سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۴

یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد*

یک دلشوره پایان ناپذیر دارم از وقتی تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. اینکارو اما بخاطر خودم میکنم. چرا باید وانمود کنم که فراموشش کردم، وقتی نکردم. چطور آدم میتونه چندسال دوستی و عشق قاتی پاتی رو فراموش کنه؟ شاید شما بتونید اما من نتونستم. دیگه تلاشی هم براش نمیکنم. من اینطوری ام. منی که گاهی دلم برای همکار ده سال پیشم تنگ میشه که حتی هیچ وقت دوست هم نبودیم، منی که دلم برای زن عموی مامانم تنگ میشه طوری که وقتی میبینمش تو بغلش گریه میکنم، خب طبیعیه دلم برای اونم تنگ بشه. و میشه. خیلی هم میشه. هنوز خیلی شبها خوابشو میبینم. خواب میبینم تو یه مهمونی بزرگ، یا فرودگاه، یا همایش، یه جای بزرگ و پراز آدم هستیم اما قهریم. خواب میبینم هست اما باهام حرف نمیزنه. منم وانمود میکنم که اونو یادم نمیاد. از جلوش رد میشم بدون اینکه نگاهش کنم. بعدش از مامانم و شوهرم و خواهرم و همکلاسی و هرکسی که فکر کنم دیدتش سراغشو میگیرم. که خوب بود؟ چکار میکرد؟ خوشبخت بود؟ خوشحال بود؟ جالب اینجاست که در بیداری از کسی هم دیگه سراغش رو نمیگیرم. انگار تف سربالاست. یه مدت همه شون سراغ اونو از تو میگرفتند حالا تو چی بری بگی؟ که میترسم بهش زنگ بزنم و باهام حرف نزنه؟ 
دلتنگشم. کاش زن عموی مامانم بود و میتونستم همینطور راحت بهش بگم دلتنگشم. کاش همکار قدیمی بود و بدون دودوتا چهارتا زنگ میزدم دو ساعت باهاش حرف میزدم و میگفتم میدونم باورت نمیشه اما دلم خیلی برات تنگ شده بود. 
آخرین بار پاریس دیدمش دم در آپارتمان طبقه نهم محله شانزدهم. منتظر آسانسور بودیم. گفت باز همیدگه رو میبینیم حتمن. میدونستم به این زودیها نمی ببینمش. دلسرد بودم ازش. برای اولین بار کس دیگه ای رو بیشتر ازش دوست داشتم  و این برام غم انگیز بود. دلم میخواست همه داستانهای عاشقانه ام با خودش تکرار میشد. اون لحظه دلم میخواست عاشقش بودم، اما نبودم. گفت خیلی بهش خوش گذشته. تو دلم گفتم خیلی دیر اومدی پسر. بهش گفتم بازم بیا. گفت باشه. میدونستم دروغ میگه. گفت شما هم بیا پیش ما خانوم. گفتم باشه. میدونستم نمیرم پیشش. آسانسور اومد و در سبزرنگ قدیمیش روی آخرین تصویری که ازش دارم بسته شد. فکر نمیکردم اون آخرین باری باشه که ببینمش. بعد از اون شب فقط یکی دو بار تلفنی حرف زدیم. چهار سال گذشته. تو این مدت سه تا ایمیل براش نوشتم  که هرسه بی جواب موند. 
دلتنگشم و دلتنگیم چهار سال کش اومده. 
.
*حافظ

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۴

در ستایش تجربه های تازه یا خوشبختی های غیرمنتظره

من طرفدار تجربه های جدیدم. شاید درست تر باشد بگویم طرفدار درمعرض قرار گرفتن. چون زندگی شاید آنقدر بلند نباشد که بتوانیم همه چیز را تجربه کنیم، اما می توانیم خودمان را در معرض خیلی چیزها قرار بدهیم و تمایل درونیمان را بهشان بسنجیم. من همیشه اینطور زندگی کردم. اینطور تصمیم گرفتم. سنجش تمایل درونی. طبعن بعد که به موضوعی تمایل داشتم یا نداشتم، نشستم دلایل منطقی برایش چیدم و به بقیه آدمها اعلام کرده ام به این دلیل. اما خودم می دانم که دلیل و منطق در کتم نمی رود. دنبال دلم می روم. یا بقول مامان حسرت هیچ چیز را روی دلم نمی گذارم. مشکل اما این است که آدم درست نمی داند دلش چه می خواهد یا تا کی میخواهد. اینجاست که اهمیت در معرض بودن مشخص می شود. 
چند ماه پیش یکی از دوستانم که دانشجوی دکتراست می گفت اولین بار که استادش گفته بود یک جلسه بیاید سر یکی از کلاس ها و بعنوان استاد مهمان راجع به موضوعی تدریس کند، از ترس داشته قبض روح می شده. هیچ وقت خودش را بعنوان استاد تصور نمی کرده و مطمئن بوده استاد خوبی نیست. از چند شب قبل خوابش نمی برده و از صبح روز موعود دست و پایش می لرزیده. وقتی می رود بالای سن و شروع به حرف زدن می کند حس می کند در درست ترین جای جهان ایستاده است. می گوید نفهمیدم این دو ساعت زمان به چه سرعتی گذشت و دلم می خواست دو ساعتم دو روز کش می آمد. بعد از جلسه استادش که در کلاس حاضر بوده ازش می پرسد که تو سابقه تدریس داشتی؟ دوستم گفته نه. استادش گفته تو خیلی استعداد تدریس داری. از بهترین مدرس هایی هستی که من دیدم و از ترم بعد اساتید گروه دوستم را بستند به تدریس و همینقدر تصادفی فهمید که برای چه کاری ساخته شده است و از چه کاری لذت می برد.
جالب اینجاست که قبل از دکترا ام-بی-ای خوانده و همیشه می گفت از محیط آکادمی خوشش نمی آید و دوست دارد در شرکت ها کار کند و یکی دو بار هم بطور داوطلبانه در شرکت ها کارآموزی کرده بود که تجربه بدی هم نبوده هرچند خیلی هم دلبرانه از آب در نیامده. اما داستان دوستم با تدریس مثل عشق در نگاه اول است. یک لذت غیرمنتظره. یک خوشبختی که از آسمان می افتد توی دامنت بدون اینکه انتظارش را داشته باشی. بله. گاهی خوشبختی جایی ست که حدس نمی زنیم و اتفاقن خیلی هم بهمان نزدیک است درحالیکه ما آن دور دورها و نوک پلکان ترقی دنبالش می گردیم. 
چند هفته پیش خیلی تصادفی یک کار ترجمه قبول کردم، آن هم از آلمانی به فارسی. اولین بار بود متنی را به فارسی ترجمه می کردم. جدای ازینکه آلمانیم همچنان در حد اکابر است و مجبور بودم ده تا دیکشنری اطرافم پخش کنم، عاشق ترجمه شدم. سرعتم مثل بچه مورچه است اما وقتی مشغولشم زمان پرواز می کند. سرم را بلند می کنم می بینم چهار ساعت گذشت و من یک نصف صفحه ترجمه کردم و اصلن خسته یا درمانده نیستم. برای هر کار دیگری اگر این همه زمان بگذارم و اینقدر کم پیش برود از عصبانیت در و دیوار را گاز می گیرم. اما برای ترجمه نه. لذتش برایم با نوشتن وبلاگ، که بزرگترین و پایدارترین تفریحم در زندگیست، برابری می کند. هفته پیش کار را تحویل دادم. اما مطمئنم لذتش چیزی نبود که بتوانم به این راحتی کنار بگذارمش. دارم دنبال یک کتاب می گردم که به فارسی ترجمه کنم. البته یک کتاب که چه عرض کنم؛ به این زودی یک لیست کتاب در ذهنم دارم  و باید اولیش را انتخاب کنم. 
.

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۴

آخرین جشن خانه مادربزرگ

ایران بودم. یک جورهایی این سفر اولین سفر کاریم به تهران محسوب میشد. یک دفترکار گرفتم و اولین همکارم را در تهران استخدام کردم. یکی از دوستانم هم از فرانسه کمکمان میکند. قبل از سفر نمیدانستم قرار است اینقدر پیش بروم. هنوز مطمئن نبودم. میگفتم میخواهم بروم ایران با آدمها حرف بزنم. حتی بعد که حرف هم زدم، دفتر کار هم دیدم، هنوز از هیچی مطمئن نبودم. خیلی فرق هست بین وقتی که تنها از پشت میزت کار میکنی، تا وقتی که دفتر کار میگیری و تیم تشکیل میدهی. دودلی و تردید خودشان را قاطی برنامه های بلندپروازانه آینده سُر دادند توی دلم. ته دلم میلرزید. 
شب یلدا خانه مادربزرگ سید دور تا دور نشسته بودیم و برای هرکس فال حافظ میگرفتیم. مدتها بود این همه حافظ نشنیده بودم. انگار یاد یک خاطره قدیمی افتاده باشم. انگار آن شب یک برش از گذشته خودم بود. از سالهای حافظ خوانی و شیدایی. یک بغض شیرین تمام شب توی گلویم بود که مدام قورتش میدادم و لبخند میزدم و زور میزدم با چشم هایم از پشت لایه مخفی اشک ذره ذره آن خانه و آن آدمها و آن شب را بخاطر بسپارم. حافظ هم مثل سالهای دور شد آینه ی ترس و تردید درونم. حالم از فالم نمایان شد. دلم گرفت. احساس کردم تمام عمر دودل بوده ام. انگار همیشه دولا دولا راه رفته باشم.  همانجا آرزو کردم دل و جرئت پیدا کنم. که حالا که دارم راهم را میروم تمام قد بروم. 
دو روز بعد برگشتیم تهران. از شمال خبر رسید که حال مادربزرگ سید خراب است. من تهران ماندم. نمیخواستم تصویر آن خانه روشن شب یلدا به این زودی برهم بخورد. صبح روز بعد خبر رسید مادربزرگ رفته. برای خاکسپاری هم نرفتم. سه روز بعد ختمش در مسجد ساده و کوچکی که همسرش سالها پیش در محله ی قدیمی شان ساخته بود برگزار شد. 
آن شب یلدا و آن خانه باغ بزرگ و زیبا و فال آن شبم را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
نمیدانم چه شد، اما سال نوی میلادی انگار آن دل و جرئتی را که آرزو کرده بودم بهم بخشید. شاید بخاطر رفتن مادربزرگ بود. شاید بخاطر سید. که بعد ازینکه با دستهای خودش مادربزرگش را گذاشته توی قبری که بارها برایم گفته خیلی کوچک بود، دیگر آن آدم قبل نیست. اینکه بالاخره یک روز همه مان میرویم و توی یکی از همان قبرهای خیلی کوچک میخوابیم انگار دلمان را قرص تر میکند.
پریشب خواب دیدم دارم موهای خودم را کوتاه میکنم. دیشب خواب دیدم شیرجه زدم در یک رودخانه بزرگ و آبی. شیرجه که میزدم، بین زمین و هوا که بودم بدنم از ترس مورمور شده بود. اما پریدم. تمام قد.
.

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۴

کتابخوان

زمانی که کار میکردم نزدیک به ده جلسه برای مشاوره پیش روان-شناس میرفتم. روی هم رفته میتوانم بگویم روان شناس خوبی بود، هرچند بی نظیر نبود. برای من مهمترین دست آورد آن دوره این بود که یاد گرفتم چطور خودم را تحلیل کنم. نه اینکه تا آنروز خودم را تحلیل نکرده باشم ها، اما بیشتر آن خودی را تحلیل کرده بودم که بقیه آدمها از من میشناسند. آن ناشناخته درونم را نمیتوانستم تحلیل کنم. ناشناخته درونم روی من مسلط بود. وقتی غمگین بود من گریه میکردم، وقتی بی تاب بود، من پرپر میزدم. وقتی میخواست نماند، وجودم آتش میشد و میدویدم. نمیتوانستم پیش بینی اش کنم، نمیتوانستم تغییرش دهم. روان شناسم با رعنای باوقاری که جلویش نشسته بود کار نداشت. سعی میکرد خود درونم را کشف کند. اگر بخواهم نمره بدهم میتوانم بگویم چهل درصد خود درونم را نمایان کرد. شاید اگر بیشتر پیشش میرفتم این درصد بالاتر میرفت، اما تا همینجا هم بسیاری از مشکلاتم برطرف شد و نیازی به ادامه ندیدم. اما یاد گرفتم چطور باید خود درون را شناخت. اتفاقن خیلی ساده هم بود. سعی میکرد در موقعیت های مختلف اول حال خود درونم را کشف کند مثلن شادی، افسردگی یا اضطراب. و بعد با سوالهای ساده اما دقیق واکنش های خودِ بیرونی م را ثبت کند. مثلن "وقتی در جلسه مدیرت فلان حرف را زد، بدنت در چه موقعیتی بود؟" من: "یادم نیست" مشاور:"تکیه داده بودی به صندلی؟" من:"نه. خودکار دستم بود و تظاهر میکردم که نت مینویسم. نمیخواستم در چشم هایش نگاه کنم" مشاور یادداشت میکرد"نمیخواستم در چشمهای مدیر نگاه کنم". مشاور:"صورتت در چه حالتی بود؟ دندانهایت را بهم فشار نمیدادی؟" من:"مطمئنم لبهایم بسته بود. دندانهایم را فشار نمیدادم اما فکم منقبض بود. بله بله منقبض بود. بعد از جلسه تا نیم ساعت فکم درد میکرد". مشاور:"وقتی شب در فرودگاه مدیرت ازت جدا شد یادت هست چکار کردی؟" من:"به مامانم تلفن زدم". مشاور: "نه قبل از تلفن زدن به مادرت. مثلن بلند شدی قدم زدی؟ چهارزانو روی زمین نشستی؟ چکار کردی؟". من:"دست و پاهایم را کش آوردم و نفس عمیق کشیدم و چند ثانیه سقف سالن را نگاه کردم". با سوالهایی ازین جنس خیلی سریع مشخص شد وقتی شادم، مضطربم، عصبانی یا غمگینم بدنم چه شکلی به خودش میگیرد. بعد اولین کاری که باید میکردم این بود که تمرین میکردم وقتی مدیرم در جلسه حرفی زد که از کوره در رفتم، به جای تکرار کردن حرفش در ذهنم، به فکم فکر کنم و اینکه بطور خودآگاه از حالت انقباض بیرون بیاورمش. همین ریزه کاری ها باعث میشد از عصبانیت یا اضطرابم کم شود. 
همیشه فکر میکردم خودِ بیرونیم اسیر خود درون است. فکر میکردم ارتباطشان کاملن یک طرفه است. با مشاوره یاد گرفتم اینطور نیست. که اگر هنگام عصبانیت بدنم را به فیگوری که وقت آرامش دارد در بیاورم، از عصبانیتم خود بخود کم میشود. یا مثلن وقتی حالم بد است خیلی سریال میبینم و وقتی حالم خوش است زیاد کتاب میخوانم. بعد یکی دوبار وقتی حالم بد بوده با لگد خودم را از جلوی لپتاپ پرت کردم توی تخت و یک کتاب گرفتم دستم. تا شبش رو به راه شدم! 
میدانم که سوادم در روانشناسی خیلی کم است و چه بسا نکته هایی که مرا به وجد می آورد برای خیلی از شما مثل روز روشن باشد، اما خب این چیزی از به وجد آمدگی من کم نمیکند. 
این روزها دارم کتاب "نامه ها و هفت روایت دیگر" را از کتابخوان میشنوم. کتاب نوشته ی اروین یالوم، روانشناس معروف معاصر است در مورد جلسات مشاوره اش با عده ای از بیماران. کتاب خیلی جالبی ست و اروین یالوم یک روانشناس بی نظیر. ترجمه فارسی کتاب را میتوانید ازینجا بشنوید. هر هفته یک قسمت تازه از کتاب خوانده میشود. هرچند زیاد از خواندن کتابهای ترجمه خوشم نمی آید، اما از شنیدن کتابخوان همیشه لذت میبرم. نمیدانم شاید چون خواننده را بطور شخصی میشناسم. درهرصورت امتحانش را به شما هم توصیه میکنم. 
.

دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۴

وقتی رعنا پدر میشود

پدر و مادرم در دوران انقلاب دانشجو بودند و مثل خیلی هم نسلی هایشان زندگی پرماجرا و پرجنب و جوشی داشتند. من و خواهرم هم بعنوان عضوهای بعدی خانواده کودکی نسبتن پرماجرایی داشتیم. یعنی وقتی خاطرات کودکی خودم را با سید مقایسه میکنم، میبینم چقدر او در آرامش مطلق یک شهر کوچک و یک خانه بزرگ و سرسبز بزرگ شده، و من در تب و تاب اسباب کشی های متعدد و کوچ کردن به شهرستان و بازگشتن به تهران بدون پدر. در نهایت وقتی هفده سالم بود برای اولین بار زندگی چهارنفریمان در خانه پدریم آغاز شد. شاید برای همین من نسبت به سید، خیلی بی پروا خودم را پرت میکنم در دل ماجراها با اینکه مضطربم میکنند، اما اضطراب و دلتنگی بنظرم بخشهای طبیعی زندگی هستند. خیال راحت و دنیای کوچک و سبز کودکی سید را من هیچ وقت نداشتم.  
با این همه وقتی سی سالگی خودم را با سی سالگی بابا و مامان مقایسه میکنم مغزم سوت میکشد. جنس تجربه من از زندگی در مقایسه خیلی لای پرقو-واراست. سال پیش یکبار که ایران بودم مامان گفت دیدی بابات چه متن قشنگی نوشته؟ پرسیدم کجا؟ گفت در وایبر. اولین خاطره پدرم در وایبر و برای گروه خانوادگی نوشته شده بود. متنش را خواندم. قشنگ بود. شبیه خودش بود. ساده و روان و عمیق. آرام اما پر از تجربه. بهش گفتم بابا خاطراتت را بنویس. وقتی تمام شد من کتابش میکنم. هرچند سکوت کرد اما معلوم بود ازین ایده بدش نیامده. سرگرمی تازه بابا شروع شد. پست پشت پست. دانه دانه متنهایش را برایم ایمیل میکند. نمیتوانید تصور کنید از خواندنشان چقدر لذت میبرم. نمیدانم چطور بگویم. احساس میکنم بالاخره بعد از سی سال مخاطب پدرم شدم. هم قدش شده ام. میتواند بعد از این همه سال از خودش، از احساساتش، از تجربه های زندگی ش برای من بگوید. مثل یک دوست. مثل یک هم قد و قواره. قبلتر هم زیاد صحبت میکردیم. اما همیشه راجع به من و زندگی و احساس و تجربه من بوده. مثل یک توافق نانوشته، همیشه زندگی من بوده که اهمیت داشته؛ برای او و برای من. 
یاد یک ماهی افتادم که با مامان به کلاس فرانسه میرفتیم و پشت یک میز و نیمکت مینشستیم. همیشه در راه کلاس من تمرینها را از روی کتابش کپی میکردم درحالیکه او رانندگی میکرد و ضبط ماشین آهنگ های فرانسوی پخش میکرد. آن روزها مامان دانش آموز شده بود، این روزها اما من پدر شده ام. 
.

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۴

در-برونگرایی و آدمها

آیا درونگرا، آدم گریز است و برونگرا عاشق آدمها؟ آیا انسان درونگرا محافظه کار و انسان برونگرا بی پرواست؟
درونگرایی و برونگرایی با میزان معاشرت تعریف نمیشود. بلکه براساس نحوه واکنش انسان به تحریکات محیطی تعریف میشوند. انسان درونگرا یا برونگرا نسبت به تحریک ها و تحرک های محیط واکنش های متفاوتی دارند. تحقیق جالبی روی یک گروه نوزادان انجام شده بود به این ترتیب که نوزادها را در معرض رنگ ها و صداهای مختلف قرارداده بودند و آنها را بر اساس اینکه با چه میزان بلندی صدا گریه کرده بودند و یا برای چه میزان درخشندگی رنگها دست و پا تکان داده بودند، به دو گروه طبقه بندی کردند. گروه اول که به میزان درخشندگی نسبتن کم و صداهای نه چندان بلند در محیط واکنش نشان داده بودند، "کودکهایی با عکس العمل بالا" و گروه دیگر که فقط صداهای خیلی بلند و رنگهای خیلی پررنگ و درخشنده واکنششان را برانگیخت، "کودکهایی با عکس العمل ضعیف" نامیده شدند. بعد همان گروه نوزادان در چهار سالگی، ده سالگی و تا بزرگسالی بارها مورد تست شخصیت قرار گرفتند و معلوم شد نوزادهایی با عکس العمل بالا، اکثرن به آدمهای درونگرا تبدیل شدند و کودکهایی با عکس العمل ضعیف، به آدمهای برون گرا. 
یعنی آدمهای درونگرا نسبت به تحریکهای محیطی هشیارترند. انگار عایق بندی کمتری دارند، در معرض ترند، دریچه های روحشان بازتر است و ورودی ها تا عمق جانشان نفوذ میکند. شما فکر کن صداها را بلندتر میشنوند، نورها را درخشانتر میبینند، و میشود گفت دنیا را جدی تر میگیرند. یعنی ذهن و روحشان بیشتر با ورودی های محیط درگیر میشود. ممکن است نسبت به محیطهای شلوغ یا تازه گارد داشته باشند، یا زود خسته شان کند. اما اصلن به این معنا نیست که از آدمهای غریبه گریزانند. گاردشان از آدمها نیست، از محیط سرسام آور است. میزان لذت بردن آدمهای درونگرا از مهمانی های پرجمعیت خیلی زیاد به ساختار مهمانی بستگی دارد. در مهمانی های شامی که همه دور یک میز رودررو مینشینند و بطور گروهی در مورد یک موضوع صحبت میکنند، یا پارتی هایی که صدای موزیکشان آنقدر بلند است که بجز رقصیدن و بالا و پایین پریدن هیچ کار دیگری ممکن نیست، انسان درونگرا زود سرریز میکند. البته منظور این نیست که درونگراها در چنین محیط هایی لذت نمیبرند، اما خیلی زود خسته میشوند و دوست دارند از محیط دور شوند. 
اما اگر صدای موزیک اجازه صحبت کردن بدهد، و ساختار مهمانی طوری باشد که آدمها بتوانند آزادانه حرکت کنند و در گروه های دو یا سه نفره با هم مکالمات نسبتن طولانی، یعنی بیشتر از نیم ساعت داشته باشند، آدم درونگرا از معاشرت خیلی هم لذت میبرد. و اتفاقن اصلن کم حرف و آرام نیست و خیلی هم درگیر بحث میشود. 
از آنجایی که عایق بندی انسان درونگرا قوی نیست و دریچه های روحیش بازتر است، اتفاقن آدمهای غریبه میتوانند خیلی سریع در قلب و فکرش جا بازکنند. او نه تنها شنونده ی خوبی ست، بلکه معمولن پیشنهادهای خوب و کارگشایی هم برای آدمهای دنیایش دارد چرا که آدمها، روحیاتشان، حرفها و مشکلاتشان عمیقن برایش اهمیت دارند،  بهشان فکر میکند و تحلیلشان میکند. پس نمیشود گفت انسان برونگرا عاشق آدمهاست و درونگرا آدم گریز است. درونگرایان و برونگرایان هردو آدمها را دوست دارند. انسان برونگرا از مکالمات کوچک (اسمال تاک)، بحث های گروهی، مباحثه در حضور یک عده تماشاگر، و محیطهای شلوغ و پویا لذت میبرد. سر صحبت را براحتی با آدمها باز میکند. حتی اگر این "صحبت" بواسطه فضا یا شرایط، فراتر از وضعیت آب و هوا و ترافیک نرود. در عوض انسان درونگرا وقتی سر صحبت را باز میکند که حدس بزند میتواند راجع به یک موضوع عمیق صحبت کند. از اسمال تاک بدش می آید اما عاشق مکالمات طولانی تر راجع به یک موضوع خاص است. از صحبت کردن در گروه های دو سه نفره لذت میبرد و اگر فکر کند به پیشرفت بحث کمک میکند، خیلی بی پروا از بخش های خصوصی زندگی شخصی ش حرف میزند. انسان درونگرا در ارتباطات نوشتاری و اینترنتی بسیار موفق است. حال آنکه ممکن است در جلسات رودررو بواسطه محیط تحریک کننده نتواند بازدهی خوبی داشته باشد. جالب است بدانیم بهترین بازاریاب ها و فروشنده های آنلاین انسانهای درونگرا هستند.
انسانهای درونگرا محافظه کار نیستند. آدم گریز نیستند. ضعف اجتماعی ندارند. نیاز به اصلاح ندارند. هم معاشرت میکنند، هم حرف میزنند، هم خوش میگذرانند. اما به روش خودشان. بگذاریم خودشان باشند. 
.
سازمان حمایت از حقوق درونگرایان
.
بعد. تمام تحقیقات اشاره شده از کتاب زیر روایت شده. در کتاب البته بطور جداگانه به هر تحقیق رفرنس داده شده.
Quiet: The power of introverts in a world that can't stop talking
Susan Cain 
.

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۴

در-برونگرایی

نمیدانم چه میشد اگر بجای مثلن درس حرفه و فن، چهارکلمه روانشناسی در مدرسه یادمان میدادند. یا دست کم یاد معلم ها میدادند که آدمها درونگرا و برونگرا دارند و درونگرایی بیماری نیست که نیاز به درمان داشته باشد. چند روز پیش در یک وبلاگ تربیت کودک فارسی یک پست دیدم که نوشته بود ده بازی مخصوص کودکان خجالتی. و همه بازی ها اتفاقن مخصوص بچه های برونگرا بود. مثلن مسابقه گوینده تلویزیونی. بهترین گوینده اخبار، یا بهترین تعریف کننده (و نه نویسنده!) داستان در جمع.
میدانم که آدم خجالتی با درونگرا فرق دارد و شاید این بازیها برای بچه خجالتی واقعن مفید باشد، اما خیلی از درونگراها به اشتباه به عنوان خجالتی شناخته میشوند و معلم و فامیل و دوست و آشنایان دلسوز آستین بالا میزنند تا درونگرایی شان را درمان کنند. مشکل تازه از همینجا آغاز میشود. طوری که هستی با استانداردهای "بچه سالم" در جامعه امروز جور در نمی آید و باید خودت را زور کنی ادای برون گراها را در بیاوری و تمرین کنی خودت نباشی. درست مثل داستان بعضی همجنسگراهایی که سالها خودشان را زور میکنند ادای دگرجنسگراها را دربیاورند. 
خواهرم وقتی بچه بود خیلی درونگرا بود و من برونگرا. یادم هست همیشه همه مان فکر میکردیم من خیلی از خواهرم باهوش ترم. هرچند حافظه بسیار قوی اش، یا اینکه از شش سالگی ویولن میزد و در سیزده سالگی حدود یک پنجم دیوان حافظ را حفظ بود؛ گاهی همه مان را متعجب میکرد اما بقول مامان هیچ وقت بچه "برجسته ای" نبود. چون بسیار درونگرا بود و تمایلی به ارز اندام در جمع نداشت، درست برخلاف من. حتی معلم هایش هم ازینکه نمره های خوب می آورد تعجب میکردند. یا وقتی سرکلاس شعرها را با یکی دوبار روخوانی دسته جمعی حفظ میشد، معلم ها بهش تذکر میدادند که نباید شعرها را جلو جلو درخانه حفظ کند. وقتی تیزهوشان قبول شد، هرچند ناباورانه، اما مجبور شدیم هوشش را به رسمیت بشناسیم و کم کم یاد گرفتیم از موفقیتهایش تعجب نکنیم. روزی که رتبه یک کنکورشد من و مامان بابا دیگر تعجب نکردیم، اما همکلاسی ها و استادهایش به رسم همیشه شاخ درآورده بودند.خلاصه این تعجب از کسب موفقیتهای علمی، شغلی و اجتماعی آدمهای درونگرا، حتی در جامعه به نسبت درونگرای ایران هم نفوذ کرده. باز سیستم قدیمی آموزش  ایران، هرچند ناخواسته، اما فضایی برای دانش آموز درونگرا فراهم میکرد که خوب یاد بگیرد. اینروزها اما کلاس ها را بطور گرد میچینند و بچه ها تمرینها را در حالت گروهی حل میکنند و کلن هرچه پیشتر میرود فضا برای یادگیری برونگراها بهتر می شود و برای درونگراها سخت تر. اگر کودکی ترجیح بدهد تمرینهایش را در گوشه ساکت کلاس و تنهایی حل کند معلم ها به پدر و مادرش گزارش می دهند که در انجام کار گروهی ضعیف است. یا بیشتر و بیشتر شرکتها به سمت سیستم "آفیس باز" میروند و انتظار دارند اینکار علاوه بر صرفه جویی در استفاده از فضا، بازدهی کاری را هم بالا ببرد که در مورد کارمندهای درونگرا اصلن اینطور نیست. "آفیس باز" چجور جانوری ست؟ یک ساختمان با دیوارهای شیشه ای (اگر اصلن دیواری بین فضاهای کاری باشد) و میزهای بدون نام و نشان. هر کس ممکن است از راه برسد و لپ تاپش را بکوبد کنار شما و مشغول بکار شود. مدام تلفن صحبت کند یا رفت و آمد کند. حقیقت اینجاست که برونگراها از چنین فضایی انرژی میگیرند، اما کارمند درونگرا؟ یادم هست دفتر آمستردام شرکت قبلی م ازین آفیسهای باز بود و مدیرم عاشق آنجا بود. من بعد از یکی دو بار که با بازدهی صفر کل روز را در کنار مدیر برونگرایم زجر کشیدم، یاد گرفتم هروقت بلیط آمستردام میخرم همزمان یک اتاق جلسه را صبح تا شب برای خودم رزرو کنم تا بتوانم در یک چهاردیواری هرچند شیشه ای، فضای امنی برای ذهنم درست کنم. 

بعد. خیلی وقت است میخواهم از درونگرایی و برونگرایی بنویسم، چون به رسمیت شناختن تمایلات درونگراییم تاثیر خیلی عجیبی روی زندگیم و احساس خوشبختیم داشت. چندبار سعی کردم، اما نمیدانم چرا نوشتن ازش برایم خیلی سخت است و اصل کلام آنطور که میخواهم منتقل نمیشود. اما در نهایت تصمیم گرفتم در چند پست کوتاه دنباله دار، کشف و شهودهایم را هرچند جویده جویده، مکتوب کنم که لااقل یاد خودم بماند که همیشه بین سیاه و سفید، هزار رنگ خاکستری هست. 

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۴

خوشبختی و موفقیت

"خوشبختی" از آن واژه هایی ست که در طول زندگی بارها مفهمومش برایم تغییر کرده. تمام دوران مدرسه فکر میکردم اگر پایم به دانشگاه برسد و دانشجوی رشته معماری شوم انسان موفقی خواهم بود و در نتیجه خوشبخت. برای خوشبختی بیشتر از هرچیز به موفقیت احتیاج داشتم. بدبختی و خوشبختی آدمها را با میزان موفقیتشان، و در آن سالها با سطح تحصیلات، میسنجیدم. حدودن از هشت سالگی که عاشق نقاشی شدم، تصویری که از رعنای "خوشبخت" آینده داشتم یک معمار موفق، خوش پوش و ثروتمند بود. تصویری که حتی تا زمان انتخاب رشته دانشگاه هم نتوانستم بهش وفادار بمانم و نصف انتخاب هایم بجای معماری مهندسی صنایع از آب درآمد. رشته ای که تا سال پیش دانشگاهی اصلن از وجودش خبر نداشتم. اما نتوانستم جذابیت این موجود جدید مرموز را در برابر تصویر با وقار و زیبای یک زن معمار، نادیده بگیرم. برگه انتخاب رشته ام بیشتر شبیه قرعه کشی بود. از بالا تا پایین یکی درمیان معماری و صنایع در دانشگاه هایی که دوست داشتم و درنهایت قرعه به نام مهندسی صنایع افتاد و من یکباره خودم را بجای دانشکده هنر، در دانشکده فنی پیدا کردم و فرسنگ ها دور از تصویر خوشبختی ای که سالها در ذهن رویا پردازم نقشش را بازی کرده بودم.
هرچند هیچ وقت از انتخاب رشته ام پشیمان نشدم، اما چند سالی طول کشید تا دوباره "خوشبختی" را برای خودم تصویر کنم. خوشبختی ای که همچنان فقط وابسته به "موفقیت" بود. دانشکده فنی آن سالها بنظرم یکجور پیست مسابقه بود. هرکس در حال دویدن بسویی بود و جاه طلبی برای فردای بهتر از چشم همه سرریز میکرد. هر کس یک تصویر "موفقیت" برای خودش ساخته بود و بسمتش میدوید. گروهی برای ادامه تحصیل دربهترین دانشگاه های دنیا و گروهی برای هرچه زودتر جهیدن در بازار کار و ثروتمند شدن می دویدند. من از گروه دوم بودم. تمام طول دانشجوییم کار میکردم و در دوران فوق لیسانس گاهی دو کار همزمان داشتم. یعنی بطور تمام وقت در شرکتی استخدام بودم، دانشجو بودم، و در عین حال پروژه های کاری برمیداشتم که شبها در خانه رویشان کار کنم. رزومه ام هرروز سنگین تر میشد و خوابم هرشب کمتر و روحم و روانم راضی تر از اینکه "موفق" هستم و درنتیجه خوشبخت. ظرف این خوشبختی هم اما خیلی زود سرریز کرد.
دو سال فوق لیسانسم هنوز تمام نشده بود که دیدم این خوشبختی برایم کم است. دلم میخواست کارهای بزرگتر کنم و در شرکتهای بزرگتر. مهندسی برایم کافی نبود. دلم میخواست بنشینم نوک هرم و تصمیم های استراتژیک بگیرم. آن هم نه در شرکت های کوچک. دو بار کارم را عوض کردم و هربار در یک شرکت بزرگتر، اما کافی م نبود. دلم میخواست کاپیتان کشتی بزرگ نوح باشم نه قایق های بادبانی کوچک در یک گوشه دور افتاده دنیا. دیگر خوشبخت نبودم.
بلند شدم چمدان بستم تا در یک مدرسه تجارت اروپایی ام-بی-ای بخوانم و از روی این سکوی پرتاب شیرجه بزنم در دل خوشبختی بی پایان. پایم را که بعنوان کارآموز در یک شرکت فرانسوی خیلی بزرگ و در دپارتمان استراتژی دفتر مرکزیش گذاشتم فکر کردم موفقیتی که دنبالش بودم را بالاخره در مشتم اسیر کردم. درست جایی بودم که نشانه گرفته بودم. تیرم درست وسط هدف نشسته بود. اما اینبار فریب خورده بودم. خوشبختی اصلن آنجا نبود که بخواهد با گذر زمان کوچ کند. خوشبختی را اشتباهی هدف گرفته بودم. دیگر اسم بزرگ شرکت هیچ کمکی به احساس خوشبختی م نمیکرد. بزرگی و کوچکی کشتی برایم مهم نبود. اسم پستی که دارم مایه غرور و خوشبختی م نمیشود. کاری که میکردم هم آنقدرها مهم نبود. مهم برایم اثری بود که میگذارشتم. تغییر مثبتی که میدادم. مشکل اینجا بود که در یک شرکت بزرگ و موفق، همه فرایندها بالغ و شکل گرفته هستند و تا حد خوبی بهینه. من عادت داشتم در نتیجه کار شش ماهم، سیستم سی-چهل درصد بهبود پیدا کند. در ایران میکرد. و فکر میکنم در تمام کشورهای درحال توسعه همینطور باشد. اما در فرانسه؟ در یک شرکت بزرگ که سالهاست آدمهای قابل دارند درش میدوند، همین که بازدهی سیستم را در حالتی که تحویل گرفته بودم نگه میداشتم خوب بود، اگر بعد از یک سال یکی دو درصد بهبودش میدادم معرکه بود. برای من اما این موفقیت به هیچ وجه خوشبختی نبود. احساس میکردم دارم در سیستم حل میشوم، گم میشوم، مفید نیستم. دلم میخواست مفید باشم. حتی برای ده نفر. درست وقتی که تا اوج موفقیت و درنتیجه خوشبختی یک قدم فاصله داشتم، تعریف خوشبختی برایم عوض شد. "موفقیت" با معنایی که تا آنروز میشناختم پیش چشمم کم رنگ و کم رنگ تر میشد. و خوشبختی مفهموم مستقلی می شد که به بزرگی و کوچکی شرکت، زیادی و کمی درآمد، بالا و پایینی رتبه دانشگاه، و حتی رفاه و امنیت شهری که درش زندگی میکردم بستگی نداشت. خوشبختی برایم مترادف شد با مفید بودن بود و لذت بردن، بی هیاهو. بی دست و سوت و هورا. 
"موفقیت" هم برایم معنای جدیدی پیدا کرده بود. کسی موفق بود که میتوانست "خوشبخت" زندگی کند. که میتوانست دور از هیاهوی محیط، خوشبختی خودش را بشناسد، بدست بیاورد و نگه دارد. این معنای تازه موفقیت بود. و من درست وقتی که فکر میکردم تا اوج موفقیت فاصله زیادی ندارم فهمیدم که تازه قدم اولم. 

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۴

ناریسا

اسمش ناریساست. قدش کوتاه است، صورت گرد و ابروهای کم پشت پهن و نامرتبی دارد. باید بیست و پنج شش سالش باشد. وقتی حرف میزند صدایش به سختی شنیده میشود. اهل تایلند است. همسرش آلمانی ست و حالا دو سال است که در آلمان زندگی میکند. در کلاس زبان ما بیشتر بچه ها همسر آلمانی دارند و ازین طریق ویزا گرفته اند.
بعد از کلاس به سمت مترو قدم میزدیم. آنا، دوست برزیلی ام داشت به ناریسا توصیه میکرد که اگر میخواهی زودتر زبان یاد بگیری باید در خانه با شوهرت آلمانی حرف بزنی. ناریسا گفت شوهر من دوست ندارد من آلمانی یاد بگیرم. همه مان با تعجب نگاهش کردیم. آنا پرسید چرا؟ همانطور که میخندید گفت دوست ندارد بروم سر کار. میداند تا زبان یاد نگیرم نمیتوانم کار کنم. آنا پرسید تو چی؟ دوست نداری کار کنی؟ ناریسا باز هم با خنده گفت شوهرم دوست ندارد من از خانه بیایم بیرون. اینجا دیگر همه مان ایستادیم و با تعجب به هم نگاه کردیم. ناریسا خیلی بی خیال به راه رفتن ادامه میداد. وقتی دید ما ایستادیم برگشت و گفت آخه میدونید؟ شوهر من خیلی پیره. بازنشسته است. همیشه توی خونه است و هر روز به من میگه تو نباید منو تنها بذاری و بری کلاس زبان. چرا شماها ایستادین؟ این را گفت و باز خوشحال و بی خیال به سمت مترو حرکت کرد. سراسیمه دنبالش رفتیم و دیگر چیزی نپرسیدیم. 
نمیدانم چطور میتواند اینقدر خوشبخت و بیخیال باشد. صبح به صبح لباسهای گلدار رنگی بپوشد و رژ لب براق اکلیلی بزند و با وجود غرو لند های همسرش راهی کلاس آلمانی شود. فکر همه مان مشغول شده. نمیدانیم باید چکار کنیم. احساس خوشبختی زیادی که در حرف ها و حرکاتش وجود دارد از دخالت منصرفمان میکند. چطور میتوان با مرد بازنشسته ای که دوست ندارد تو زبان یاد بگیری، دوست ندارد کار کنی و حتی بدتر دوست ندارد از خانه بروی بیرون زندگی کرد و خوشبخت بود؟ به آنا گفته بود که شوهرش صبح تا شب در خانه و پای کامپیوتر است. ناریسا یک ساز تایلندی میزند. میگفت نمیتوانستم در اتاق نشیمن ساز بزنم. صدایش همسرم را اذیت میکرد. اتاق زیر شیروانی الان اتاق موسیقی من است. از داشتن اتاق موسیقی خیلی احساس غرور و افتخار میکرد. همانطور از داشتن شوهر احساس افتخار میکند. حتی شوهر بازنشسته ای که دوست ندارد پایش از خانه بیرون برود. 
وقتی با هم بیرون میرویم به ناریسا فکر میکنیم. که الان یا دارد آشپزی میکند یا دارد خانه را تمیز میکند و یا در اتاق زیر شیروانی ساز تایلندی اش را میزند. که لباسهای گلدار رنگی میپوشد و صورت پر مویش را با لوازم آرایش اکلیلی زینت میدهد و لبخند میزند. لبخند سرخوشانه ی ناریسا، غمگین ترین لبخند دنیاست. 

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۴

رویای ساعتِ هفتِ شب

تب دارم. زیر پتو وول میخورم. آفتاب پشت پلکهایم را بور میکند. نمیتوانم بخوابم. نصف شب با کابوس بیدار شدم. خیس عرق شدم. بالش را پشت و رو کردم و صورتم را روی طرف خنکش گذاشتم. خواستم دیگر نخوابم که کابوس بعدی شروع نشود. اما تا وقتی بیدار بودم کابوس قبلی دست از سرم برنمیداشت. خودم را بهش نزدیک کردم نفسهای مرتب و آرامش را شمردم تا آرامم کند. خوابم برد. باز کابوس. باز بیدار شدم. خیس عرق. لحاف را کنار زدم. گلویم درد میکرد. باز بهش نزدیک شدم. به چهره آرامش خیره شدم. بیدارش نکردم. خوابم برد. کابوس سوم.. 
شش نشده از تخت آمدم بیرون. لرز کردم. در دوماه گذشته سومین بار است که به بهانه ای مریض میشوم. امروز مسافرم. فکر کردم کاش نمیرفتم. مریضی در سفر دست و پا گیر است. باز فکر کردم باید بروم. زندگی را نباید معطل ناخوشی گذاشت. باید وسط حرفش پرید. باید یک کاری کرد گورش را گم کند. باید در کار غرق شد، در زندگی. چمدانم را گذاشتم وسط اتاق. پرش کردم از لباسهای گرم. ضعف داشتم. عرق از پیشانیم پاک نمیشد. برگشتم توی تخت. دستم را حلقه کردم دور کمرش. بیدار شد. دلم میخواست گریه کنم. بجایش بوسیدمش. گریه اما توی چشمانم نشسته. روی پیشانیم. توی گلویم. نمیرود. 
پروازم ساعت نه شب است. برنامه امروزم معلوم است. غلت زدن زیر پتو. دوا و قرص و شربت. خواب و بیدار. هذیان.ساعت هفت شب اما باید سالم و سرحال از خانه بزنم بیرون.ساعت هفت شب. 
خواب و بیدارم. کتاب میخوانم. چای مینوشم. تسلیم شدم. تسلیم خستگی. احساس میکنم زندگیم همین بود. می پذیرمش. در آغوشش میگیرم. تن میدهم بهش. به همین اندازه اش. به آینده فکر میکنم. به رویاهایی که هیچ وقت اسم رویا رویشان نگذاشتم. همیشه گفتم "ّبرنامه" است. رویا نیست. از جنس خیال نیست. واقعی ست. حقیقت دارد. توی مشتم است. امروز اما مشتم خالی ست. جان ندارد. آینده در چشمم خیال پرفریب و دلربایی شده. حتی فردا، حتی ساعتِ هفت امشب. ازین رویاهای محال که مخصوص داستانها و فیلم هاست. نه که بزرگ باشد. مثل همیشه است. همین کنار است. توی چمدان نیمه بسته ام. توی کفش های جفت شده دم در. توی آینه است. همه جا هست، مثل همیشه، در دسترس. من کوچک شدم. من آب رفتم زیر پتو. پایم به زمین نمیرسد. دستم کوتاه شده. نگاهم کوتاه شده. خسته تر از آنم که دنبالش کنم. پلک هایم سنگین است. دلم میخواهد بخوابم. دلم میخواهد بروم.

.

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۴

خسته اما با لبخند

هفته گذشته را رسمن پشت میز کارم گذراندم. نه یک وعده غذا پختم نه هیچ کار دیگری کردم. مشکلی که کار کردن از خانه دارد این است که پایانی برایش نیست. کارهایی مثل بازاریابی یا تکمیل وبسایت هم نوعن برای من کارهای پایان ناپذیر و جذابی هستند. اگر قرار باشد یک مقاله بنویسم ده بار وسطش باید بلند شوم و چرخ بزنم و سر ساعت شش هم کار روزانه را تعطیل میکنم. اما بازاریابی در شبکه های اجتماعی میتواند مرا تا بعد از نیمه شب پشت میز کارم نگه دارد. فکر میکنم قضیه به همان ناشکیبایی برمیگردد که در پست های قبل گفتم.
علت دیگر پر کاری این روزهایم تعطیلی موقت کلاس آلمانیست. قبلش روزی سه ساعت  کلاس داشتم که با رفت و آمدش میشد روزی پنج ساعت. یک ساعت بدی هم بود که نه قبلش آدم به کاری میرسید نه بعدش. متاسفانه کلاسم از هشت روز دیگر دوباره شروع میشود. خوشبختانه بین ترم ها یکی دو ماه فاصله است و میتوانم یکی دو ماه در کار غرق شوم. 
یک کار خوبی که اینروزها کردم تزریق خودآگاه مقدار زیادی نظم به کارهایم بود. آرشیو آب خوردن های مالی و اداری درست کردم. و برنامه های مالی و بازاریابی و تولید محتوا و نگهداری و بروز رسانی وبسایت که در ذهنم داشتم، مکتوب کردم. مکتوب کردن افکار و احساسات کلن خیلی خوب است. مغز آدم یکجوری خالی میشود و جا باز میشود برای فکر کردن یا بهتر بگویم تمرکز کردن.
یک کتاب دارم میخوانم بنام ساده کردن زندگی*. از بهترین کتابهایست که خواندم. خوبی اش به سادگی و تاثیرگذاری پیشنهاداتش است. خیلی زیاد مرا یاد شیوه های مدیریت ژاپنی می اندازد نویسنده اش اما آلمانیست. شاید هم این دقت و سادگی رمز موفقیت مشترک ژاپنی ها و آلمانی ها باشد. منظور از سادگی هم عدم پیچیدگی ست و بیشتر به نحوه فکر کردن برمیگردد. 



یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۴

از خوشبختی های کوچک

دوباره برگشتم سرجای اول. یا به عبارت دیگر به خودم مسلط شدم. تماسهای کاریم را از سر گرفتم و صبح به صبح پشت میز کارم قهوه مینوشم. خوشحال و خوشبختم. فقط از زمان میترسم. میترسم یک روز بی رحم برسد که خوشبختی امروزم را فراموش کنم. که غمهای بی دلیل سالهای قبل از یادم برود. که به داشته هایم عادت کنم و چشمم دیگر نبینتشان. 
یکجایی باید بنویسم احساس امروزم را. که جای درستی از زندگیم هستم. کنار آدم درستی هستم. باید بنویسم که با چای نوشیدن و کتاب خواندن در کافه سر کوچه چقدر خوشبخت میشوم. که به خودم بیشتر و بیشتر عشق میورزم. که از خودم بیشتر و بیشتر مراقبت میکنم. ازبس که بهم عشق ورزیده و حواسش بهم بوده. هیچ بغضیم از چشمش دور نمی ماند. حتی هیچ فکری که ذهنم را آشفته کند. بس که مرا ازخودم بهتر میشناسد. دارم کم کم خودم را ازو یاد میگیرم. وعاشق خودم میشوم. 

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۴

قدم های اول- ادامه

مدیر پروژه های نامرئی.

از کجا شروع کنم؟ پاسخ این سوال کاملن روشن است. در هر پروژه یا فعالیتی، برنامه ریزی اولین قدمی ست که مستقل از هدف و جنس پروژه باید انجام شود. اصلی ست که همه بلدند و اینجانب بطور خاص یک سال و نیم در دپارتمان مدیریت پروژه کار کردم و کلی چارچوب های بدرد بخور و زیبا برای اینکار بلدم. اما چرا هنوز عمل کردن به این اصل اولیه اینقدر سخت بنظر میرسد؟ چرا وقتی اسم پوزیشن کاریم "مدیر پروژه" است سنگین ترین پروژه ها را براحتی مدیریت میکنم اما برای کارهای خودم، ازین دانش استفاده نمیکنم؟ پاسخ این سوال در یک کلمه این است "ناشکیبایی".
"ناشکیبایی" همان است که نسل ما را از کتاب خواندن به وبلاگ خوانی، از وبلاگ خوانی به توییتر خوانی، و درنهایت از توییتر خوانی به اینستاگرام بازی سوق داده که حتی زحمت تصویر سازی از کلمه های خوانده شده را هم بذهنمان ندهیم. "ناشکیبایی" از همان بازی های کامپیوتری میآید که در عرض ده دقیقه چندین هزار امتیاز بهمراه نورهای چشم زن و دست و هوراهای ضبط شده نثارمان میکند. که عادت کردیم همان لحظه پاداش بگیریم، مستقیم سر اصل مطلب باشیم و چشممان روی هر انحراف ظاهری از چیزی که میخواهیم بسته شود. مشکل من این است که "ناشکیبایی" از درزهای زندگیم نشت کرده تو. هرچند سعی کرده بودم نسبت بهش آگاه باشم و جلویش را بگیرم. 
امروز صبح تا ظهر به رسم روزهای قبل از تعطیلات هر ساعتی به یک کار چنگ زدم. اول پیگیری ارتباطاتی که به پروژه های احتمالی منتهی می شوند. بعد خواندن اخبار اقتصادی. و بعد کار کردن روی یک گزارش. میان کار ایده های تازه ای هم به ذهنم رسید که همه را روی یک تکه کاغذ کوچک یادداشت کردم که احتمالن تا هفته دیگر این موقع گم شده است. هرچند که از صبح میدانستم باید اول برای این شروع دوباره، برنامه ریزی کنم. اما نتوانستم بیکه "کاری" انجام داده باشم وقتم را برای برنامه ریزی "تلف" کنم. مشکلی که دارم احساس عذاب وجدان است از زمانی که صرف مدیریت پروژه میکنم. حتی نوشتنش هم برای منی که ادعای دانش مدیریت پروژه دارم شرم آور است، اما حقیقت دارد. 
در شغلهای قبلی همیشه از برنامه ریزی بعنوان ابزاری استفاده میکردم جهت دفاع از خودم در مقابل حمله رئیس وقت. که اگر از بازدهی کاریم انتقاد شد برنامه را بکوبم جلویش و بگویم قدم به قدم به تاییدت رسیده و گزارشش را دریافت کردی. همیشه هم بخاطر گزارشهای خودجوش از میزان پیشرفت پروژه هایم، مورد تقدیر و تشویق مدیران قرار گرفتم. اما حالا که احساس خودکفایی میکنم و کسی نیست که یقه ام را بچسبد و بازدهی بیشتر طلب کند، ترجیح دادم دیمی پیش بروم و وقتم را صرف مدیریت پروژه نکنم. که از همین تریبون رسمی مراتب ندامت خود را به جامعه جهانی اعلام میکنم. 

خانم ها، آقایان، خوشبختم که اولین کارمند شرکتم را بهتان معرفی میکنم. رعنای مدیر پروژه. رعنایی که دیده نمیشود اما مثل شیشه نامرئی عینک اگر نباشد آدم ممکن است با کله برود توی دیوار. امروز و فردایم را به نوشتن نقش و لیست وظایف مدیر پروژه در این شرکت میپردازم، هرچند هم که احمقانه بنظر برسد. 
.

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۴

قدم های اول

بدی شرکت یک نفره این است که وقتی آدم مرخصی باشد همه کارها تعطیل میشود. بعد هم که برمیگردد باید تا یک هفته گرد مرگ را از روی میز و کامپیوترش پاک کند و کم کم یاد خودش بیاورد که چکاره بوده و چه در سر داشته. من حالا آنجایم. 
مشکل دیگرش این است که همه کارها را باید تنهایی و به موقع انجام داد. همه کارها؟ نوشتن گزارشات مالیاتی، جهیدن از روی چاله چوله های قانونی، ثبت دقیق مخارج ماهانه، تهیه و نگهداری آرشیو مدارک، بازاریابی، معاشرت (نت ورکینگ)، بروز رسانی وبسایت و صفحات لینکدین و توییتر شرکت. نوشتن مقاله جهت اظهار وجود در شبکه های اجتماعی نام برده، پیدا کردن سرمایه گذار، دنبال کردن کنفرانسها و گردهمایی های مرتبط در شهرها و کشورهای دور و نزدیک. تولید گزارشات قابل فروش در آینده و همانطور که میبینید این لیست را میتوانم تا پایین صفحه همینطور کش بیاورم.
بعد مشکل اینجاست که نمیشود یکی از کارها را چسبید و تمام کرد و بعد رفت سراغ بعدی. این همزمانی و اولویت بندی شان خودش یک پروژه جداست که یک نیروی مجزا میطلبد. باور کنید. 
فعلن برای اینکه نظم ذهنیم دوباره برگردد ازین وبلاگ استفاده ابزاری کرده و بخش هایی از ذهن کاریم را هم اینجا بمعرض نمایش میگذارم باشد که کارگر افتد. 
همانطور که در مدرسه یاد گرفتیم، باید از نیمه پر لیوان شروع کرد. نیمه پر یک ماه بسته شدن در شرکت چه میتواند باشد؟ فاصله گرفتن از کار. فاصله گرفتن از کار اصولن چیز مفیدیست که آسان هم بدست نمی آید. البته استفاده از ابزارهایی مثل نرم افزارهای کنترل پروژه گاهی به فاصله گرفتن آدم ها از کار کمک میکند. حالا این فاصله چه ارزشی دارد؟ فاصله لازمه یک برنامه ریزی خوب است. تصویر بزرگ را فقط با فاصله میتوان دید. بدون دیدن تصویر بزرگ، تکه های ریز پازل هیچ وقت بدرستی کنار هم قرار نمیگیرند. 
خوبی فاصله این است که نکاتِ ساده ی از قلم افتاده را برای آدم بولد میکند. مثلن؟ فضای کار. یکی از مشکلاتی که من همواره در زندگی داشته ام این است که خیلی سخت خودم را بروز میدهم. از زندگی عشقی گرفته تا اجتماعی و کاری و همه و همه. الان بی اغراق میتوانم بگویم هفتاد درصد مغزم دارد با کارهای شرکت خورده میشود، درحالی که در خانه ام فقط یک بورد سفید کوچک گوشه اتاق نشیمن به کارم اختصاص دارد. از درون اشغال شده ام و در بیرون فقط یک نشانه کوچک از افکارم پیداست. حتی حالا که کم کم مجبور به بایگانی شده ام، تمام مدارک شرکت در چهارتا کاور مجزا چپانده شده و روی هم در یک جعبه مقوایی مخفی ست. چرا؟ نمیدانم. این متاسفانه مدلم است و برای غیرازین بودن باید تلاش کنم. با سید درین باره حرف زدم و قرار شد گوشه اتاق نشیمن را به کارم اختصاص دهیم. میز کار سفارش دادم و باید زون کن های بزرگ بخرم بچینم روی قفسه ای که بالای میزم وصل میکنم. باید یک پرینتر هم بخرم که کارهای اداری کمتر آزارم بدهد. خلاصه، دوباره دارم قدمهای اول را برمیدارم و اینبار سعی میکنم درست تر و آگاهانه تر باشند. 
.

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۴

من و آفتاب و آدمهایم

ازدواجمان بطور جالبی مصادف شد با تغییرات بزرگ شغلی برای هر دویمان. و این شد که زندگی مان با ازدواج، البته تصادفن، حقیقتن وارد مرحله جدیدی شده. عروسی هم خوب بود. خیلی خوش گذشت. با تقریب خوبی همه آدمهایی که دوست داشتم همراهم بودند، حالا یا حضوری یا با تلفن و اسکایپ.
هرچه بیشتر میگذرد بیشتر میفهمم که چقدر آدم-دوستم و چقدر آدم-دوستی م اغلب بعلت دوز نامناسب معاشرت ها مهجور واقع میشود و دلتنگی ببار می آورد. دست کم حالا مطمئنم که زمان چاره دلتنگی نیست. چاره ای که برایش اندیشیدم این است که زیاد بروم ایران. تجربه دو ساله زندگی کارمندی اینقدر وحشتناک بود که قدر آزادی کارآفرینی را بدانم. تصمیم گرفتم تا میتوانم بروم ایران و تا میتوانم طولانی آنجا بمانم. کار شرکتم هم در ارتباط با ایران است و یک سری کارها را فقط از آنجا میتوانم پیش ببرم که خودش خیلی خوب است. 
کلن ماهی که گذشت خیلی خوب بود. دو هفته اولش ایران بودیم. هفته سوم برلین و هفته پیش در سواحل یونان، که بجز صبح تا شب زیر آفتاب لم دادن و کتاب خواندن، مطلقن کار دیگری نکردیم و پی بردیم که بیست و چهارساعت چقدر میتواند نرمالو و دل انگیز کش بیاید. 
.