شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

سال نو هم؟

دیشب را به سیزده-به-در در حیاط خانه یکی از دوستان گذراندیم و سید خلیل و مستان سلام می کنند و تخمه و ذغال و بال کبابی و حوض پر از آب و شلم و خلاصه از این پیک نیک های درون چهاردیواری و از همان دیشب دانستم که بعله، حالم انگار خراب است. بس که رخوت-ناکی داشت موج می زد در تنم و بس که کمرم تیر می کشید و خلاصه دیشب که گذشت
امروز هم از صبح به زورِ قهوه و حمام آب داغ و میک-آپ و خلاصه هر ترفندی که می دانستم، نشاط و انرژی تزریق کردم به خودم که یعنی باباجان اولین روز کاری سال جدید را محکم شروع کن و این حرف ها. بماند که بعد از این همه رنگ پوست صورتم همچنان زرد ماند و آن هم زردی که انگار دانه های ریز ارزن پاشیده باشند رویش و لب هایم هم همچنان به سفید گچی می زد.. بس که در این بعضی روزها آرایش اصلا روی پوست نمی نشیند لامصب.
بگذریم. تا خودم را جمع و جور کردم ساعت ده شد و رسیدم دانشگاه و درِ اتاق استادم را زدم و با لحنی شل و وارفته تر از همیشه سلامی کردم و انگارکه کلمه گران باشد، با دست و گوشه ابرو اشاره ای به کتابخانه اش کردم که یعنی اجازه هست؟ جناب آقای استاد به حالت نیم خیز و با حرکت دست: بفرمایین
دو-سه تا کتاب از قفسه بالا برداشتم و دیدم کمرم تیر می کشد و سرم گیج می رود، درنتیجه مبل چرمی کنار قفسه را چرخاندم به سمت کتاب ها و چهارزانو رویش نشستم و کتاب ها را از فقسه بر می داشتم و دانه دانه ورق می زدم و این وسط یکهو حواس مبارک به کار افتاد که.. بعله! سال نو را تبریک نگفتم به استاد. هه! تمام انرژی و هَپینِس وجودم را یکجا جمع کردم، انگشتم را روی سطری که می خواندم به حالت نشانه نگه داشتم و سرم را برای یک لحظه بلند کردم و گفتم سال نو هم مبارک باشه
نات اِ گود جاب
حرکت بدن و لحن کلامم بیشتر مناسب مثلا چنین جمله ای بود: میشه پنجره را ببندید؟
دانشجوی دکترای استاد از خنده پهن شده بود و احساس کردم اینجا دیگرجای من نیست
چندتا از کتاب ها را برداشتم و زود فلنگ را بستم

۱۴ نظر:

شاهین گفت...

بعله! توی گودر دیدم! نمی دونم در این موارد چی کار باید کرد. بعدا یه چیزی بهت میدم کلی بخندی... ما طرفدار تو ایم! دانشجو دکترا رو یکی بزن زیر فکش بچسبه به سقف

月光 گفت...

خوبه من شانس آوردم فقط همین شنبه رو تو روزهای غیر تعطیل هفته کلاس ندارم!
به زور 1 ظهر از تو رختخواب خودمو کشیدم بیرون

s3m گفت...

ببينم!


مگه شماها به استاداتون اصلا تبيرك عيد ميگين؟

نكنه تحويلم ميگيرنشون؟



:دي

R A N A گفت...

Shayan>> حالا برادر من کسی از شما راهکار نپرسید. ;) می دونی دانشجوی دکتراش کی بود؟ خانمِ م.
月光>> خب برای شما یکشنبه میشه مثل شنبه ما. ;)
s3m>> بابا استاد پایان نامه است آخه. کاریش نمیشه کرد

طلايه گفت...

منظورت از اون 4زانو 2زانو نيست احيانن؟!؟!نگو كه تريپ قهوه خونه اي نشستي تو دفتر ِ استاد!!!

محـمد گفت...

ما دانشگاه نمی ریم به کسی تبریک که هیچی بیلاخ هم نشون نمی دیم پز هم نمی دیم که ما آدم حسابی هستیم! :)

ناشناس گفت...

سلام،من يه غريبم...يكي كه خيلي وقته حرفات رو ميخونه و خيلي وقته به تك تك كلماتت انس گرفته..مي خوام بهت بگم ادامه بده به نوشته هايت من هم يكي از اون آدمام كه با خوندن نوشته هات به خودم آرامش مي دم

s3m گفت...

پذیرایی سر جلسه ارائه و یا دفاع پروژه رو دست کم نگیر :دی

R A N A گفت...

Anonymous>> سلام! وای مرسی عزیزم. ای کاش نوشته هام واقعنی ارزش این همه خونده شدن رو داشت. چرا اسمت رو نمی نویسی بالای کامنت هات؟ اگه مشکل فنی داری من رو در جریان بذارا
s3m>> هاها. حواسم هست. از حالا دارم براش برنامه ریزی می کنم
;)

foroogh گفت...

akh ke cheghadr deltange khoondanet boodam!

Mitra گفت...

May I know, what you study?

Mitra گفت...

@ Rana: چرا جواب کامنتمو تو وبلاگ خودم دادی خانوم ,سخت شد که!
هیچی والا, خیلی واسم صمیمانه بود صحنه مطالعه در اتاق استاد. صنایع در بهشت می خونی؟!

Mitra گفت...

در ضمن خیلی خوب مینویسی, کلی خوشبحالت.
تو گودر خوندمت و مشتری شدم :)

R A N A گفت...

Mitra>> goftam shayad nayay dige inja akhe :P
behesht koja bood baba? ;) hamin Tehrane siahe khodemoone.
vay mamnoon! :D to khodetam khoob minevisi ke :)