دیروز بین این همه درس و امتحان باید می رفتم اداره پست که اعلام کنم که می خواهم خوابگاه را تخلیه کنم. یک جایی همین نزدیکی هاست اداره پست من اما تا به حال نرفته بودم. روز قشنگی بود. خیابان های خیس باران خورده، درخت ها با برگ های زرد و قرمز.. سنگفرش های قدیمی کوچه پس کوچه های پاریس.. با آدم های تک و توکِ سردرگریبان باران گریز.. من دیوانه ای بودم که صورتم را گرفته بودم رو به آسمان.. به اداره پست که رسیده بودم صورتم خیس بود کلن.. من همیشه عاشق باران بوده ام در زندگی م.. برگه تخلیه را که امضا کردم، به خانه جدیدم فکر کردم و آدم های تازه و خیابان های تازه و .. یک لحظه حس کردم چه خوشبختم.. چه یواش یواش و بی سروصدا خوشبختی هه پررنگ می شود در زندگی م.. همه برگه ها را ریختم در کیفم و انداختم روی دوشم و موهام را بالای سرم جمع کردم.. این کار خوشبختی م را کامل می کند معمولن.. مثل بستن دکمه های پالتو.. توضیحی ندارم برایشان البته.. اما همین طور است.
بر که می گشتم.. سرم توی موبایلم بود و دنبال آدرس می گشتم.. تندتند از پله برقی های مترو می آمدم بالا.. مردم اصولن می ایستند توی پله برقی و من طبعن باید ردشان می کردم یکی یکی.. رسیدم به دو مرد میان سال.. سرم همچنان توی موبایل بود وقتی از بینشان رد شدم.. ازشان یک سایه دیدم فقط.. یک فرم کلی.. که خیلی آشنا بود.. خیلی.. خودم رد شدم دلم اما کنده شد افتاد وسطشان.. نمی فهمیدم چرا.. بعد هی فکر کردم چه شبیه به نقاشی هایی بودند که قبلتر می کشیدم، طرح های چهل ثانیه ای با زغال روی کاغذهای کاهی.. دلم پرت شده بود دیگر، می فهمید؟ گوش هام را تیز کردم پشت سرم.. فارسی حرف می زدند. فارسی شان را که شنیدم به پشت سرم نگاه کردم.. لبخند زدند و سلام کردند.. ایرانی بودند. حرف زیادی نزدیم. عجله داشتم.. اما رفتنشان را هی نگاه کردم و نگاه کردم تا کوچک و کوچک تر شدند.. دیدنشان خوشبختی را از سرم پراند.. یادم انداخت که چه همه دلم جان می دهد هنوز برای کوچه پس کوچه های تهران.. برای آدم های توی خیابان هاش.. برای این مدل یلخی ایستادنشان، برای مردهای کچل با سبیل های گنده، درست عین دایی م.. این مدل یکوری رو به بالایی که سرشان را نگه می دارند همیشه.. یک مدل خاصی ست.. می دانید؟ می دانم که می دانید.. دلم پر کشید برایشان.. پرکشید
.
بر که می گشتم.. سرم توی موبایلم بود و دنبال آدرس می گشتم.. تندتند از پله برقی های مترو می آمدم بالا.. مردم اصولن می ایستند توی پله برقی و من طبعن باید ردشان می کردم یکی یکی.. رسیدم به دو مرد میان سال.. سرم همچنان توی موبایل بود وقتی از بینشان رد شدم.. ازشان یک سایه دیدم فقط.. یک فرم کلی.. که خیلی آشنا بود.. خیلی.. خودم رد شدم دلم اما کنده شد افتاد وسطشان.. نمی فهمیدم چرا.. بعد هی فکر کردم چه شبیه به نقاشی هایی بودند که قبلتر می کشیدم، طرح های چهل ثانیه ای با زغال روی کاغذهای کاهی.. دلم پرت شده بود دیگر، می فهمید؟ گوش هام را تیز کردم پشت سرم.. فارسی حرف می زدند. فارسی شان را که شنیدم به پشت سرم نگاه کردم.. لبخند زدند و سلام کردند.. ایرانی بودند. حرف زیادی نزدیم. عجله داشتم.. اما رفتنشان را هی نگاه کردم و نگاه کردم تا کوچک و کوچک تر شدند.. دیدنشان خوشبختی را از سرم پراند.. یادم انداخت که چه همه دلم جان می دهد هنوز برای کوچه پس کوچه های تهران.. برای آدم های توی خیابان هاش.. برای این مدل یلخی ایستادنشان، برای مردهای کچل با سبیل های گنده، درست عین دایی م.. این مدل یکوری رو به بالایی که سرشان را نگه می دارند همیشه.. یک مدل خاصی ست.. می دانید؟ می دانم که می دانید.. دلم پر کشید برایشان.. پرکشید
.
۱ نظر:
گریه م رو در آوردی رعنا ...
ارسال یک نظر