می ترسم از آدمی که شده ام. از خاطره گریزی که شده ام. می ترسم از سدی که برای خودم می کشم مدام. از حالِ خوبِ این روزهایم می ترسم. از این آب از آب تکان نخوردن دارم می ترسم. یک ناشناخته ای درونم دارد آدمی را که بودم می خورد. هی هرروز خالی تر می شوم از خودم. یک ناشناخته وحشی سیاه.. مرا می خورد و آرامم نگه می دارد.
می ترسم. می ترسم یک روز تمام شوم.
.
می ترسم. می ترسم یک روز تمام شوم.
.