چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

كه خود جانباز باشد رهبر ما

من در هر ساعتي از شبانه روز كه به خانه برسم، مستقيم مي روم سراغ يخچال و بطري شيرم را بر مي دارم و شير مي خورم با خرما،‌يا شكلات،‌ يا بادام، يا اسمارتيز يا تركيبي از آنها.. به فراخور آنكه شادمانه باشم يا دلگيرانه، عشقولانه، بي حوصله، عصبي و چه و چه و چه
بعد معمولا هم راه مي روم در خانه و در آينه يا هرشيشه اي كه بتواند با هر كيفيتي در نقش آينه باشد، خودم را تماشا مي كنم و مثل هربار ديگري كه خودم را مي بينم، به تو فكر مي كنم كه حالا كجايي و چه مي كني.. و تو يك وقفه مي شوي در شير خوردنم؛ حال آنكه اگر كسي در آن حوالي باشد به گمان اينكه خودشيفتگي مانع از آن است كه من مثل بچه هاي معصوم دو، سه ساله قلپ قلپ قلپ.. نان استاپ شيرم را بخورم، نُچي مي كند و حركتي به چشم هايش مي دهد كه به پشت چشم نازك كردن، معروف است..
.
حالا من تمام اينها را گفتم كه بگويم امروز در يكي از همين تورهاي دور خانه با يك بطري شير، تصادفا شعري از تلويزيون به گوشم خورد كه مصرع اولش هيچ يادم نمانده اما مصرع دوم اين بود:
كه خود جانباز باشد رهبرِ ما
!
بعد: شير را كه با بطري سَر مي كشم، خودم را دوست تر دارم
.

۱ نظر:

hedayat گفت...

chera matnesh ye chiz dge bud?! onvano ke khundam entezare koli chizaye digaro dashtam! khosham miad az in hessi ke tu adam ijad mikoni ke ta akhare neveshtat hamash montazer bemune!