یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۰

مورمورهای قلب دخترکی که آفتاب رنگ چشم هاش را برده بود*

می دانید، ما دنیا را یک مدل دیگری می شناسیم. مدلی که خاص خودمان است.. ما که می گویم یعنی منظورم مایی ست که در ایران بزرگ می شویم و می دانم تعمیم دادن هفتاد ملیون آدم به دو تا حرف به هم چسبیده ی "ما" چقدر دور از حقیقت است. اما می دانم هم که پیدا می شوند آدم هایی که در این "ما" ی من جا شوند. ما دنیا را مدل دیگری می شناسیم. یک مدلی که چتر خانواده خیلی پهن است روی سرمان. یعنی پهن تر از هر نهاد اجتماعی دیگری، از مدرسه بگیر تا دولت. از همان بچگی یاد می گیریم که هرچه از معلممان شنیدیم، قبل اینکه باور کنیم بیاییم بپرسیم مامان، خانوممون راس میگه؟؟ خانواده هامان چی؟ یعنی پدرمادرهامان کدام نسل اند؟ انقلاب داشتند، جنگ داشتند بدتر از انقلاب.. جنگ مثل باران نیست که امروز ببارد فردا خشک شود. جنگ می ماند در رگ آدم ها.. بهت اش، وحشتش، دلهره اش، گر و گر جان دادن جوان هایش.. آن همه سال.. این ها کم نیستند. می نشینند در گوشت و پوست آدم.. خیلی آسان خوشبختی های کوچک زندگی را پاک می کنند. خیلی راحت از یاد آدم ها می برند شاد زیستن را.. دوست داشتن می شود عادت پنهانی.. عشق می شود دغدغه سطحی.. می شود واقعن.. همین دو سال پیش خودمان، من خیلی پست های عاشقانه م را پابلیش نمی کردم. روم نمی شد. خیلی ساده. خیلی سریع. عشق می رود توی پستو..
ما زیر چتر این خانواده ها بودیم. می خواهم بگویم، ما خیلی چیزهای ساده را سخت یاد گرفتیم. از بین سطرهای کتاب های شعر.. بین کلمه های وبلاگ ها.. فکر کردیم.. زور زدیم.. زار زدیم.. ما می شود بیست و چند سالمان و هنوز بلد نیستیم بگوییم دوستت دارم.. هنوز اصطکاکمان زیاد است.. سنگین یم..
گفتم که ایران سومین کشور بلاگرهاست در دنیا؟ من حسش می کنم واقعن. رکورد مهم ترش این است که وبلاگ هاش باقی می مانند. آدم های وبلاگ ها می شوند بخشی از زندگی ت. بخش مهمی ش حتی. آن جایی که داری یاد می گیری.. میبینی.. تجربه می کنی.. سرنوشت این آدم ها مهم می شود برایت کم کم.. غصه شان می نشیند روی دلت واقعن. به سنگینی غم خودت.. سنگین تر حتی..
عشق را من اولین بار در کلمه های صبا دیدم. با وبلاگ صبا معنای احساس برایم عوض شد. عشق دیگر آن حس گنگ پنهانی که چاره ای جز سرکوب کردنش نداشتم نبود. فهمیدم که می شود فریادش زد. می شود آوازش کرد و همراهش رقصید.. عاشق شدم باز.. یاهوسیصدو شصت.. یادش به خیر.. می دانید، پسرکی که آن روزها دوست داشتم هنوز پررنگ ترین مرد زندگی م است. جمله های صبا هنوز اولین عاشقانه هایی ست که به زبانم می آید.. هنوز هر شب بارانی زیرلب تکرار می کنم " امروز باران بارید. تمام وقت یاد تو بودم. خط به خط نامه هایت را مرور کردم و هی زور زدم که اشک نریزم. هی زور زدم که یادم نیاید چند روز گذشته از آخرین دیدارمان.. از آخرین آغوش تو.. از آخرین بوسه ات.. "
احساس با کلمه های صبا ریشه دوانده تا عمیق ترین لایه های روحم.. حالا عجیب نیست که غم این روزهایش بشود کابوس شبهایم..
این پست برای توست صیب قشنگم.. بعد این همه سال.. باید یک روز می نوشتم برایت، نه؟ که هر گوشه ی دنیا که باشی یک گوشه از دلم همراهت هست همیشه. یک گوشه از دلم لبریز از تمام آرزوهای خوب.. آرزوی روزهای شاد شاد شاد.. روزهایی که لایقش هستی بی شک. بی شک. و بی شک.
.
* باغ های معلق سیب
.

۴ نظر:

s3m گفت...

عالی عالی عالی

مخصوصن این تیکه ش:

آدم های وبلاگ ها می شوند بخشی از زندگی ت. بخش مهمی ش حتی. آن جایی که داری یاد می گیری.. میبینی.. تجربه می کنی.. سرنوشت این آدم ها مهم می شود برایت کم کم.. غصه شان می نشیند روی دلت واقعن. به سنگینی غم خودت.. سنگین تر حتی..

صبا گفت...

رعنای نازنین...رعنای روشنِ نابِ خالص...مثلِ عصرهای روشن پائیز...دوست داشتنی و خوشرنگ:*

فاطمه گفت...

این پست رو خیلی دوست دارم:)

مادیان وحشی گفت...

شاید یک دلیل برای اینکه ایران بیشترین شمار بلاگر ها را دارد این است که ایران کشوری است که هر چه در دلت هست را باید بگذاری همانطور بماند. آزادی بیان نداری. برای همین رو می آوری به ناشناس بودن، دوستهای ناشناس مجازی داشتن. و ناشناس حرفهایت را زدن