آنقدر سرگرم مصیبتهای پشت هم ایران بودم که به کل حواسم از برلیناله پرت شد. چشمم که در اینستاگرام به یک عکس از جشنواره افتاد هراسان وبسایتش را چک کردم و دیدم خداروشکر هنوز میتوانم خودم را برسانم. اما لیست برنامهها را که آوردم دیدم اصلن دست و دلم به فیلم دیدن نمیرود. بسکه زندگیمان از هر فیلم سورئالی پرماجراتر است. چه لزومی دارد اصلن فیلم دیدن؟ مگر قرار نبود فیلمها برای ساعاتی ما را از ملال زندگی روزمره دور کنند؟ وقتی زندگی دارد چپ و راست سیلی میکوبد در رویمان، در سالن تاریک سینما به دنبال ماجراهای داستانی گشتن خیلی مضحک است.
باد می آید توی مغزم انگار. از خودم دور شدم و زندگیم از دستم در رفته. نمیدانم به چه باید چنگ بزنم که به خودم برگردم. به آدمی که ده سال پیش بودم. آدم مطمئن امیدواری که به خودش ایمان داشت و به عشق باور داشت و امیدوار بود دنیا هرروز جای بهتری بشود. آدم ده سال پیش که دنیایش کوچکتر و زیباتر و امنتر بود.
این روزنه نجات هرچه که باشد، فیلم دیدن نیست. وبسایت برلیناله را بستم و فکر کردم که ما دیگر با هیچ لالایی خوابمان نمیبرد.
.
۱ نظر:
من همیشه خواننده ام. امروز حس حرف زدن دارم ولی. به عنوان یک مهاجر و در وطن خویش غریب با خیلی از نوشته هات احساس همدلی دارم. جدیدا اما تصویر جدیدی از زندگیم دارم پیدا میکنم، دید رومانتیکم رو از دست میدم و زندگی خیلی راحت تر و قشنگ تر شده. احساس تعلق به وطن و جای خالیش در کشور جدید رو میفهمم. خوبه آدم هر ازگاهی سر بزنه به دلایلش برای ترک اون وطن. اینکه از خیلی جهات کشور جدید بیشتر آدم رو قبول میکنه تا وطن مادری. تلاش برای ایجاد حس تعلق به وطن جدید چیز خیلی خوبیه به نظر من، فاصله بین اپیزودهای دلتنگی رو کم میکنه و خب در نهایت آدم باید تصمیم بگیره میخواد خوشحال باشه یا نه و بهاش رو بپردازه. به دنیا آمدن بچه میتونه یک دلیل خوب برای شروع باشه.
در وطن من هم مصیبت کم نیست، راهی که من انتخاب کردم نبودن در شبکه های اجتماعی و غرق کردن خودم در زندگی روزمره است.
از اینکه بی مقدمه بیام کامنت قضاوتگرانه بنویسم خیلی خوشحال نیستم، از دید خودم همدلانه ست، امیدوارم برداشت مشابه داشته باشیم. :)
ارسال یک نظر