شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۰

نمی دانم قبلتر نوشته ام یا نه. اما آدم ها به نظر من دو دسته اند. نه اینکه همین دو دسته باشند ها، اما دست کم این دو دسته آدم میان آدمیان وجود دارند. یک دسته آدم های حرف زدن، دسته دیگر آدم های نوشتن. نه اینکه آدم های حرف زدن هیچ وقت ننویسند و آدم های نوشتن هیچ وقت حرف نزنندها. آدم های حرف زدن آدم هایی هستند که موقع حرف زدن با دیگران فکر می کنند و به نتیجه می رسند. مثلن مدیر ارشدمان در آخرین شغلی که داشتم. مثل تمام مدیرعامل های دیگر یک اتاق دردندشت در طبقه هفتم ساختمان با پنجره های قدی رو به تهران بهش داده بودند که هی فیگور مدیریت بگیرد و سرتا سر اتاق قدم بزند و فکر کند. برداشته بود یک میز گرد کوبیده بود وسط اتاقش با شش تا صندلی. شش نفر بچه تازه فارغ التحصیل که یکی شان من باشم استخدام کرده بود نشانده بود آنجا. اتاقش سگ می زد گربه می رقصید طبعن. می خواست رد شود برسد به میزش باید صدتا قر و قمبیل به خودش می داد. صدبار سیم های لپ تاپ هامان داشت با مخ می کوبیدش زمین. مدیرهای دیگر هیچ خوششان نمی آمد از اینکه ما آنجا بودیم. می توانست ما را بفرستد طبقه پایین. کلی جا بود آنجا. نمی فرستاد اما. من می دانم چرا. می دانید که من تا سرحد مرگ به آدم های اطرافم دقت می کنم. به اراده هم نیست دیگر. ذاتی شده. خوب یادم هست، هر موقع مسئله مهمی پیش می آمد یا تصمیمی می خواست بگیرد یا چه، شروع می کرد با ما حرف زدن. ما هم حرص می خوردیم که باید کار و زندگی مان را ول کنیم به حرف هایش گوش کنیم. فکر می کریدم ما را برای کارهای دیگر استخدام کرده که باید انجامشان می دادیم. ما را اما برای گوش کردن استخدام کرده بود. حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و از یکجایی شروع می کرد و استدلال می کرد و داستان می گفت و می رسید به یک جای دیگر. آخرش یکهو ساکت می شد و سر و گردنش فرو می رفت پشت لپ تاپ و شروع می کرد به تایپ کردن. انگشتیِ ضایعی تایپ می کرد که همیشه سوژه ما بود. پشت لپ تاپش که گم می شد ما می فهمیدیم که سخنرانی تمام شده. بعد از پنج دقیقه گوشی را بر می داشت کمی قربان صدقه منشی ه می رفت و بعد می گفت نامه فلان قضیه را زدم، پیگیری کن. دلم برایش تنگ شد در این صحنه.
گروه دوم. آدم های نوشتن. آدم هایی که وقت نوشتن مغزشان کار می کند و به نتیجه می رسند. که خب طبیعتن مثال بارزش خودمم. که موتور اصلی وبلاگم هم برای همین است که روشن است. هفت روزی که گذشت نمونه بارز این قضیه بود. روزی سه چهار ساعت فقط نوشتم و درفت کردم. می دانید؟ آدم تا یک چیزی توی مغزش فیکس نشود نمی تواند پابلیش کند. کلن موجود خنده داری شدم این روزها. شعر می خوانم، اخبار گوش می دهم، گریه می کنم زیاد، یک مسائلی را راجع به خودم توی اینترنت سرچ می کنم حتی، می نویسم هی. با دوستانم حرف می زنم طبیعتن، می روم پاریس خیابان گردی.. حالا دارم به یک سری نتایج نزدیک می شوم و این خیلی امیدوار کننده است. تفاوتی که کردم نسبت به قبل این است که نتیجه گراتر شدم. ربطش می دهم به اینکه در دو-سه ماه گذشته متوسط ده روزی یک پروژه جمع کردیم تحویل دادیم. کلن تمرین کردن، حرکتی ست در زندگی که واقعن جواب می دهد. آدم باید هرکاری را که دوست دارد خوب انجام بدهد تمرین کند. گاهی سخت است موقعیت تمرین کردن را ایجاد کردن، اما اگر ایجاد شد باید روی هوا بلعیدش. بس که تمرین، آدم ساز است. شبیه به مادربزرگ ها شدم الان؟ می دانم. اما ذوق برم داشته. اینکه آدم بتواند مسئله خودش را حل کند خیلی خبر خوبی ست. آن هم نه بعد از ماه ها جان کندن و پرپر زدن. در مدت یک هفته، ده روز.
.

۲ نظر:

s3m گفت...

خیلی خوبه این ها

خیلی

:)


وبلاگتم چه خوشگل شده

خیلی وقت بود نیمده بودم
:)

R A N A گفت...

مرسی آقا..
تازه عوض کردم