آخرین نوزادی که بیشتر از دو ساعت دیدهام، خواهرم بودهاست. آن هم سی و دو سال پیش. خاطراتی که از نوزادیاش دارم این است که بینهایت کوچک بود و چشمهایش به ندرت باز بود و دست و صورتش مثل پیرمردها چروک بود. چیز دیگری که یادم میآید عشق بینهایتی بود که با دیدنش در دلم ریخته شد و نمیدانستم باید چکارش کنم. میدانستم که نمیتوانم بغلش کنم اما هروقت چشم مامان را دور میدیدم میرفتم ببوسمش و هرچقدر هم پاورچین و یواش میبوسیدمش، بیدار میشد و گریه سرمیداد. بعد پستونکش را پیدا میکردم و میگذاشتم دهانش و گاهی بعد از یکی دو بار پس زدن و باز گریه سر دادن آرام میشد و گاهی هم نه. بطرز عجیبی این روزها یاد خاطرات سه چهار سالگیم میافتم و ساعتهای طولانی که به نوزاد چروک میان ملافهها زل میزدم و از خودم میپرسیدم پس کی بزرگ میشود.
یک ماه و نیم دیگر دخترمان به دنیا میآید و قطعن زندگی ما برای همیشه عوض میشود. راستش را بگویم میترسم. احساس میکنم آماده نیستم و امیدوارم احساسم در این یک ماه و نیم باقی مانده عوض شود. خیلی دارم روی غریزه حساب میکنم و نمیدانم چقدر کار درستی است. تصمیممان به بچهدار شدن مرا بیشتر از هرچیز یاد تصمیمم به برلین آمدن و بعد ازدواج میاندازد. تصمیماتی که در لحظه نمیدانیم چقدر قرار است زندگیمان را عوض کنند. تصمیمات دلی، تصمیمات ناگهانی. راستش را بخواهید انتخابهای احساسی همیشه برایم بهترین نتایج را رقم زدهاند و و یک روزهایی که مثل امروز پر از ترس و تردید میشوم، ته دلم فقط به همین گرم است.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر