اضطراب دارم. ازشم فرار نمیکنم. کف پاهامو میذارم روی پارکت چوبی. پشتم رو تکیه میدم به صندلی. چشمهامو میبندم. میذارم اضطراب ذره ذره از دلم بجوشه بیاد بالا. تیر بکشه پشت زانوهام. اشکام سرازیر بشه. دنبال دلیلش نمیگردم. دنبال مقصرش نیستم.
شوهرم که سرما میخوره، از همه عالم عصبانی میشه. از خودش، چون جلوی مریض شدنش رو نگرفته. از من، چون نزدیک بهش عطسه کرده بودم، از آب و هوای این شهر. من اوایل خیلی تعجب میکردم از این بار اضافه ای که روی سرماخوردگیش میذاره. بعد یه جایی دیدم من روی اضطراب و ناراحتیهام، همینجوری بار اضافه میذارم. اونا رو هم میشه بدون خشم و سرزنش تجربه کرد و ازشون رد شد. هم واسه خودم راحت تر میگذره، هم واسه دور و بری ها.
اضطراب دارم. یه آبجوی دیگه باز میکنم و اشکهام سرازیر میشه.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر