دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۴۰۳

یک روز خالی پر از کتلت

 شنبه مهمونی بودیم. خیلی مست شدم. خونه که برگشتیم، مثل نابلدها همونجوری افتادم توی تخت. تمام روز بعدش سردرد داشتم. با این وجود صبح با کیمی رفتم زمین بازی و ظهر سر قرار ناهار با دوستامون. از بعد از ظهر حالم دیگه خیلی خراب شد. نمیدونستم دارم مریض میشم، یا ترکشهای همون مهمونیه. کیمی شب تب کرد و ما هم نتیجه گرفتیم که جفتمون مریض شدیم. چندتا جلسه مشاوره امروز رو کنسل کردم. صبح کیمی سر حال و قبراق بود. بردمش مهد و برگشتم خونه. فکر کردم اگر اون خوبه، منم خوب شدم لابد. آشپزخونه رو کمی مرتب کردم و ماشین ظرف شویی رو زدم. دیدم سرم داره گیج میره. یه بطری آب برداشتم و رفتم توی تخت. سرمو گذاشتم روی بالش و چشم که باز کردم دیدم یک ساعت گذاشته و واسه یه قرار آنلاین خواب موندم. یه لحظه بود. که باید تصمیم می گرفتم چشمام رو دوباره ببندم و بخوابم، یا وارد جلسه بشم. بدون اینکه فکر کنم وارد جلسه شدم و از توی تخت اومدم بیرون. تموم که شد، رفتم تو آشپزخونه و گوشت چرخ کرده رو از یخچال آوردم بیرون و فکر کردم سه سالی هست که کتلت درست نکردم، چون سخته. از اینکه با اون حال سنگین چشمامو دوباره نبندم که سخت تر نمیتونه باشه. پیاز و سیب زمینی آوردم و یک ساعته یک عالم کتلک سرخ کردم. و یه کته هم گذاشتم. همینجور که غذا میخوردم، بقیه کتلتها رو هم سرخ کردم. به گل های تراس نگاه کردم که زیر نور خورشید خوشحال و سرحال بودند و با خودم فکر کردم حیف این روز بود که توی تخت تموم بشه. 

.

هیچ نظری موجود نیست: