این روزها.. همه اش حس می کنم به خودم مدیونم..
به خودم مدیونم چون همیشه خواستم سر همه طناب های زندگیم دست خودم باشه فقط. تصور کنید من رو که یک عروسک خیمه شب بازی ام با یک عالم نخ های نامرعی که سرهاشون توی صحنه نیست. من خیلی وقته که خودم هم توی صحنه نیستم. خیلی وقته که بلند شدم رفتم اون بالا نشستم که سر نخ های خودم دست خودم باشه.. هی از اون بالا به عروسک خودم نیگاه می کنم و کلن راضی ام ازش. راضی بودم ازش.. حالا اما حس می کنم به خودم مدیونم به خاطر گره هایی که درست کردم. بله. یه سری نخ هام گره خورده و من خودم رو مقصر می دونم. یک سری نخ ها رو هی کشیدم که سرش دست خودم باشه.. نباید می کشیدم.. سرش هیچ وقت دست من نمیاد.. عشق مثلن. عشق از اونایی ه که نخش دوتا سر داره. یه سرش دست منه. اون یکی ش نیست.. و منِ تمامیت خواهِ بی رحم، چشمم رو بستم. به جایی که بودم بستم. به آدمی که بودم بستم. چشمم رو به فردایی که همیشه میاد و هیچ وقت منتظر باز شدن هیچ گره ای نمی مونه بستم و نخ عشق رو اونقدر محکم کشیدم و کشیدم و کشیدم.. که خیلی چیزها خفه شد.. هی نخه رو کشیدم و هی زمان گذشت. هی من بزرگ و بزرگ تر شدم و به نخ های دیگه ی زندگی م مسلط تر شدم و قشنگ تر توی صحنه بازی کردم.. نخ عشق اما همان طور ابتر ماند. رابطه های خوبی رو تجربه کردم که همه ش توی هوا ول شدند. چون توی زمین هیچ ریشه ای نداشتند.. این روزها؟ حس می کنم به خودم مدیونم.. به خاطر این حجم احساساتِ ولِ سرگردانی که درونم دارم و سرنخی که گمش کردم.. به خاطر تمام نمایش های قشنگی که می توانستم بازی کنم و نکردم.. به خاطر تمام پاسخ هایی که به خودم ندادم.. به خاطر پاک کردن صورت مسئله هایی که هیچ وقت به معنی باز شدن گره ها نبودند.. به خودم مدیونم، وقتی می بینم که هنوز در مقابل بعضی آدم ها چقدر شکننده ام.. و این هیچ منصفانه نیست..
.
به خودم مدیونم چون همیشه خواستم سر همه طناب های زندگیم دست خودم باشه فقط. تصور کنید من رو که یک عروسک خیمه شب بازی ام با یک عالم نخ های نامرعی که سرهاشون توی صحنه نیست. من خیلی وقته که خودم هم توی صحنه نیستم. خیلی وقته که بلند شدم رفتم اون بالا نشستم که سر نخ های خودم دست خودم باشه.. هی از اون بالا به عروسک خودم نیگاه می کنم و کلن راضی ام ازش. راضی بودم ازش.. حالا اما حس می کنم به خودم مدیونم به خاطر گره هایی که درست کردم. بله. یه سری نخ هام گره خورده و من خودم رو مقصر می دونم. یک سری نخ ها رو هی کشیدم که سرش دست خودم باشه.. نباید می کشیدم.. سرش هیچ وقت دست من نمیاد.. عشق مثلن. عشق از اونایی ه که نخش دوتا سر داره. یه سرش دست منه. اون یکی ش نیست.. و منِ تمامیت خواهِ بی رحم، چشمم رو بستم. به جایی که بودم بستم. به آدمی که بودم بستم. چشمم رو به فردایی که همیشه میاد و هیچ وقت منتظر باز شدن هیچ گره ای نمی مونه بستم و نخ عشق رو اونقدر محکم کشیدم و کشیدم و کشیدم.. که خیلی چیزها خفه شد.. هی نخه رو کشیدم و هی زمان گذشت. هی من بزرگ و بزرگ تر شدم و به نخ های دیگه ی زندگی م مسلط تر شدم و قشنگ تر توی صحنه بازی کردم.. نخ عشق اما همان طور ابتر ماند. رابطه های خوبی رو تجربه کردم که همه ش توی هوا ول شدند. چون توی زمین هیچ ریشه ای نداشتند.. این روزها؟ حس می کنم به خودم مدیونم.. به خاطر این حجم احساساتِ ولِ سرگردانی که درونم دارم و سرنخی که گمش کردم.. به خاطر تمام نمایش های قشنگی که می توانستم بازی کنم و نکردم.. به خاطر تمام پاسخ هایی که به خودم ندادم.. به خاطر پاک کردن صورت مسئله هایی که هیچ وقت به معنی باز شدن گره ها نبودند.. به خودم مدیونم، وقتی می بینم که هنوز در مقابل بعضی آدم ها چقدر شکننده ام.. و این هیچ منصفانه نیست..
.
۱ نظر:
شاید یک جسارت ، یک گستاخی می خواهد تا یک فکری برای آن نخ رها شده در هوا نمود . گره اش را باز کرد ، یک جایی بندش کرد.
ارسال یک نظر