چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۴۰۴

این ماه های آخر

وقت گذراندن با دخترم قشنگ ترین کاریست که این روزها میکنم. پنج سالگی سن عجیبیست. با آدم شوخی میکند، سر به سر میگذارد. مرز میگذارد. با هم کارت بازی میکنیم. ساعت ها کنار ساحل زیر آفتاب خوش میگذرانیم، بدون آنکه نگران گم شدن یا غرق شدنش باشم. می توانم وسط ماسه بازی بگویم من میروم شنا و تن به آب بزنم. میتوانم بگویم خودت برو در حیاط هتل در مسابقه ای که دوست داری شرکت کن تا شام من تمام شود. و از پنجره رستوران چشمی به او داشته باشم که چطور کارش را بدون ما پیش میبرد. وقتی بیجهت بداخلاق است و به آدم میپرد، میدانم روز سختی داشته و چند روز دیگر برایم تعریف میکند چه شده بود. به انتخابهایش میتوانم اعتماد کنم. وقتی دستم را روی دلم میگذارم و میگویم دلم درد میکند، میگوید کاش نینی امروز میامد بیرون تا دلت راحت شود.

این آخرین ماههایی که میتوانم ساعت ها با او، و فقط با او وقت بگذرانم دارند مثل برق و باد میگذرند. 

.

هیچ نظری موجود نیست: