چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

ما براي وصل كردن آمديم

ديده اي بعضي آدم ها در مقابل تكنولوژي جبهه مي گيرند؟ همان طور كه در مقابل هر ناشناخته يا كم شناخته يا نامتعارف ديگر؟ بعد بايد كم كم، ذره ذره، آرام آرام آشناشان كرد با اين مقوله هاي هيجان انگيزناكِ پر از تجربه هاي ناب؟
من از آن دسته آدم هام
حالا بعد از عمري وبلاگ خواني و مقاومت در برابر گوگل ريدر... كه
نه ! من دوست دارم بنشينم جلوي لينك هاي صفحه ام و اين دست موس را هي حركت دهم از بالا به پايين و از پايين به بالا.. بعد حدس بزنم كه كي حالا آپ است و كي آپ نيست.. كه بعد فكر كنم بهشان و به اينكه حالا دلم كدامشان را مي خواهد بخوانم
حالا انگار احساسم را جاي بهتري بتوانم خرج كنم؛ دلم گوگل ريدر مي خواهد خب.. با آن همه خوشحال كننده هاي هيجان انگيزناكش
.


كه خود جانباز باشد رهبر ما

من در هر ساعتي از شبانه روز كه به خانه برسم، مستقيم مي روم سراغ يخچال و بطري شيرم را بر مي دارم و شير مي خورم با خرما،‌يا شكلات،‌ يا بادام، يا اسمارتيز يا تركيبي از آنها.. به فراخور آنكه شادمانه باشم يا دلگيرانه، عشقولانه، بي حوصله، عصبي و چه و چه و چه
بعد معمولا هم راه مي روم در خانه و در آينه يا هرشيشه اي كه بتواند با هر كيفيتي در نقش آينه باشد، خودم را تماشا مي كنم و مثل هربار ديگري كه خودم را مي بينم، به تو فكر مي كنم كه حالا كجايي و چه مي كني.. و تو يك وقفه مي شوي در شير خوردنم؛ حال آنكه اگر كسي در آن حوالي باشد به گمان اينكه خودشيفتگي مانع از آن است كه من مثل بچه هاي معصوم دو، سه ساله قلپ قلپ قلپ.. نان استاپ شيرم را بخورم، نُچي مي كند و حركتي به چشم هايش مي دهد كه به پشت چشم نازك كردن، معروف است..
.
حالا من تمام اينها را گفتم كه بگويم امروز در يكي از همين تورهاي دور خانه با يك بطري شير، تصادفا شعري از تلويزيون به گوشم خورد كه مصرع اولش هيچ يادم نمانده اما مصرع دوم اين بود:
كه خود جانباز باشد رهبرِ ما
!
بعد: شير را كه با بطري سَر مي كشم، خودم را دوست تر دارم
.

ما روزهای معرکه درخواب بوده ایم

مانده ام من و .. حسرت روزهای رفته
روزهایی که گذشتند و ما حق ثانیه های قشنگشان را ادا نکردیم
.

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

حيف

به من اگر باشد، روياي عشقم را به رويايي ترين عشق هم نمي فروشم
به من اگر باشد
به من اگر بود
حيف كه هميشه، حرف آخر حرف تو بوده، هست
.

توسني كردم


بعضی وقت ها در زندگي آدم مي فهمد كه خدا دارد با او حرف مي زند
اما هرچه سعي مي كند، نمي فهمد چه مي گوید
بعد هرچه سعي تر مي كند، كمتر مي فهمد
.

شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۸

عشق يا نفرت

هميشه
در همه حال
عشق برتر از نفرت است
حالا مخاطب اين عشق يا نفرت، هركه و هرچه مي خواهد باشد
.

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

فردا روز ديگري ست

ياد گرفته ايم
كه احساس هايمان را منيج كنيم.
كه يعني مي دانيم كه اين دل لامصب قرار نيست تا ابد گرفته بماند
مي دانيم كه بايد همان قدر اشك بريزيم كه لازم است.. كه حالمان را بهتر مي كند.. نه يك قطره بيشتر،‌نه يك قطره كمتر
ياد گرفته ايم كه دنيا پر از بازي هاي تازه است
ياد گرفته ايم كه فردا روز ديگري ست
ياد گرفته ايم
ياد گرفته ايم
.

باران

چشمم به آسمان گرفته كوير افتاد و ... بغض هردومان تركيد
.

دوست مي دارم

و چه چيزي در زندگي مي تواند هيجان انگيزتر از اين باشد كه پدر به خانه برگردد
با يك كيسه پر از اسمارتيزهاي نِسله
.


اعتياد

اين چه مرضي مي تواند باشد جز اعتياد كه بعضي آدم ها، مثلا من، هر لحظه شان را فرياد مي كنند؟ فرياد.. يعني همان كه شما بهش مي گوييد پابليش
...
مي نويسم تا فلاني بخواند و.. روياي نويسندگي و چه و چه و چه
اينها همه بهانه است

ام.. شايد بشود گفت اين خود-پابليشي بيست و چهارساعته از جمله عاداتي ست كه از خود-شيفتگي مزمن ناشي مي شود.. يا شايد زندگي-شيفتگي، يا به عبارت بهتر، بودن-شيفتگي
خلاصه يعني اين آدم ها، ام.. يا ما آدم هاي اين مدلي، لحظه لحظه بودنمان را پاس مي داريم
.


پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸

شعري براي من



خب يعني خوشبخت ترين لحظه دنياست وقتي كسي چيزي براي آدم مي نويسد...
آن هم در:
اولين ب ا ر ا ن پاييزي...

شعري براي من!..ه

دنيا دنيا ممنون فروغ عزيزم
.

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

دوست تر داشتم قهوه مي بودي

تو مثل آن ليوان هاي بزرگ چايي
اولش داغ داغ.. آخرش سرد سرد
دوست تر داشتم قهوه مي بودي
هرچند كوتاه و تلخ،
اما تا آخر گرم،
دوست نداشتم يخ كرده بماني.. دوست داشتم تمامت مي كردم، آن زمان كه هنوز گرم بودي
..
.

آن روز، آن جا

ما در پياده رو آن خيابان شلوغ قدم مي زديم و من به آسمان پاييزي نگاه مي كردم ... بعد آنجا، ديوارش پر بود از نرده هاي چوبي... كه هركدامشان يك رنگ بودند.. درست مثل دانه هاي اسمارتيز
بعدترش آنجا يك كافه بزرگ زيبا بود با توالت هاي فقط فرنگي.. و يك بستني معركه و يك ليوان بزرگ چاي.. از آن ليوان ها كه آدم وقتي مي بيند غصه اش مي گيرد كه اين همه يعني؟
.

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

من خودم نيستم

بعد من داشتم فكر مي كردم كه چقدر اين روزها پر شده ام از غُر.. كه چقدر دوست دارم كسي قضاوتم نكند اين روزها.. دوست دارم حرف هايم را بشنوند و نشنوند.. دوست دارم همه بفهمند كه يك روزهايي در زندگي، آدم خودش نيست.. و مطمئن باشند كه من حالا در همان روزهايم..
وگرنه من زندگي م را همان طور كه هست دوست دارم.. دنيايم را.. آدم هايم را.. خدايي را كه باور دارم بازي گردان است.. من به همه ايمان دارم، به خودم، به دوست داشته ها و نداشته هايم.. به زندگي سگي اين روزهايم حتي
...
لااقل انتظار دارم كساني كه دوستشان دارم مرا بفهمند.. كساني كه دوستم دارند.. مرا ببخشند
.

دانشجويان جديدالورود

سال جديد است و دانشجويان جديدي كه تازه وارد مي شوند به فني... كه اسمشان جديدالورود مي شود... نگاه مي كنم به ازدحام بچه ها..

خودم را مي بينم ، پنج سال پيش.. آنقدر نزديك و روشن كه يك مرتبه همه احساس آن روز را مي ريزند در دلم انگار. . و يادم مي افتد كه چقدر فني را دوست داشتم آن روز، سردر بلندش را، پله هاي پهن وسط راهرو را، همهمه و شلوغي جلوي در را... چه زود عادت كردم به تك تكشان

اما اين را هم يادم هست هنوز، خيلي نزديك و روشن، كه چه زود بدم آمد از فني و آدم هايش. كه مي خواستم فرار كنم انگار.. چه داشته برايم اين فني؟ جز اينكه آدمهايي را كه دوستشان دارم پرتاب مي كند به دورترين نقطه هاي دنيا؟ جز اين است كه اولين كساني كه مي بازند در بازي هاي سياسي همين آدم هاي فني هستند؟ براي كه فرياد مي زنند؟ وقتي بازي گردان ها هم ديگر نقش تازه نمي زنند. .

سهم نسلهاي مختلف از زندگي يكسان نيست.. گاهي حسودي مي كنم به نسل پيش از خودمان، به پدر مادرهايمان.. مشت و فرياد و خون اگر سهمشان بود، خنده و هوراي پيروزي هم سهم خودشان شد، حالا بازيگردان هركه مي خواسته باشد.

سهم ما اما فقط همان مشت و خون و فرياد ماند، هميشه همين است خنده و هورا زود از ياد مردم مي رود اما خون و فرياد مي ماند تا هميشه. . زخم بي مرهم دوا كه نمي شود هيچ، گاهي مي كشد آدم را. .

..

زل مي زنم به فواره هاي حوض وسط حياط.. گروه گروه جديدالورودها رد مي شوند.. رعناي پنج سال پيش هم ميانشان است، نزديكتر از بقيه به من،‌ خيلي نزديك، او هم رد مي شود.. ‌من برايشان دست تكان مي دهم و لبخند مي زنم. جديدالورودها مي خندند؛‌ به لبخند من، به آب فواره ها، به درختهاي وسط حياط هم حتي مي خندند.

من قدم مي زنم در حياط دانشگاه و هيچ چهره آشنايي نمي بينم.. قدم مي زنم در حياط و هر گوشه اش مرا ياد هزار چهره آشنا مي اندازد و خنده هاي از ته دل..

دلم مي گيرد. مي دانم جاي من فني نبوده، مي دانم شايد اصلا اشتباه آمده بودم از اول هم.. اما اينها گناه من است.. و گناه من چيزي كم نمي كند از زيبايي خنده هاي از ته دل و دوستي هاي تمام نشدني.. فكر مي كنم با خود، كه انگار من هميشه دوست داشته ام اينجا را و آدم هايش را،‌ اين را همين امروز فهميدم، همين حالا.. مي داني آخر درخت توت هميشه همان جا نزديك در اصلي مي ماند

و من عاشق درخت توتم

.

پ ن. بعضي چيزها در زندگي آدم يك اتفاقند.. بعضي اتفاق ها رخ مي دهند و تمام مي شوند، اما بعضي ديگر مي مانند تا هميشه.. زنده و روشن، هرچه ما دورتر مي شويم، نزديك تر هم مي شوند و پررنگ تر. .

فني براي من يك اتفاق بود، هرچند ناگوار..اما دوست داشتني..

اتفاقي كه تمام شدني نيست. سايه سنگين فني مي ماند تا هميشه در زندگي ام . . در زندگيمان

سايه اي كه امروز بيشتر از هر وقت ديگري مي دانم كه اطمينان است و آرامش

.

شهريور سال گذشته

.


كابوس

من داشتم مي دويدم، آنجا، لبه يك دره عميق، روي چمنهايي كه زيرشان فقط گِل بود.. گِلي كه سست بود
من گم شده بودم، تنها بودم، مثل خيلي از همين روزها
بعد نفهميدم چه شد.. اما احساسِ خوبي نبود.. معلق بودن بين زمين و آسمان.. آسماني كه زير پايم بود و زميني كه به چمن هاي كوتاهش چنگ زده بودم تا نگاهم دارد
احساس كردم همه چيز دارد تمام مي شود.. همين حالا، من دارم پرتاب مي شوم
پ ر ت ا ب
.

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۸

همين جوري بي دليل

آقا جان بعضي آدم ها را من دوست دارم، بي دليل
مثل بعضي آهنگ ها.. كه باز بي دليل
مثل بعضي روزهاي تعطيل يللي تللي.. كه بي دليل تر
مثل بعضي باران ها، كه باران ترند انگار
يا بعضي كافه ها، كه از سر كوچه شان آدم قهوه اش مي گيرد
بعضي دوربرگردان هاي لعنتي بزرگ راه ها حتي..
بعضي داستان ها، نه اصلا حروف چيني بعضي كتاب ها..
بعضي رابطه ها كه خيلي
دور، خيلي نزديك..
گفتن بعضي حرف هايي كه خودِ خودِ آدم اند
بعضي نيمكت هاي وسط پارك
مثل بعضي سال ها
بعضي پاييزها
بي دليل ها
بي دليل

اين وبلاگ هم از همان بي دليل هاست... كه دوستش دارم
.

پاييز يعني باز هم به نام خدا

دوست دارم روزهاي پاييزي را
لرزي كه صبح ها بر بدنم مي نشيند و يادم مي آورد كه بايد يك سارافون پشمي بخرم.. آفتاب رنگ پريده بعد از ظهرهاي دلگيرش را.. صبح زود از خانه بيرون زدن ها و شب دير به خانه آمدن هايش را
پاييز يعني پياده روهاي زرد و خش خش خرد شدن.. پاييز يعني صداي خرت خرت مداد تراش .. يعني انگشت زدن به نوك تيز مدادها.. يعني برگ اول دفترهاي نو.. پاييز يعني يكي بود، يكي نبود
يعني دلواپسي هاي شيرين، تازه
پاييز را بايد لبريز كرد از نفس هاي عميق و قدم هاي سبك.. پاييز را بايد تنها پشت سر گذاشت.. تمام لرزها، گُر گرفتن ها، دلتنگي ها و باران هاي گاه به گاهش را بايد تنها قدم زد.. پاييز را بايد تنها از شاخه رها شد
.


شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

دلش

دختره دلش یک عالمه مردم خوشحال می خواهد... نه مردمی که بغض، که لبها خشک، که صداها گرفته، که دندان ها ساییده، که رگ ها برآمده، نه مردمی که معده هاشان، چشم هاشان، حلق هاشان بسوزد... نه مردمی که بی اعتماد، که بی امنیت، که فریاد، فریاد، فریاد... نه مردمی که به غیرتشان، به شعورشان، به فرهنگشان، به انسان بودنشان، به باورهاشان برخورده باشد
نه مردمی که غم داشته باشند
دختره دلش یک عالمه مردم پیروز می خواهد
مردم آزاد
.
دختره
دلش
می گیرد به خدا
.