چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

آن روز، آن جا

ما در پياده رو آن خيابان شلوغ قدم مي زديم و من به آسمان پاييزي نگاه مي كردم ... بعد آنجا، ديوارش پر بود از نرده هاي چوبي... كه هركدامشان يك رنگ بودند.. درست مثل دانه هاي اسمارتيز
بعدترش آنجا يك كافه بزرگ زيبا بود با توالت هاي فقط فرنگي.. و يك بستني معركه و يك ليوان بزرگ چاي.. از آن ليوان ها كه آدم وقتي مي بيند غصه اش مي گيرد كه اين همه يعني؟
.

هیچ نظری موجود نیست: