پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

نمی دانم دنیا چه را می خواهد به رخ آدم بکشد

تمام خوشبختی سه نفره مان را باد برد انگار. تمام حرف های دخترانه مان را. کرکر خنده هامان را. بخار داغ چای را در صبح های سرد زمستانی و برق نگاه هایی که در بخار گم می شد.. حالا هی بستن چشم ها برهیاهوی پرشور راهروها و یادآوری نقش لبخندهایی که می ترسم پاک شوند دیر یا زود.
تمام کافه های این شهر لعنتی.. تمام بزرگ راه ها.. تک تک آجرهای دانشگاه.. تمام هرروزه هایم، بغض می شود در گلویم این روزها.. به یاد تمام سیب زمینی ها و آب انارها، یه یاد ظرف روهی املت و لقمه های نوبتی، به یاد معجون بادام مزمز و اسمارتیز نسله، به یاد تمام بوفه نشینی های سه نفره مان.. چیزی جز چای تلخ از گلویم پایین نمی رود این روزها.
به یاد تمام مهمانی بازی ها.. شبهای تاریک و نورهای رنگی و شیطنت هایی که گاهی می ارزید به خاطرشان کفش های پاشنه ده-سانتی را در بیاوری بیاندازی یک گوشه.. به یاد جیغ هایی که با هم کشیدیم، موهایی که برای هم بافتیم، سایه هایی که برای هم زدیم..
..
یکی بیاید به این آسمان بگوید یک دقیقه آرام بگیرد!
نبارد!
.


۳ نظر:

محـمد گفت...

یه روزهایی می باره و مردم زیر سایه بون ها دارن ما رو تماشا می کنن که خیس آب داریم آش رشته می خوریم و می خندیم. یه روزهایی هم مثل امروز من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا.
پس تو هم دلت گرفته دختر جان. عجب!

R A N A گفت...

یه روزهایی می باره و مردم زیر سایه بون ها دارن ما رو تماشا می کنن که خیس آب داریم آش رشته می خوریم و می خندیم. یه روزهایی هم مثل امروز من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا.

S A E E D E H گفت...

ای وای! دیدی حالا؟!
برای سومین بار گریه شدم...