شنبه مهمونی بودیم. خیلی مست شدم. خونه که برگشتیم، مثل نابلدها همونجوری افتادم توی تخت. تمام روز بعدش سردرد داشتم. با این وجود صبح با کیمی رفتم زمین بازی و ظهر سر قرار ناهار با دوستامون. از بعد از ظهر حالم دیگه خیلی خراب شد. نمیدونستم دارم مریض میشم، یا ترکشهای همون مهمونیه. کیمی شب تب کرد و ما هم نتیجه گرفتیم که جفتمون مریض شدیم. چندتا جلسه مشاوره امروز رو کنسل کردم. صبح کیمی سر حال و قبراق بود. بردمش مهد و برگشتم خونه. فکر کردم اگر اون خوبه، منم خوب شدم لابد. آشپزخونه رو کمی مرتب کردم و ماشین ظرف شویی رو زدم. دیدم سرم داره گیج میره. یه بطری آب برداشتم و رفتم توی تخت. سرمو گذاشتم روی بالش و چشم که باز کردم دیدم یک ساعت گذاشته و واسه یه قرار آنلاین خواب موندم. یه لحظه بود. که باید تصمیم می گرفتم چشمام رو دوباره ببندم و بخوابم، یا وارد جلسه بشم. بدون اینکه فکر کنم وارد جلسه شدم و از توی تخت اومدم بیرون. تموم که شد، رفتم تو آشپزخونه و گوشت چرخ کرده رو از یخچال آوردم بیرون و فکر کردم سه سالی هست که کتلت درست نکردم، چون سخته. از اینکه با اون حال سنگین چشمامو دوباره نبندم که سخت تر نمیتونه باشه. پیاز و سیب زمینی آوردم و یک ساعته یک عالم کتلک سرخ کردم. و یه کته هم گذاشتم. همینجور که غذا میخوردم، بقیه کتلتها رو هم سرخ کردم. به گل های تراس نگاه کردم که زیر نور خورشید خوشحال و سرحال بودند و با خودم فکر کردم حیف این روز بود که توی تخت تموم بشه.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر