دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۸

برشی از یک فصل خاکستری

پنج ماه گذشته انگار در یک مه غلیظ زندگی می‌کردم. یا بهتر بگویم، انگار یک مه غلیظ رفته بود در مغزم، زیر پلک‌هایم، در حلزون گوشها و پیچ گلویم. نه چشمم درست می‌دید، نه گوشم درست می‌شنید، نه چیزی را مثل قبل حس می‌کردم، نه می‌توانستم با کسی  ارتباط برقرار کنم. می‌دانستم که همان آدم‌های عزیز قبل دور و برم هستند و در همان خیابان‌های همیشگی قدم می‌زنم. اما نمی‌فهمیدم خوابم یا بیدار. فقط می‌دانستم که باید خوشحال باشم چون چیزی دارد درونم رشد می‌کند، اما حالم برای خوشحال بودن خیلی بد بود. انگار زندگیم روی صحنه آهسته بود درحالیکه باقی دنیا با سرعت همیشگی پیش میرفت. تنها حرکتهای پرشتابم دویدن به سمت دستشویی بود. روزی چند بار سرم را بالای کاسه توالت می‌گرفتم و عق میزدم. هورمن‌هایی که انتظار داشتم دنیا را برایم زیبا کند، فقط روزی چند بار دل و روده‌ام را در حلقم می‌آورد. در عین حال که دلم برای آدم‌ها تنگ میشد، ازشان بیزار هم بودم. مخصوصن وقتی روبرویشان می‌نشستم. مخصوصن وقتی نمیفهمیدند چه حالی دارم. با همان انرژی قطره‌چکانی که داشتم فحش‌های قلمبه نثار آدم‌های زیادی کردم. با خیلی‌ها قطع رابطه کردم و راستش زیاد هم پشیمان نیستم. از قضا در این مدت حادثه هم کم نداشتیم که چپ و راست بر گوش ملت نواخته میشد. که تیر خلاصش همان شلیک دو موشک به هواپیمای مسافربری بود.
می‌دانستم که باید خودم را جمع کنم و لااقل وقتی روبروی دکترم می‌نشینم سعی کنم تصویر درستی از حال و روزم برایش ترسیم کنم. در آن هم ناتوان بودم. نتیجه‌اش اینکه چهارماه از این پنج ماه را داشتم تمام‌وقت کار می‌کردم. تا اینکه بدنم یکجا ترمز را کشید و سه روز در بیمارستان بستری شدم و بالاخره دکتر دو ماه برایم استراحت نوشت. حالا که سه هفته از آن دو ماه می‌گذرد، کم کم مه دارد خودش را از جسم و جانم جمع می‌کند. چشمم دوباره دارد دنیا را می‌بیند و پایم دوباره انگار روی زمین است.
.

هیچ نظری موجود نیست: