سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

كابوس

من داشتم مي دويدم، آنجا، لبه يك دره عميق، روي چمنهايي كه زيرشان فقط گِل بود.. گِلي كه سست بود
من گم شده بودم، تنها بودم، مثل خيلي از همين روزها
بعد نفهميدم چه شد.. اما احساسِ خوبي نبود.. معلق بودن بين زمين و آسمان.. آسماني كه زير پايم بود و زميني كه به چمن هاي كوتاهش چنگ زده بودم تا نگاهم دارد
احساس كردم همه چيز دارد تمام مي شود.. همين حالا، من دارم پرتاب مي شوم
پ ر ت ا ب
.

هیچ نظری موجود نیست: