خیلی وقته دلم میخواد برم موزه هنرهای معاصر. دیروز صبح به شوهرم گفتم من یه ساعت و نیم میرم موزه و برمیگردم. اول گفت باشه. بعد پرسید قرار داری؟ گفتم تنها میرم. گفت میشه منم بیام؟ گفتم برات جالبه؟ گفت برای کیمیا حتمن جالبه. گفتم یعنی کیمیا هم بیاد؟ گفت میگی ما نیایم؟ گفتم چرا بیاین. وقتی پوشیدم دیدم مامان و بابام هم جلوی در ایستادن. گفتم کجا میرین؟ گفتن فلانی گفت بپوشیم باهم بریم موزه. پنج نفری توی گرمای چهل درجه رفتیم دیدیم موزه بسته است. دور زدیم رفتیم کانون پرورشفکری واسه بچه چیزی بگیریم، اونجا هم بسته بود. بابام گفت بریم آ.اس.پ تو یه کافیشاپ بشینیم لااقل. رفتیم اونجا و تو یه کافه نشستیم که گرم بود. یادم افتاد دفعه پیش که اینجا بودم هوا مطبوع بود. تو روبروم نشسته بودی. من دستت رو توی دستم گرفته بودم و باورم نمیشد که تو واقعی باشی
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر