه های خصوصیم را که نمی توانم کم کنم، چون در حال ساختن بیزینسم هستم. آنها را نگه می دارم. حتی قرارداد تازه هم می بندم. در پروژه شرکت هم که تا وقتی استخدامم نمی توانم کمتر کار کنم. کارهای خانه و بچه را هم که، نمی توانم کم کنم. یعنی از اینکه حالا هست کمتر راه ندارد. این شد که، نوشتن را کامل کنار گذاشتم. حالا در این روز یکشنبه که نیم ساعتی وقت برای خودم دارم، دیگر پروژه ای برای نوشتن ندارم. این شد که آمدم اینجا بنویسم. این جایی که سالها تنها بهانه ام برای نوشتن بود و حالا آخرین انتخاب است.
.
شنبه، دی ۳۰، ۱۴۰۲
رد لب
احساس میکنم این پاییز و زمستون کلا به مریضی گذشت. احساس میکنم تنم داره میپوسه و تنها کاری که براش میکنم اینه که رژ لب قرمز میزنم. رژلب قرمز حتی با بدن پیر و آویزون و فرسوده هم، یه کاری میکنه سوزن همه روت گیر کنه. دکتری که قراره فقط نسخه رو بده دستت و راهیت کنه میشینه ده دقیقه از دوران دانشجویی برات میگه. متصدی سینما خودشو بخاطرت تو دردسر میندازه تا سوئیچتو از زیر پای تماشاچیهای سانس بعدی بکشه بیرون. مربی مهد بچه تازه یادش میافته سال نو رو بهت تبریک نگفته و از تعطیلاتش برات تعریف نکرده. اثر رژلب قرمز واقعیه. ولی این قرصهای سرماخوردگی دیگه هیچ اثری روی من ندارند
.
شنبه، دی ۲۳، ۱۴۰۲
از شبی که گذشت
آسمان گرفته بود. شب، مثل بارانِ قیر از آسمان فرومیریخت و روی زمین تلنبار میشد. آدمها سایه های خاکستری سنگینی بودند که تا زانو در سیاهی گرفتار شده و تقلا می کردند تا پیش از آنکه کامل در شب بلعیده شوند خودشان را به چهاردیواری گرم و روشنی برسانند. چراغها رد لرزانی از نور بودند که در خود خاموش میشدند؛ درست مثل زنگی که از برخورد گیلاسهای شامپاین در فضای غبارگرفته گالریها میپیچید. صدای یکنواخت دوستم در همهمه خیابان و گرگر بخاری گم میشد. ماشین که در دست انداز افتاد، کلاغهایی که تا پیش از آن مثل مجسمه های سیاه بالای ساختمانهای سنگی قدیمی شهر نشسته بودند به یکباره در آسمان پر کشیدند. صدها لکه سیاه معلق در هوا مثل غریقی که از عمق آب به امید رسیدن به هوا دست و پا می زند، به هر طرف بال می کوبیدند. قارقارشان همه صداهای زنده شهر را خاموش کرد.
شب کامل شده بود و چیزی در دلِ من خاموش.
.
دوشنبه، دی ۱۸، ۱۴۰۲
حال بد و هوای بد
کاش اینبار ویروسی مثل سرخوشی یا جنون درهوا پخش میشد. دونه دونه بهش مبتلا میشدیم و از خوشی میمردیم.
.
جمعه، دی ۰۱، ۱۴۰۲
من الان دارم اتفاق میافتم
سالی که گذشت، سال شلوغ و پرباری بود. سالی که میاد دوست دارم کمبار و سبکبال باشم.
الان که آخر ساله، به خودم نزدیکترم از اول سال. این برام خیلی ارزشمنده. یعنی میتونم بشینم جلوی آدما و فارغ از اینکه هوای بینمون چقدر سنگینه، تو چشماشون نگاه کنم و از هر چیزی که گذشته، خجالتزده نباشم. چون خجالتزده بودن نه کمکی به اونا میکنه و نه کمکی به من. تمرکز روی گذشتهام منو از خودم دور میکنه. من، امروز و اینجا داره رخ میده. بهتره کنار خودم باشم. هوای سنگینو بدون شماتت خودم تنفس کنم و قبول کنم که این هم واقعیت زندگی امروز منه.
هر آدمی از یه راهی اومده تا به جایی که امروز هست رسیده. راهی که طی شده، خوب و بد، درست و غلط، سخت و آسون، دیگه گذشته. الان باید ببینم پامو کجا بذارم. اسم مجلسیش شاید در لحظه زندگی کردن باشه.
.
چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۴۰۲
روضه پیش از خواب
ساعت نزدیک به یازده شب است. باید بخوابم چون بچه مریض است و مطمئنن تا صبح ده بار بیدار میشود، درست مثل دیشب. دیشب هم میدانستم که باید زودتر بخوابم، اما تا ساعت یک و نیم بیدار بودم. از وقتی خوابیدن هم تبدیل به وظیفه شده، شبها خوابم نمیبرد.
این شهر برای والدین شاغل جهنم است. سیستم رویایی مهدکودک رایگان برای همه، کاملا شکست خورده و نمیدانم دیگر چه باید بشود تا سیستم مسخره شان را عوض کنند. عملا آدمِ بچه دار روی وقت و قولش هیچ حسابی نمیتواند بکند. امروز برای اولین بار این واقعیت را پذیرفتم و فکر کردم چرا من باید تاوانش را پس بدهم؟ چرا من باید طاقت بیاورم؟ چرا و تا کی باید به همه خدمات بدهم و برای همه مفید باشم و به چه قیمتی؟ از طرف کار تحت فشار، از طرف مهد تحت فشار، پیش مشتری سرافکنده، پیش مدیر گردن کج، پیش بچه بیچاره ای که باید دندان بگیری از این هایم به آن مرکز مشاوره دنبال خودت بکشی خجالت زده، که چه بشود؟ امروز به خودم گفتم حالا چند سال برای جامعه مفید نباش. بنشین خانه و مثل یک زن خانه دار اصیل استندبای بچه باش که هرلحظه از مهد پیام آمد که تا یک ساعت دیگر تعطیل میکنیم کیفت را بندازی روی دوشت و بروی دست بچه را بگیری بیاوری خانه.
چقدر در اتاقهای مشاوره زنها را دعوت کردم به اینکه از موقعیتهای کاریشان به خاطر بچه دست نکشند. حالا خودم به این نتیجه رسیدم که بهترین کار اتفاقن این است که آدم دست بکشد، تا وقتی که سیستم موجود راه حلی جلوی پایت نگذاشته است. کاش شجاعت و جسارت رها کردن را زودتر پیدا کنم.
.
سهشنبه، آذر ۰۷، ۱۴۰۲
در قطار
زندگیم روی دور تند است. انگار شبحی از من روزها را در این خانه شب میکند و شبها را زیر دست و پای این بچه صبح. نمیدانم حواسم کجاست. صدای مامان در سرم میپیچد که تشر میزند: همهاش در عالم هپروتی. آدم میتواند از سیزدهسالگی تا سی و هشت سالگی در عالم هپروت سیر کند؟
برلین امروز صبح یکدست از اولین برف پاییزی سفید بود. لایههای نرم و تپل برف از روی ماشینها و درختها، نهیب میزدند که امسال هم برای این بچه سورتمه نخریدم.
شبها قبل از خواب، پتو را تا بیخ گلویم میکشم بالا و غرق میشوم در عالم هپروت. لحاف گرم و نرم را همانقدر محکم . در بغلم میفشارم که آرزوهای محال را در سرم. با سماجت دنباله زندگی رویایی را هر شب از سر میگیرم تا خوابم ببرد. دوستم میگفت قدرت فکر کردن را دست کم نگیر. آرزوهایت محقق میشوند. گفتم فکر کردن را نمیدانم، اما خیال کردن هیچ قدرتی ندارد. این یکی را مطمئنم.
.
شنبه، آبان ۱۳، ۱۴۰۲
چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟*
امروز با دوچرخه میرفتم سمت مهدکودک دخترم. نه ماشینی تو خیابون بود و نه رهگذری. کف خیابون پر از برگهای زرد و نارنجی خیس بود. انگار درختهای نیمه لخت، برگهاشون رو مشت مشت میریختند روی سر منی که رکاب میزدم. قشنگی بی نقص زمین و آسمون، شبیه به کارت پستال بود. پاییز این شهر هنوز خیلی قشنگه، ولی زیباییش دیگه در من اثر نمیکنه، حالمو عوض نمیکنه. خودمو از زیباییهای دنیا جدا کردم تا بتونم از زشتیهاشم فاصله بگیرم. غم انگیزه ولی همینم غمگینم نمیکنه. تراپیستم این هفته میگفت تو تلخترین وقایع زندگیتو طوری تعریف میکنی که انگار داری ازشون داستان فکاهی میسازی. اولین بار نبود که این حرفو بهم میزد. اغلب نمیتونه جلوی خنده اش رو بگیره. آدمها میشینن جلوی تراپیستشون و زار زار گریه میکنند. من میشینم جلوی تراپیستم و اون قاه قاه میخنده. دیروز بعد از اینکه خوب خندید گفت اینطوری داری خودتو از غمت جدا میکنی.
حواس پنجگانه قرار بود دنیا رو به درونمون راه بدن. قرار بود دریچهای باشن برای هرچیزی که در ما اثر میکنه. برای من دیگه اینجور نیست. کر شدم بدون اینکه گوشهام نشنوه. کور شدم بدون اینکه چشمهام نبینه. لال شدم بدون اینکه ساکت باشم. تنم بی حس شده بدون اینکه اعصابم مشکلی داشته باشه. میخوام یه داستانِ رو به راه رو زندگی کنم. میخوام تظاهر کنم اونی که رنج میکشه من نیستم. با پنهان کردن نه، با انکار کردن.
*حافظ
.