یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۸

این همه غم که در دلم هست، جای تو را تنگ نمی‌کند؟

اینجا که من هستم زمستان ملایمی است. هوا بالای صفر درجه است. آسمان آبی است و هر از گاهی آفتابی شفاف خودش را از پنجره‌های قدی دو سر اتاق به داخل پرتاب می‌کند و روی چوب‌های نارنجی زمین و برگ‌ سبز گدان‌ها می‌نشیند و بعد از چند دقیقه خودش را جمع کرده و پشت ابرهای نازک و سفید پنهان می‌شود. اینجا که من هستم امروز روز خوبی است. به آشپزخانه می‌روم و در سنگین قابلمه چدنی را برمی‌دارم و بوی قرمه سبزی در خانه می‌پیچد. در قابلمه کنارش را بر می‌دارم و یک قالب کره کوچک می‌اندازم روی برنج‌های دم کشیده و بخار سفید تصویر کره‌ای که دارد آب می‌شود را تار می‌کند. اینجا که من هستم امروز روز آرامی است. از پنجره به کوچه ساکت و خلوت نگاه می‌کنم. دو بچه با دوچرخه از پیاده‌روی روبرو رد می‌شوند و صدای خنده‌شان در فضای خالی خیابان می‌پیچد.
اینجا که من هستم غمی فراگیرتر از غم باران نیست و حال خوب مردم بسته است به آفتاب. احساس مردم اینجا مرزهای محدودی دارد. اینها چه می‌دانند ما شب توافق هسته‌ای چجور شادی را تجربه کردیم. اینجا که من هستم حجم دردی که مثل یک ویروس واگیردار خانه به خانه همه را مبتلا کند فقط در ادبیات قابل تصور است.  اما در آن سرزمین دور غم مثل هوا همه شهر را دربرگرفته است و آدم‌ها در درد غوطه می‌خورند.
اینجایی که من هستم غم و شادی کمتر مخلوط می‌شوند. اما آنجا اشک شوق و درد اغلب درهم حل می‌شوند. مثل اشکی که یک زن سی ساله وقتی برای اولین بار پایش را در استادیوم فوتبال می‌گذارد می‌ریزد. مثل اشکی که همه ما همراهش ریختیم.
 
دست می‌گذارم روی شکمم تا کمی حرف بزنم. اولین شبی که دستم را روی شکمم گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن خوب یادم هست. با همکارهایم برای جشن آخر سال رفته بودیم به بازی فرار از زندان. برای پیش رفتن در مراحل بازی باید چهاردست و پا از تونل تاریک و بلندی رد می‌شدیم، با طناب از پنجره پایین می‌پریدیم و از نردبان فلزی بالا می‌رفتیم. این درحالی بود که بارداری پرخطری داشتم و دکتر هشدار داده بود که باید استراحت کنم و حتی‌الامکان پله هم بالا پایین نکنم و حتی پیاده‌روی‌هایم آهسته و آرام باشند. شب که به خانه برمی‌گشتم دستم را گذاشتم روی شکمم و زیرلب گفتم "نترسی مامان، چیزی نبود. بهش میگن ماجراجویی. زندگی پر از ماجراجوییه. باید آماده باشی"
امروز دستم را می‌گذارم روی شکمم و می‌گویم "اینجایی که ما هستیم امروز روز خوبی است. اشکهایی که مامان می‌ریزد برای آن جای دور است. برای سرزمین آفتاب و احساس. جایی که درد و شادی مردمش واقعی‌تر است و شور زندگیشان بیشتر. اشک‌های مامان فقط برای مسافران هواپیمایی که با موشک در هوا منفجر شد نیست. اشک‌ها برای همه خاطرات بدی است که هرروز با خاطرات بدتر جایگزین می‌شوند. تو اما نترس. به این درد سیال، به این جدا افتادگی از امروز و اینجا، می‌گویند زندگی در غربت. باید آماده باشی"
.
 
 
 

هیچ نظری موجود نیست: