یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۴۰۳

کاش میشد یه بخش‌هایی از خودمو خاک می‌کردم

ساعت از نیمه‌شب گذشته. توی ایستگاه قطار منتظر نشستم. کمی مستم. اونقدری که دلم نمیخواست بشینم تو تاکسی و سریع برسم خونه. دلم می‌خواست بیام اینجا تو ایستگاه قطار بشینم. یه زن و مرد جوون اون طرف سکو کنار هم نشستند. زن بلندبلند حرف می‌زنه و گریه می‌کنه. مرد، داره تفهیم اتهام میشه. اما بنظر میاد بیشتر از اینکه به زن گوش کنه، داره گریه کردنشو تماشا می‌کنه. شاید حرف‌ها رو بارها شنیده. شاید اتهاماتشو قبول داره. شایدم فقط زن گریان بنظرش قشنگ‌تر میاد. زنی که اینجوری بلند بلند توی ایستگاه قطار گریه می‌کنه بنظر منم قشنگ میاد. مردها اغلب جرئت گریه کردن ندارن و برای همین اینجوری محو گریه زن شدند. مردی که روی نیمکت کنار من نشسته هم با دهن باز به زوج اون طرف سکو خیره شده. وقتی بر و بر نگاهش می‌کنم بلند میشه و با فاصله ازم می‌شینه. زن جوون آروم شده. به روبرو زل زده بدون اینکه به چیزی نگاه کنه. مرد داره آروم آروم حرف می‌زنه. ما نمی‌شنویم چی میگه. نمی‌دونم چرا، اما دلم می‌خواست جای زن بودم. دلیلی داشتم که از دست مردی که همراهمه اونقدر ناراحت باشم که نتونم تا خونه خودمو نگه دارم‌. از یه جایی به بعد، دعوا و اختلاف‌ها هم بینمون تکراری شده‌. حتی همون لحظه‌ای که ازش بیزارم و فکر می‌کنم می‌تونم بکشمش، میدونم که چند ساعت دیگه باز دوستش  خواهم داشت. خیلی وقته که نمی‌تونه اینقدر ناراحتم کنه که بشینم توی ایستگاه قطار و بلند بلند گریه و گلایه کنم. و دلم درست برای این لحظه‌های تخمی تنگ شده. برای این حال و هوای جوانی که انگار برنمی‌گرده. اگرم برگرده مایه شرمساریه.


  

هیچ نظری موجود نیست: