یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۴

از خوشبختی های کوچک

دوباره برگشتم سرجای اول. یا به عبارت دیگر به خودم مسلط شدم. تماسهای کاریم را از سر گرفتم و صبح به صبح پشت میز کارم قهوه مینوشم. خوشحال و خوشبختم. فقط از زمان میترسم. میترسم یک روز بی رحم برسد که خوشبختی امروزم را فراموش کنم. که غمهای بی دلیل سالهای قبل از یادم برود. که به داشته هایم عادت کنم و چشمم دیگر نبینتشان. 
یکجایی باید بنویسم احساس امروزم را. که جای درستی از زندگیم هستم. کنار آدم درستی هستم. باید بنویسم که با چای نوشیدن و کتاب خواندن در کافه سر کوچه چقدر خوشبخت میشوم. که به خودم بیشتر و بیشتر عشق میورزم. که از خودم بیشتر و بیشتر مراقبت میکنم. ازبس که بهم عشق ورزیده و حواسش بهم بوده. هیچ بغضیم از چشمش دور نمی ماند. حتی هیچ فکری که ذهنم را آشفته کند. بس که مرا ازخودم بهتر میشناسد. دارم کم کم خودم را ازو یاد میگیرم. وعاشق خودم میشوم. 

هیچ نظری موجود نیست: