سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۹

Nanowrimo 2020

درست یک ماه پیش یک دوست عزیز و قدیمی که حالا در امریکا زندگی میکند و هفت، هشت سالی است که یکدیگر را ندیدیم برایم نوشت که آیا در مورد چالش رمان نویسی ماه نوامبر چیزی شنیده ام؟ نشنیده بودم. چالش رمان نویسی ماه نوامبر از این قرار است که باید در این ماه یک رمان پنجاه هزار کلمه ای، یا پنجاه هزار کلمه اول یک رمان را بنویسیم. این چالش اولین بار سالهای بسیار دور در امریکا شروع شده است اما حالا دیگر شهرت جهانی دارد و آدمها از همه جای دنیا در آن شرکت میکنند. در ادامه نوشته بود که آیا دوست دارم که امسال همراه با او در این چالش شرکت کنم؟ دوستم در رشته ادبیات درس خوانده و نوشتن، یک جور حرفه اش محسوب میشود. یعنی در ذهن من او همیشه نویسنده بوده است. از خودم پرسیدم که چرا از من خواسته که در این چالش همراهش شرکت کنم؟ منکه اصلن اصول داستان نویسی را بلد نیستم و به جز یکی دو داستان کوتاه داستان دیگری ننوشته ام. راستش هرچند که دلم خیلی میخواست که به هر بهانه ای که شده یک دوره روزانه نویسی با حجم بالا را تجربه کنم، اما به خودم آنقدر اعتماد نداشتم که همراه با کسی که از نظرم نویسنده بود در چنین چالشی شرکت کنم. خیلی مواظب و مراقب برایش نوشتم که فلانی جان، من به جز وبلاگم تجربه دندانگیری در نوشتن ندارم و همان وبلاگ را هم در سالهای اخیر خیلی به ندرت به روز میکنم و خلاصه جسم ناقصی دارم. اگر همینطوری قبول است، که من هستم. برایم نوشت البته که قبول است و اصلن مجبور هم نیستم داستان بنویسم. میتوانم هر چیزی که دوست دارم بنویسم. و از آنجایی که من بجز نوشتن از خودم و احساساتم چیز دیگری بلد نیستم بنویسم، شروع کردم به روایت داستان مهاجرتهای خودم. روزی که چالش را شروع کردم با خودم گفتم من با بچه سه ماهه و ماه ها بی خوابی و خستگی، محال است بتوانم روزانه این همه زمان به نوشتن اختصاص دهم. میدانستم که نمیتوانم، اما میدانستم هم که در این چالشها در نهایت توانستن و نتوانستن مهم نیست. مهم این بود که همه تلاشم را بکنم که بتوانم به پنجاه هزار کلمه برسم. حتی اگر برایم روشن بود نمیشود، اما طوری تلاش کنم که انگار نمیدانم که نمیشود. هدف این بود که روی چیزی به جز کیفیت نوشته تمرکز کنم. همین کمک میکرد که ترمزهای ذهنیم را بشکنم و ترسهای کمالگرایانه مسخره را قورت بدهم و  برای اولین بار در جریان نوشتن بیافتم. اینطور نوشتن انگار آدم را به ناخوداگاهش وصل میکند. آدم را میاندازد در یک جریانی که در کلمات امروزش گیر نمیکند. مینویسد و رد میشود و پیش میرود. برای من این مدل نوشتن خیلی آموزنده بود. هم این مدل نوشتن، هم از تجربه نوشتن با دوستم حرف زدن. جالب اینجاست که برخلاف تصور اولیه من و دوستم هر دو چالش را با موفقیت تمام کردیم. پنجاه هزار کلمه برای من با اختلاف طولانیترین چیزی است که تا به حال نوشته ام. 

و اما نگویم که صد صفحه نوشتن از خودم و زندگیم، آن هم در یک مدت کوتاه یک ماهه، وجودم را چطور شخم زد. از زندگی امروزم کنده شده و تبدیل به راوی داستانی شدم که شخصیت اولش خودم هستم. همینقدر هیجان انگیز. هیجان انگیزتر این است که این داستان هنوز تمام نشده است. چرا که زندگی من هنوز ادامه دارد و از اینجا به بعد را میتوانم آن طوری زندگی کنم که دوست دارم شخصیت داستانم زندگی کند. اصلا میتوانم از اینجا به بعد را اول بنویسم بعد زندگی کنم. تا امروز هر چه مینوشتم روایت گذشته بود، اما از حالا به بعد میتوانم خالق داستان آینده ام باشم. میتوانم فرداها را با همان دست باز و ذهن خلاقی که یک نویسنده برای شخصیتهایش دارد زندگی کنم.  

یکی از بهترین تجربه هایی که در سال کرونا داشتم بی شک همین بود که در پنجاه هزار کلمه، راوی داستان خودم بودم.

.

۱ نظر:

Ehsan گفت...

از خالق اثر "هنر معمولی زیستن" انتظار همین میرفت! که با جرات به چنین چالشی بپردازد، فارغ از انتظارات کمالگرایانه ی دیگران :)