دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۴

آخرین جشن خانه مادربزرگ

ایران بودم. یک جورهایی این سفر اولین سفر کاریم به تهران محسوب میشد. یک دفترکار گرفتم و اولین همکارم را در تهران استخدام کردم. یکی از دوستانم هم از فرانسه کمکمان میکند. قبل از سفر نمیدانستم قرار است اینقدر پیش بروم. هنوز مطمئن نبودم. میگفتم میخواهم بروم ایران با آدمها حرف بزنم. حتی بعد که حرف هم زدم، دفتر کار هم دیدم، هنوز از هیچی مطمئن نبودم. خیلی فرق هست بین وقتی که تنها از پشت میزت کار میکنی، تا وقتی که دفتر کار میگیری و تیم تشکیل میدهی. دودلی و تردید خودشان را قاطی برنامه های بلندپروازانه آینده سُر دادند توی دلم. ته دلم میلرزید. 
شب یلدا خانه مادربزرگ سید دور تا دور نشسته بودیم و برای هرکس فال حافظ میگرفتیم. مدتها بود این همه حافظ نشنیده بودم. انگار یاد یک خاطره قدیمی افتاده باشم. انگار آن شب یک برش از گذشته خودم بود. از سالهای حافظ خوانی و شیدایی. یک بغض شیرین تمام شب توی گلویم بود که مدام قورتش میدادم و لبخند میزدم و زور میزدم با چشم هایم از پشت لایه مخفی اشک ذره ذره آن خانه و آن آدمها و آن شب را بخاطر بسپارم. حافظ هم مثل سالهای دور شد آینه ی ترس و تردید درونم. حالم از فالم نمایان شد. دلم گرفت. احساس کردم تمام عمر دودل بوده ام. انگار همیشه دولا دولا راه رفته باشم.  همانجا آرزو کردم دل و جرئت پیدا کنم. که حالا که دارم راهم را میروم تمام قد بروم. 
دو روز بعد برگشتیم تهران. از شمال خبر رسید که حال مادربزرگ سید خراب است. من تهران ماندم. نمیخواستم تصویر آن خانه روشن شب یلدا به این زودی برهم بخورد. صبح روز بعد خبر رسید مادربزرگ رفته. برای خاکسپاری هم نرفتم. سه روز بعد ختمش در مسجد ساده و کوچکی که همسرش سالها پیش در محله ی قدیمی شان ساخته بود برگزار شد. 
آن شب یلدا و آن خانه باغ بزرگ و زیبا و فال آن شبم را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
نمیدانم چه شد، اما سال نوی میلادی انگار آن دل و جرئتی را که آرزو کرده بودم بهم بخشید. شاید بخاطر رفتن مادربزرگ بود. شاید بخاطر سید. که بعد ازینکه با دستهای خودش مادربزرگش را گذاشته توی قبری که بارها برایم گفته خیلی کوچک بود، دیگر آن آدم قبل نیست. اینکه بالاخره یک روز همه مان میرویم و توی یکی از همان قبرهای خیلی کوچک میخوابیم انگار دلمان را قرص تر میکند.
پریشب خواب دیدم دارم موهای خودم را کوتاه میکنم. دیشب خواب دیدم شیرجه زدم در یک رودخانه بزرگ و آبی. شیرجه که میزدم، بین زمین و هوا که بودم بدنم از ترس مورمور شده بود. اما پریدم. تمام قد.
.

هیچ نظری موجود نیست: