پنجشنبه ها تحمل همه چیز برایم سختتر است. دلتنگ تر، دورترم و تنهاترم. می ترسم هر چقدر هم که از این کار، از این زبان، از این خانه و از این شهر فاصله بگیرم، پنجشنبه هایم خاکستری باقی بمانند.
پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۴۰۲
هذیانهای آخرین روز کاری هفته
جمعه، خرداد ۰۵، ۱۴۰۲
تا روزی که درخت، دوباره درخت شود
امروز روز عجیبی بود. خودم را مجبور کرده بودم تصمیم سختی بگیرم. از آنها که از همان لحظه اول از آن پشیمان می شوم، اما می دانم که از به تاخیر انداختنش بیشتر پشیمان می شدم. گیج بودم و سوار اتوبوس شدم تا بچه را از مهد بیاورم. پیرزنی که روی صندلی کنار من نشسته بود به سمتم خم شد و گفت من ایستگاه بعد پیاده می شوم. می توانی کمکم کنی؟ گفتم حتمن. موهای سفیدش فر مرتبی داشت و ناخنهایش لاک قرمز. با سر به سمت چپ بدنش اشاره کرد و گفت، برای اینکه کمکم کنی، بهتر است این طرف را بگیری. ادامه داد که زور ندارم که از روی صندلی بلند بشوم. به دستهایش نگاه کردم. پوست چروکیده و انگشتهای دِفرمه اش، درست شبیه به دستهای مادربزرگم بود. همیشه موقع راه رفتن کمکش می کردم و او با افتخار به همه می گفت این عصای من است. رو به پیرزن کردم و با صدایی که مطمئن باشم می شنود گفتم نگران نباشید. من بلدم چطور کمکتان کنم، درست همانطور که به مادربزرگم کمک می کردم. اتوبوس در ایستگاه ایستاد و من دست راستم را از آرنج تا کف دست، مثل دسته مبل کنار دست او نگه داشتم. دستش را در دستم گذاشت، وزنش را روی آن انداخت و بلند شد. قدش از مادربزرگم کوتاهتر و جثه اش از او کوچکتر بود. قدم به قدم کنارش آمدم تا از اتوبوس پیاده شدیم. با هر قدم انگار در زمان به عقب بر می گشتم. به روزهایی که در خانه امیرآباد کنار مادربزرگم زندگی می کردم. دلم نمی خواست دست پیرزن را رها کنم. مدتها بود ماهیچه های شل و پوست نرم و نازک هیچ کهنسالی را لمس نکرده بودم. این بیماری همه گیر، طوری تنهایمان را از هم دور کرده که لمسِ هم هنوز برایمان غریبه است. پیاده که شدیم از من تشکر کرد و برایم روز خوبی آرزو کرد. من کنارش ایستاده بودم و مردد بودم که از او بخواهم که بغلش کنم، اما او قبل از من سوالش را پرسید: می روی آن طرف خیابان؟ گفتم بله. گفت می توانی مرا با خودت ببری؟ گفتم با کمال میل. دستش را دوباره در دستم گذاشت و شروع کرد ماجرای دکتر رفتنش را برایم تعریف کردن. و من دوباره همان دختر هفده ساله خامی بودم که هر شب، از هیاهوی دنیا به مادربزرگش پناه می برد. در حالیکه با احتیاط کنارش راه می رفتم و آرزو می کردم این خیابان تا ابد کش بیاید، به پهنای صورت اشک می ریختم. از دلتنگی برای مادربزرگ؟ از ناتوانی خودم در درست تصمیم گرفتن و درست رفتار کردن؟
گاهی رفتار درست اتفاقن ساده و سرراست و روشن است. اما صرف اینکه ساده است، به این معنا نیست که انجام آن آسان باشد. انسان موجود دیوانه و پیچیده ایست. تراپیستم می گوید ما اغلب تمایل داریم خودمان را در موقعیتهای ترامای بچگی قرار بدهیم به این امید که این بار برخلاف دفعات قبل، بتوانیم ماجرا را کنترل کنیم. که اغلب نمی توانیم و رنجمان تکرار می شود. ظاهرن من برای کنترل اوضاع، تنها راهی که برای خودم باقی می گذارم این است که یک افسار به خودم ببندم و راهم را بکشم و از معرکه ای که خودم راه انداخته ام، بیرون بزنم. واقعیت این است که ماندن و درست رفتار کردن هنوز از من بر نمی آید. متاسفانه اغلب در این معرکه ها تنها نیستم و مسئولیت رنجی که به بقیه می دهم با من است و از عذاب وجدان این یکی هرگز نمی توانم رها بشوم. گاهی آرزو می کنم آدمهایی که دوستشان دارم، هرگز مرا نشناخته بودند.
امشب دلم می خواهد مثل موش کورهای کتاب داستان دخترم یک تونل به اعماق زمین بکنم و برای خودم سوراخی به تنگی و تاریکی رحم مادر درست کنم، خاک سرد را در آغوش بفشارم و تا آخر دنیا همانجا بخوابم.
.
که من چو آهوی وحشی، ز آدمی برمیدم*
من از بیست و دو سه سالگی ناگهان به شعرهای حافظ علاقه مند شدم. قبل از آن به استثنای آنهایی که در کتابهای درسیمان بودند نمی توانستم حتی از روی یکی از غزلهایش بخوانم. در زندگی من خیلی از احساسات دفعتی بروز می کنند. و این، شاید نشان بی پایه و اساس بودن آنها باشد، اما به معنای بی اعتبار بودنشان نیست. از بیست و دو سه سالگی تا همین امروز، من تقریبا هر روز حافظ می خوانم. قبل از گوشی های هوشمند، همیشه خدا یک حافظ جیبی در کیفم بود و در یک روز عادی، دست کم چهار، پنج غزل می خواندم. اما حالا سالهاست که به جای آن یک صفحه فال حافظ در تب های گوشیم باز است و به همان تناوبی که به تلگرام و واتساپ سر می زنم، آن را هم باز می کنم. آنچه دیوان حافظ را برایم تازه نگه می دارد، این است که از نظر من هیچ مطلب مهمی در آن نیست. شعرهایش، برونریزی بی نقص احساساتی هستند که بی مهابا و بی ملاحظه زندگی شده اند. بی تابی و ناکامی و سرخوشی و مستی را که در نهایت خود زیسته است، به استادی تمام به تصویر می کشد. تصویر من از او حکیم دانایی نیست که مثل ناخدا سکان زندگیش را در دست دارد و قلب دریا را می شکافد و پیش می رود. بلکه شبیه به آدمی است که یک تنه در دل دریای طوفانی شیرجه زده و تمام قوایش صرف این می شود که خود را روی آب نگه دارد. و از این لحاظ، خیلی با حافظ بینوا همزاد پنداری می کنم.
* حافظ
یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۴۰۲
بحث ما در لطفِ طبع و خوبیِ اخلاق بود*
تازگی ها مدام قلدری می کند. هیکل کوچکش را بلند می کند و روی زمین می کوبد. هر چیز دم دستش را پرتاب می کند. ادای فحش دادن در می آورد. نعره می کشد. گریه می کند. حتی برای مظلومیت خودش روضه می خواند. طبیعی است که در این سن، بچه ها خودداری بلد نباشند. در کتابهای روانشناسی که شوهرم می خواند نوشته است که وقتی چنین رفتاری از کودک سر می زند، نباید او را سرزنش کنید، نباید ترکش کنید، نباید تهدید یا تنبیهش کنید. باید کنارش بنشینید و بگویید عصبانی هستی؟ بی طاقتی؟ می فهمم. حق داری. ولی چاره ای جز صبر کردن نداریم. کنارش بنشینید و با او همدردی کنید و کاری نکنید. من هیچ وقت نتوانستم اینطور رفتار کنم. برعکس دلم می خواست من هم به او ملحق شوم و هر دو با هم خودمان را به در و دیوار بکوبیم و به عالم و آدم فحش بدهیم. اما نمی توانم. حالِ او، تحمل حال خودم را هم سختتر می کند. دلم می خواهد بگیرم و به دورترین نقطه خانه پرتابش کنم. یا حداقل طوری سرش داد بکشم که صدای گریه و نعره اش برای چند لحظه هم که شده به گوشم نرسد. اما اغلب از ترس اینکه به این نقطه برسم، می گویم مامان می رود آن اتاق تا وقتی که تو آرام بشوی و صحنه را ترک می کنم. و هر بار که ترکش می کنم یاد آخرین باری می افتم که خودم همینطور بی ملاحظه و رها پا می کوبیدم و نعره می زدم. همان روزی که مامان، مانتوی سیاه بلندش را پوشید و اِپلهای بزرگش را روی سرشانه ها صاف کرد؛ روسری مربع مشکی که گل های طلایی خوشبو داشت دور گردنش انداخت؛ کیفش را برداشت و در مقابل چشمان بهت زده و سکوت ناگهانی من و خواهرم تهدیدش را عملی کرد. از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. صدای بسته شدن آن در، هنوز در من طنین می اندازد. به سمت در دویدم و از دستگیره آویزان شدم، اما دستم به قفل بالای در نرسید. در که باز نشد، ما دوباره گریه کردیم، اینبار شدیدتر از قبل. انگار هزاران حنجره در گلویمان زجه می زدند مامان. هر بار که اتاق را ترک می کنم، گریه دخترم همانطور اوج می گیرد و با نفسهای بریده صدا می زند، مامان. و من از خودم متنفر می شوم، در حالیکه جملات کتابهای روانشناسی در سرم تکرار می شوند، درحالیکه صدای بسته شدن آن در پشت سر مامان به خاطرم می آید.
در کتابهای روانشناسی نوشته است که باید با بچه روراست بود. اگر داد زدنش اعصاب شما را به هم می ریزد بی جهت به او نگویید که نباید داد بزنی، چون پرنده ها بیدار می شوند، چون داد نزدن کار درستی است، چون داد زدن گلویت را زخم می کند. بگویید من نمی توانم به تو اجازه بدهم که داد بزنی، چون سرم درد می گیرد، چون من امروز بی حوصله هستم. چون من دلم نمی خواهد تو داد بزنی. اگر ما برای بیان خواسته های خودمان به بچه دلیل بتراشیم، او هم یاد می گیرد تا احساساتش را پشت دلایل قلابی قایم کند. مثلا به جای آنکه بگوید من دلم نمی خواهد به تو بوس بدهم، می گوید من نمی توانم به تو بوس بدهم، چون دیرم شده است. اگر شما با مرز گذاشتن برای خودتان راحت باشید، او همین را هم از شما یاد می گیرد. این استدلال هم به نظرم منطقی می آید و خیلی به دلم می نشیند. مشکل اینجاست که اگر بخواهم با بچه روراست باشم، چیزی برای یاد دادن به او ندارم. دستم برای بزرگ کردن این بچه خیلی خالیست. چطور باید به او خودداری یاد بدهم، در حالیکه خودم بلد نیستم. چطور از او بخواهم روراست باشد، وقتی خودم نه با او، نه با دیگران و نه با خودم روراستم؟ این چیزها را در کتابهای روانشناسی ننوشته است. انگار آن کتابها برای پدران و مادران کامل نوشته شده اند. برای آنان که اگر روراست باشند، چیزی بجز خوبی و درستی ازشان نمی تراود. ما یا باید برای بچه هایمان خودِ بدمان باشیم، یا ادای خوب بودن در بیاوریم. راه میانه ای وجود ندارد.
.
* حافظ
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۴۰۲
ستاره میشمرم
حسین دارد نواختن ساز هنگ درام را یاد می گیرد. شبها، وقتی بچه را می خوابانم صدای تمرینش در خانه بلند می شود و تا مدتی بعد از آن هم ادامه دارد. دیشب فکر می کردم چقدر به شنیدن چنین صدایی احتیاج داشتم. به شنیدنِ از ریتم افتادن و نواختن را رها کردن و باز از سر گرفتن؛ به شنیدن یک ملودی ساده که تکرار می شود و در تکرار، عوضی می شود و باز با تکرارِ بیشتر به خودش باز می گردد. چقدر این روزها شنیدن صدای سازِ یک نوازنده تازه کار برایم معنا دارد. صدای دلگشای تامل که با آوای هنگ در هم می آمیزد. چیزی که در اجرای نوازنده های مطمئن به گوش نمی رسد. دقیقن همان چیزی که من این روزها احتیاج دارم. چون من هم دارم اشتباه می زنم. من هم باید رها کنم و با سرعت کمتر و تامل بیشتر نواختن را از سر بگیرم. و بدانم که بدون بارداری زایشی در کار نیست. و جاده ای که به قرار می رسد نه از دندان به جگر ساییدن، که از سرگرمِ ساز بودن می گذرد.
.
دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۴۰۲
تن، حلقه گم شده زنجیرِ من
ارتباطم با بدنم به وضوح در حال تغییر است. احساس می کنم در سی و هشت سال گذشته بدنم را بی جهت سر طاقچه قاب گرفته بودم. نه تتویی داشتم، نه پیرسینگ درست و حسابی، نه حتی چهار تا عکس نود. این روزها خیلی برهنه جلوی آینه می ایستم و انگار برای اولین بار است که خود میانسالم را می بینم. نفهمیدم کی روی سینه هایم اینقدر ترک خورد و پشت رانهایم تغییر شکل داد. سعی می کنم به یاد بیاورم آخرین باری را که جلوی آینه ایستادم و بدنم بی نقص بود، اما اصلا یادم نمی آید. احساس می کنم به اندازه کافی به سینه هایم نگاه نکردم، آن وقت که هنوز سفت و گرد و مغرور بودند. باورم نمی شود که هیچ عکسی از بدن برهنه ام ندارم. می روم روی هارد و به عکسهایی که در کنار ساحل انداخته بودیم نگاه می کنم. عکسهای با بیکینی، نزدیکترین یادگاری هستند که از بدنم در دوران جوانی دارم. آنها هم زیاد نیستند. از شکمم بدون جای زخم سزارین هیچ عکسی ندارم. البته چرا، از شکم برآمده ام بارها و بارها عکس گرفته ام، وقتی که حامله بودم. اما حتی آن عکس ها هم برهنه کامل نیستند. می خواهم بروم به آتلیه دوستم و از او بخواهم به جای تمام این سالها که بدنم را زیر فرش جارو زده بودم، از من عکاسی کند؛ نه از کفشها و لباسها و سوتینهای فنرداری که زیرسینه ها جک می زنند، از گوشت و پوستی که دیگر دارد آویزان می شود. اولین نشانه های سرازیری را می خواهم ثبت کنم. شاید از روی عکسها نقاشی بکشم. شاید هم همان عکسها را به دیوار بزنم. می خواهم جلوی چشم خودم باشم تا فراموش نکنم که من، همان بدنم هستم. یادم نمی آید اولین بار کی حساب خودم را از بدنم جدا کردم. فکر می کنم سیزده چهارده سالگی بود، وقتی که سینه هایم برآمده می شدند و بدنم مرا که هنوز کودک بودم به سمت زنانگی می کشید و من مقاومت می کردم. نمی دانم چرا این جدایی اینقدر عمیق و طولانی شد تا امروزی که دوباره بدنم جلوتر از من به سمت میانسالی رفته است. حالا می خواهم یک بار دیگر به عنوان یک موجود یکپارچه با بدنم قاطی شوم. من، آنکه می اندیشد و می نویسد و خلق می کند، با بدنم که انگار تا امروز برایم فقط در حکم یک رویه و پوسته خارجی بوده است. من همان بدنم هستم و بدنم خودِ من.
.
شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۴۰۲
از رنگ ها
پلیور بافتنی را از سرم بیرون آوردم و روی تختش پرتاب کردم. سوتین مشکی راحت و آزادی تنم بود. از آنها که اغراق نمی کند، فشار نمی آورد، در عین حال نگهت هم می دارد. آنقدر در آن راحتم که گاهی تابستان ها بعنوان تاپ با شلوار جین یا دامن می پوشمش و بیرون می روم. از زمین بازی بچه گرفته تا دورهمی های دوستانه. کنار تخت ایستاده بود و به من زل زده بود. پرسیدم می دانی می خواهیم چه کار کنیم؟ گفت آره. پرسیدم چه کار؟ گفت چه کار؟ گفتم تو بگو. گفت تو بگو. آبرنگ مخصوص صورت و بدن را از قفسه بالای کمدش برداشتم. چهار زانو کنار میز و صندلی کوچکش نشستم و گفتم، می خواهیم مامانی را نقاشی کنیم. چشم هایش از ذوق برق زد و گفت من می خواهم مامانی را نقاشی کنم. گفتم پس آن شیشه آب را بیاور و بنیشین. گفت باشد. شیشه کوچک آب را از روی دراور کوتاهش برداشت و روی میز گذاشت. قلم را در آب زد؛ به پالت رنگ ها نگاه کرد و گفت کدام را می خواهی؟ سبز کمرنگ را نشان دادم و گفتم سبز روشن. قلم خیس را در رنگ حسابی گرداند و بعد به صورتم نگاه کرد. نگاهش روی گونه ام ثابت شد. قلم را آنجا کشید و از شادی شیهه کشید. دوباره به پالت نگاه کرد. قلمش را در آب شست و بعد در حالیکه آن را به سمت سبز تیره می برد گفت حالا سبز خاموش. قلم را به سبز تیره آغشته کرد و روی بینیم کشید. به حاصل کارش نگاه کرد و گفت همه جا می توانم بکشم؟ گفتم همه جا بجز چشم و دهان. پرسید می خواهی موش بشوی یا شاپرک؟ گفتم شاپرک. گفت باشد. به پالت اشاره کرد و گفت کدام را می خواهی؟ گفتم قرمز. قلم خیس را بالای رنگ قهوه ای که کنار سبز کمرنگ و تیره بود نگه داشت و گفت قهوه ای را دوست داری، آره؟ گفتم آره. قلم را روی لپ دیگرم کشید. شش رنگ دیگر را تکرار کرد تا رسید به رنگ قرمز. قلم آغشته به رنگ قرمز را روی قفسه سینه ام، درست میان سینه ها کشید و گفت: آتش. داری می سوزی مامان. با خودم فکر کردم بچه ها همه چیز را می فهمند. پرسیدم حالا چکار کنم؟ گفت سرت را نزدیک سینه ات نیاور تا بیشتر نسوزی. روی سینه ام، با رنگ زرد یک خورشید و با رنگ آبی یک ماهی و با رنگ های ارغوانی و صورتی پپا و جورج را کشید. یک جایی قلم را با دقت در جایی که گوشه پالت برایش تعبیه شده بود گذاشت، برگشت به من نگاه کرد و گفت: مامانی تمام شد. حالا بلند شو و برو. بلند شدم و رفتم. در حالیکه از خودم می پرسیدم به من بیشتر خوش گذشت یا به او؟
جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۴۰۲
دیدار با عود در خانه برلین
شام به خانه مان دعوتش کرده بودم. از این کارم کمی پشیمان بودم، چون خانه بسیار نامرتب و سر هردویمان بسیار شلوغ بود. انگار مهمان شام در وسط هفته کاری با بچه کوچک و خانه ای که هفته هاست رنگ کارگر تمیزکار ندیده است، به اندازه کافی سخت و پیچیده نباشد، تعویض تخت خوابمان هم به آن اضافه شد. تخت جدید آمده بود و تخت قبلی را قرار بود درست همان روزکسی بیاید و ببرد. اتاق خواب پر بود از تخته های چوب سفید و میله های زیر تخت و تشک. محتویات کشوهای زیر تخت که عبارت بودند از ملحفه و پتو و بالش در سراسر خانه روی مبل ها و صندلی ها پر بودند و کیمیا با شعف فراوان از آنها بالا می رفت و آویزان می شد و روی زمین پرتابشان می کرد و از روی مبل یا صندلی روی پتو و بالش ها می پرید. خانه باید جاروبرقی هم می شد. خرید را روز قبل با عجله انجام داده بودم. می خواستم یک مرغ درسته در فر بگذارم و زرشک پلوی زعفرانی بپزم. کار سختی نبود. آشپزی بخش سخت مهمان داری نیست. برای ما مرتب کردن خانه از همه چیز سخت تر است. نمی دانم چرا هرچه تلاش می کنیم، این خانه نظم پیدا نمی کند. مثل یک نبرد بی پایان، که شاید فقط برای ساعاتی که مهمان رودربایستی داری در خانه داریم شانس برنده شدنش را داریم و باقی روزها و شب ها کامل مغلوبیم. اما مگر می توانستم عود را در کافه و رستوران ببینم، وقتی به شهر من می آید؟ عود اولین هم خانه من بعد از مهاجرت بود. در حقیقت یک اتاق از خانه ای که خودش در آن زندگی می کرد را به من اجاره داد. خانه قدیمی زیبایی که در بهترین محله پاریس واقع شده بود. یک خانه قدیمی و رویایی با اسباب و اثاثیه ای که من شبیهشان را فقط در فیلم دیده بودم. آن خانه برای من در حکم یک در مخفی رمزآلود بود برای ورود به دنیای تازه ای که با مهاجرت پیدا کرده بودم. گاهی عصرها، وقتی نور کم زور از پنجره های باریک و بلند چوبی روی مبل چرمی قدیمی کنارم می افتاد و ذرات غبار سرگردان را نمایان می کرد، حس می کردم دارم وسط یک فیلم یا رویا زندگی می کنم. حالا که به آن روزها نگاه می کنم، می بینم مهم ترین اثری که آن خانه در من داشت، این بود که آدمی که تا آن روز بودم را کمرنگ و کمرنگتر کرد. آنچه بعنوان سبک زندگی خودم می شناختم، مثل لک جوهری بر لباس سفید که مدت مناسبی در مایع سفید کننده می خوابد، به مرور کمرنگ و تقریبا محو شد. عادتهایی که یادگار خانه پدری بودند و گمان می کردم که مال خودمند، در این خانه پریشانِ غبار گرفته اضافی بودند. خیلی سریع به در نیاوردن کفش در خانه، توالت بدون روشویی، در کنده شده یخچال، سقف سوراخ توالت، بوی علف در شبهای شنبه، مردهای غریبه ای که صبح نیمه برهنه در خانه پیدایشان می شد، شش ماه یک بار جارو زدن خانه، پختن بادمجان و سیب زمینی با پوست، بطری های شراب سر میز شام، اسکان دادن یک لشکر آدم مست و های که آخرین متروی شب را از دست داده بودند، و خیلی چیزهای دیگر عادت کردم. امروز از همه اینها شاید یکی دو مورد هنوز همراهم باشد، اما اثر عمده شان در پاک کردن عادت های عاریه بود، که حقا اثر مهم و ماندگاری هم بود. و این خانه جادویی، خانه عود بود. او وقتی هنوز مرا نمی شناخت، در خانه اش را برایم باز کرده بود و هشت، نه ماهی که در آن خانه زندگی می کردم از بهترین ماه های عمرم شد. حالا چطور می توانستم وقتی به برلین آمده در خیابان با او وعده دیدار کنم. باید به خانه ام دعوتش می کردم. همین کار را هم کردم. اما حسین اجازه نداد در اتاق خواب را برایش باز کنم. پس من هم تور معرفی خانه که جزو فرهنگ فرانسوی هاست را با دلخوری از برنامه شب حذف کردم. کمی دیرتر از آنچه که تصور می کردم رسید. از تاکسی که پیاده شد از پنجره تماشایش می کردم. دوازده سال از روزهایی که هر دو آپارتمان خیابان له موئت را خانه می نامیدیم می گذشت. زن سی و هفت، هشت ساله ای را دیدم که با وقار و متانت روی زنگ به دنبال نام خانوادگی آشنا می گردد. نتوانستم صبر کنم تا از پله ها بالا بیاید. پنجره را باز کردم، صدایش کردم و برایش دست تکان دادم. لبخند زد و پرسید طبقه دوم؟ در راهرو را با دست نشانش دادم و گفتم آره بیا بالا. کیمیا با حسین در اتاقش بازی می کرد و غش غشش به آسمان بود. گفتم کیمیا بیا، دوست مامانی دارد می آید. اعتنایی نکرد. در خانه را باز کردم و عود در آستانه در ظاهر شد و گفت چقدر خوب است که می بینمت. هم دیگر را بغل کردیم. گفتم بیا تو. پالتوی فوتر ارغوانی رنگ کوتاهش را در آورد. پالتو را از او گرفتم و آویزان کردم. کیمیا که حالا ذوق کرده بود جلوی ما می دوید و خوشحالیش را با این روش نشان می داد. عود از آپارتمانمان تعریف کرد و گفت که چقدر روشن و بزرگ و جالب است. در تصدیق حرفش گفتم که در برلین بر خلاف پاریس آدمها فضای بیشتری دارند. گفت که آره، آنها هم در سویس زندگی می کنند و آنجا هم مثل برلین از فضای بیشتر زندگی لذت می برند. گفتم دختر من اصلن نمی دانستم تو سوئیس هستی. گفت دو سال می شود. وقتی دخترش فقط سه هفته داشته به دنبال یک پیشنهاد کار جذاب به ژنو رفته بودند. دو سال تمام عود کار می کرده و شوهر برزیلیش در خانه از بچه نگه داری می کرده است. چقدر از هم بی خبر بودیم. هرچقدر سعی کردیم به یاد بیاوریم که آخرین بار چند سال پیش هم دیگر را دیده ایم، موفق نشدیم. احتمالا پنج سال پیش. چه اهمیتی داشت؟ حالا هر کدام در شهری دیگر خانه کرده بودیم و دختر بچه هایی تقریبا هم سن داشتیم. رو به حسین کرد و گفت، رعنایی که با من هم خانه شد، تازه از ایران خارج شده بود و برای اولین بار بود که در فرانسه تنها زندگی می کرد. دستش را روی پشتم گذاشت و گفت اصلن شبیه به آدمی که اینجا می بینی نبود. خیلی ساده لوح و بی تجربه و پاستوریزه بود. راست می گفت. زن اهلی رامی بودم که هیچ شبیه به امروزم نبود.
خیلی دوست داشت بداند که من بعد از
خروج از فرانسه چه کردم. مسیر کاریم را برایش توضیح دادم که بیشتر از یک ساعت طول
کشید. از اولین کاری که در آلمان داشتم، از شرکت خودم و اینکه کار کردن در فضای
مردسالار و فاسد تجارت ایران چقدر اذیتم می کرد، اما چون کسب و کارم خوب می گشت
جرئت تعطیل کردنش را نداشتم. از اینکه با روی کار آمدن ترامپ مشتری هایم همه در یک
نصفه روز تماس گرفتند و پروژه هایشان را لغو کردند. از تغییری که در کارم دادم و
از تجربه ام در کار مشاوره. از پروژه های نوشتنم برایش گفتم، از گروه نویسندگی و
بوک کلاب و از چالش های نانورایمو. حتی از ایده کسب و کاری که در ذهن دارم هم برایش
گفتم. تا آخرش را ریختم بیرون و تهدیگش را هم کندم. دهانش باز مانده بود و می
توانستم به وضوح ببینم که هر چه من پیش تر می روم، تعجبش بزرگ تر می شود. رو به حسین
کرد و گفت، این زن هیچ وقت ول کن نیست. حسین خندید و گفت این یکی را خوب یاد گرفته
ام. عود بار دیگر تاکید کرد که اصلا ترمز ندارد. گفتم حالا نوبت توست که از کارت
تعریف کنی. گفت رعنا من همان داروساز حوصله سربرم که در خلال یک سفر کاری به دیدن دوست قدیمیش می رود. مدتی در بازاریابی و حالا در
فروش و توسعه بازار کار می کنم و اخیرن یک ترفیع تازه بعنوان دایرکتور فروش اروپا
گرفتم. از شنیدن عنوان کاریش اشک در چشم هایم جمع شد. آغوشم را باز کردم و گفتم،
اوه بیا اینجا. باورم نمی شود که حالا یک دایرکتور شده ای عود. و برای بار نمی
دانم چندم هم دیگر را بغل کردیم.
از چالش های بچه داشتن حرف زدیم. از
مشکل خواب بچه ها، از مشکل مرز گذاشتن برایشان و از عذاب وجدانی که آدم یکسره
بخاطر فنا نکردن کامل خودش برای بچه تجربه می کند. گفت تا یک سال اول، من همه آنچه
که داشتم را برای سوفیا می گذاشتم. به آستانه فروپاشی رسیده بودم و هر روز در
توالت شرکت در حال پمپ کردن شیر از سینه هایم گریه می کردم و هر شب در خانه نق می
زدم که مدیرم هیچ تصوری از شرایط کاری یک مادر جوان ندارد. و همه اینها سوفیا را
هم نا آرام تر می کرد. بعد یک مربی خواب برای بچه گرفتیم و با روش هایی که پیشنهاد
کرد طی دو هفته، یاد گرفت که شب چطور خودش بخوابد و خواب شبهایمان برگشت. گفت
گرفتن این تصمیم برایش خیلی سخت بوده. این را می توانم خوب بفهمم، چون کیمیا هم خیلی
مشکل خواب داشت و هنوز هم دارد و من در مورد مربی های خواب خیلی تحقیق کردم و خوب
می دانم که روش هایی که پیشنهاد می کنند، مستلزم ساعت ها گریه کردن بچه و نگاه کردن
مادر و پدر است. عود می گفت که شرایط زندگی مرا مجبور به گرفتن این تصمیم سخت کرد.
اما وقتی کمی خودخواه بودم و این تصمیم را گرفتم و تبعات مثبت آن را برای خودم و
بچه و زندگیمان دیدم، فهمیدم که من نمی توانم همه آنچه که دارم را فدای بچه کنم،
بلکه تنها می توانم خیلی چیزهایم را فدایش کنم. من باید اندکی از وجودم را برای
خودم نگه دارم و به موجودیت مستقلم احترام بگذارم تا بچه هم برای من به عنوان موجودی
جدا از خودش احترام قائل شود.
هرچند که از پیاده نکردن روش های
آموزش خواب برای کیمیا پشیمان نیستم، اما نکته ای که در حرف های عود بود
را خوب درک می کردم. و از اینکه نزدیک به نیم ساعت داشت با افتخار سعی می کرد که منِ
لابد ساده لوح و مادر فداکار را آموزش بدهد، در دلم به او خندیدم.
.
جمعه، فروردین ۲۵، ۱۴۰۲
کاش می توانستم گریه کنم
امروز مشاوره نفسگیری داشتم. چهل و پنج دقیقه که تمام شد و تاریخ جلسه بعد را مشخص کردیم، به او گفتم که از دیدنش خوشحال شدم و روی صندلی نیم خیز شدم که مثلا او را بدرقه کرده باشم. اما همچنان روی صندلی روبرویم نشسته بود و به من چشم دوخته بود. گفتم فکر می کنم برای امروز کارمان تمام شده است. به نظر می آمد که در افکارش غرق است. با صدای کمی بلندتر گفتم آقای ف، شما هنوز حرفی با من دارید؟ به خودش آمد. گفت من سر تا پا گوشم که بدانم شما چه حرفی با من دارید؟ نگاهمان به هم گره خورد و اشک در چشمانش لرزید. نگاهم را از او دزدیم و گفتم من هفته آینده شما را می بینم. از روی صندلی بلند شد، سری تکان داد و با قدم های آهسته در حالی که دمپایی های پلاستیکیش روی زمین کشیده می شد از اتاق خارج شد. مراجعه بعدی سراسیمه با رنگ زرد و چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود وارد شد و برگه پلیس برای اخراج از کشور را گذاشت روی میز. چشمم به بطری آب و لیوان خالی روی میز افتاد. در لیوان آب ریختم و جلویش گذاشتم و آرام و شمرده، طوری که مطمئن باشم حرفم را می فهمد جملات استانداردی را که در چنین مواقعی باید گفت بازگو کردم: نگران نباش، من همه تلاشم را می کنم تا جلوی اخراجت را بگیرم. البته نمی توانم هیچ چیز را تضمین کنم، به جز اینکه همه تلاشم را می کنم. هم زمان وبسایت اداره کار را باز کردم تا برایش پرونده تشکیل دهم. بعد از تشکیل پرونده، برای یک مشاور حقوقی ایمیل زدم و بعد هم یک نامه خطاب به اداره امور اتباع خارجی نوشتم و با یک مرکز آموزش پرستاری تماس گرفتم و از آنها هم درخواست وقت و نامه کردم. این میان بارها به او گفتم که ما باید همه تلاشمان را بکنیم و او باید با من همراه باشد و حتما روزی دو بار ایمیل هایش را بخواند و اگر خبری شد مرا در جریان بگذارد. مشاوره از یک ساعت هم رد شد و من، طبق معمول با عجله وسایلم را جمع کردم و با حالت نیمه دو به سمت ماشین رفتم تا بتوانم به موقع بچه را تحویل بگیرم. در ماشین را که بستم، دلم می خواست گریه کنم، اما نکردم. آهی کشیدم و حرکت کردم. خودم را با اخبار خانه و بچه سرگرم کردم، پادکست مورد علاقه ام را شنیدم، برای آدم های مورد علاقه ام پیام فرستادم، هر کاری که بلد بودم کردم تا این تعادل حاکم بر هم نریزد، در حالیکه بار همه این داستان های ناتمام مثل هر روز و هر شب روی سینه ام سنگینی می کرد.
.
شنبه، اسفند ۲۰، ۱۴۰۱
فسیل دوازده ساله
درِ سالن اپیلاسیون را که باز کردم، یک آقای میانسال در سالن انتظار نشسته بود. با چشمهای روشنش از پشت شیشه عینک به من نگاه کرد و لبخند زد. پیرایشگر، مرا که از قبل نوبت داشتم به اتاقی هدایت کرد و تا من آماده بشوم به اتاق انتظار برگشت و از آقای میانسال پرسید چه جاهایی را می خواهد وکس کند و او جواب داد اندام تناسلی، باسن و دماغ. معمولن در سالن اپیلاسیون صداهای اضافی را اصلن نمی شنوم و آدمهای دیگر را اصلن نمی بینم. اما امروز چون آن آدم دیگر مرد بود انگار یک چشم و گوش اضافه در سرم در آورده بودم و اطلاعات بی موردی که میلی هم به دانستنشان نداشتم در مغزم حک می شد. پیرایشگر که به اتاق من آمد و مشغول به کار شد من غرق در افکارم شدم. چرا دیدن این آقا در سالن اپیلاسیون باید این اندازه توجه مرا جلب کند؟ مگر نمی دانستم که مردها هم اپیلاسیون می کنند؟ مگر گمان می کردم سالن اپیلاسیونی که می آیم زنانه است؟ خیر. توجهم جلب شده بود چون این ذهن من بود که مثل ایران زنانه مردانه داشت. یعنی کی می شود که در تهران در سالن اپیلاسیون را باز کنم و یک مرد سیاه چشم و پرموی ایرانی در سالن انتظار نشسته باشد و به من لبخند بزند؟ خدای من، مچ خودم را گرفتم. درست مثل آن خارج نشینهای فسیلی شده ام که بعد از سالها زندگی آن طرف آب، سر طناب را به کلی گم می کنند و تصویرشان از ایران، محدود به خاطرات دور و کمرنگ خودشان و تصاویر رسانه ها می شود. مثل کازین مادرم که وقتی نوجوان بودم از آلمان برای دیدار آمده بود و داشت با دقت و ظرافت ماست میوه ای را برایمان توصیف می کرد و ما باورمان نمی شد که این مرد فکر می کند ما در ایران ماست میوه ای نداریم. هرچند عمر ماست میوه ای آن روزها خیلی هم طولانی نبود، اما ما طوری از توصیفات این مسافر غریب در وطن، بهت زده شده بودیم که گویا در گهواره ماست میوه ای می خوردیم. شرط می بندم همین حالا هم صدها سالن اپیلاسیون مختلط در تهران دایر است. حالا گیرم که عمرشان خیلی طولانی نباشد. صدها سالن هم اگر نباشد، ده ها سالن که دایر است. مطمئنم که هست. وقتی مامان و بابای من که بالای شصت سال سن دارند در محله امیرآباد که بالاشهری هم به حساب نمی آید سر کوچه شان کلاس یوگای مختلط می روند، چطور حتی از ذهنم گذشت که سالن اپیلاسیون مختلط در تهران نداشته باشیم. تهران امروز همه چیز دارد. این من هستم که تهران امروز را ندارم. من هستم که پیش از شکوفایی زندگی های آزاد زیرزمینی، با این شهر وداع گفتم و خودم را از تجربه سالهای رشد و بلوغش محروم کردم.
صدای یک پیرایشگر دیگر از بیرون اتاق می آید که آقای میانسال را به اتاق کناری من راهنمایی می کند. مطمئنم عین این صحنه، همین حالا دارد در تهران هم اتفاق می افتد، به زبان فارسی و با گرمای خوش و بش مفصل شرقی. البته براساس چیزی که من در خاطرم هست در تهران با این میزان مومی که اینجا برای یک نفر استفاده می کنند، راحت کار ده نفر را راه می اندازند. این یکی گمان نکنم هنوز عوض شده باشد. مطمئنم زنی که در تهران به جای من روی تخت دراز کشیده، به اندازه من برای رها شدن از تصویر مردی که در اتاق کناری سجده کرده تا خانم پیرایشگر موهای باسنش را بکند، تقلا نمی کند. برای او، این زندگی عادی تر است تا برای من.
.
شنبه، اسفند ۰۶، ۱۴۰۱
ادامه شب یلدا
فیل اتاق تاریک
یک جوری عقیم بودن رابطه انحصاری برایم روشن است که باور
نمی کنم بیشتر از ده سال است زندگیش می کنم. ماجرای همان فیل اتاق تاریک است که در
تاریکی هر بار گوشه ایش را دست می کشی و حیرانی که کجا ایستاده ای. انگار ناگهان
یک نفر وارد اتاق شد و کلید برق را زد و فیل برای من نمایان شد. عاشق آن لحظاتی از
زندگیم که چنین چراغ هایی برایم روشن می شوند و به یک آگاهی دفعتی در مورد خودم و
زندگی می رسم. چیزی که تا چند لحظه پیش برایم پوشیده بود، ناگهان مثل روز روشن می
شود. و روزها و هفته ها بعد از روشن شدن چراغ، هی پشت دست به دندان می سایم که
چطور زودتر متوجه نشده بودم. همه خاطراتم را این بار در نور چراغ مرور می کنم و
بعضا خودم را ملامت می کنم که چرا قبلا اینقدر کور بودم و اصلا این تجربه
های زیسته چه معنای دیگری می توانسته داشته باشد؟ پایه ای ترین بخشهای هویت
خودم را با این روش شناختم و هنوز هم دارم می شناسم.
از همان روزهای اول رابطه می دانستم که یک چیزی سر جایش نیست، اما همه اش به خودم می گفتم همه چیز درست است. تو باید از پس چالش های رابطه بر بیایی. تو باید در رابطه بودن را یاد بگیری. و هیچ وقت از ذهنم نگذشت که شاید این مدل رابطه ای که مطمئن بودم برای من تنها نوع رابطه است، برای من کار نکند. شاید این من نیستم که باید اندازه لباس کهنه ای که قرن ها آدم ها به تن کرده اند، بشوم و شاید باید لباس من را از اول به اندازه خودم بدوزند. چیزی که از روز اول می دانستم این بود که من می خواهم با این آدم رابطه بلند مدت داشته باشم. می خواهم این فرد، همان کسی باشد که می آید و می ماند. هنوز هم همین را می خواهم. هنوز خوشحالم که با او بچه دارم و با او زندگی می کنم و دوست دارم در کنار هم پیر بشویم. اما دلم می خواهد هم او، هم خودم را تشویق کنم که پیک زندگی را تا ته سر بکشیم. نمی خواهم سدی بشویم برای هم که جلوی جریان زندگی را می گیرد. او را نمی دانم، اما من اینگونه دوام نمی آورم. من زندگی با حسرت را بلد نیستم. نمی توانم و نمی خواهم در سایه پنهان کاری و دروغ در کنارش زندگی کنم. مگر چه کسی از او به من نزدیکتر است؟ وقتی پیش او نتوانم خودم باشم، پس دیگر کجا می توانم؟ یک روز به خودم آمدم دیدم در سه گروه دوستی مختلف، همه دارند در مورد خیانت به همسر حرف می زنند.
- بچه ها به نظرتان یک بار با یک غریبه خوابیدن خیانت است؟ - به نظرتان بوسیدن کسی دیگر خیانت است؟ - به نظرتان عاشق کس دیگری شدن خیانت است؟ سکس چت خیانت حساب می شود؟ حالا که نگاه می کنم، می بینم انگار این لباس به تن خیلی ها جور نیست. وقتی با بسیاری از دوستانم در مورد روابط موازی و پنهانی گفتگو می کنم، چطور می توانم با تنها کسی که این موضوع به او مربوط است حرفی نزنم؟ و اصلا چرا باید حرفی نزنم؟ از چه باید بترسم؟ یاد دوران نوجوانی می افتم و بحث هایی که بین بچه های مدرسه در مورد بکارت داغ بود. چند سال بعد از آن که به عقب نگاه می کردم حیران بودم از آن همه ترس برای زیستن یک تجربه. ترس از عقوبت، ترس از تنبیه، ترس از بی آبرویی، ترس از طرد شدن. حرف های دوستانم در مورد تعاریف خیانت، آلوده به همان ترس است، ترس از یک ناشناخته جذاب. همانطور که آن گفتگوها در مورد بکارت، به اولین تجربه سکسمان هیچ کمکی نکرد، گفتگو در مورد خیانت هم با هر کسی به جز آنکه با ما در رابطه است کمکی به آدم نمی کند.
نمی دانم بشر در محرومیت به
دنبال چه فضیلتی می گردد که اینقدر دلش می خواهد همه جا خط بکشد و بعد پنهانی از
آن خطوط رد شود. گفتگوها و مطالعات ما در مورد رابطه باز ادامه دارد و هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده ایم. اما از آن شب یلدایی که ترس های کهنه را دور ریختم و خسته
و شکسته روبرویش نشستم و با او حرف زدم، مطمئن شدم که ما انتخابِ درستِ یکدیگریم.
.
پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۴۰۱
ادامه شب یلدا
سالگرد ازدواج
در حالی که دستم را دور بازویش حلقه کرده ام، از جلوی
بارهای شلوغ و کم نور رد می شویم و با دقت براندازشان می کنیم. بالاخره یکی را
انتخاب کرده و داخل می شویم و پشت یک میز گرد کوچک کنار دیوار می نشینیم. صندلیم
را که روبروی صندلی اوست کمی جا به جا می کنم تا نزدکتر به هم باشیم. چشمان هر
دویمان می درخشد. بعد از ماه ها و با هماهنگی های زیاد توانسته بودیم این شب را،
که نهمین سالگرد ازدواجمان بود دو نفری جشن بگیریم. جشن گرفتن مناسبت های دو نفره
رسم رایجی میان زوج هاست. تکلیفی هر ساله از نوع جشن تولد، که البته مرا بیشتر به
یاد پیک شادی تعطیلات نوروز می اندازد. می نوشیم به سلامتی مناسبتی که تکرار می
شود و گاهی در همین تکرار معانی تازه ای پیدا می کند. ما اغلب دم دستی ترین نوع
جشن گرفتن را انتخاب می کنیم که چیزی نیست بجز یک شب رومانتیک در رستوران یا بار
محله محبوبمان. بماند که بعد از بچه دار شدن همین هم دیگر دم دست نیست. در آخرین
جشن ولنتاین شام رومانتیک را ناچار با ناهار رومانتیک جایگزین کردیم. از صبح بدون
آنکه یک کلمه با هم حرف بزنیم جلوی آینه به خودمان رسیده و آماده شده بودیم و در
سکوت به رستورانی رانده بودیم که رومانتیکترین شام های دو نفره مان را در آن خورده
بودیم و پشت همان میز همیشگی که برایمان رزرو شده بود نشستیم. آن هفته ها در نقطه
جوش رابطه بودیم و بارقه کم سوی امیدی در دلمان می گفت که شاید این ناهار دو نفره
در حکم یک لیوان آب بر آتش جنگ میانمان فرود آید و برای ساعاتی آن را خاموش کند.
غذا را سفارش دادیم، در سکوت خوردیم و به ساعتمان نگاه کردیم. فقط بیست دقیقه
گذشته بود و جشن ولنتاین را نمی شد بیست دقیقه ای تمام کرد. ناگزیر شروع به حرف
زدن کردیم که با سرعت عجیبی به یک بگو مگوی استخوان دار تبدیل شد و یک جایی به
خودم آمدم و دیدم داریم کاسه بشقاب ها را روی میز می کوبیم و با زبانی که کسی چیزی
از آن سر در نمی آورد سر یکدیگر فریاد می زنیم. و به این ترتیب آبی که قرار بود
آتش اختلاف را برای ساعتی خنک کند، چنان در جا تبخیر شد که انگار اصلا نبوده است.
اما جشن امشب برای من با تمام جشن های دو نفره این سالها تفاوت داشت. تناقض طعنه داری در خود داشت که برازنده نهمین سالگرد ازدواج بود. بر خلاف ناهار ولنتاین که زنگ پایان این رابطه دو نفره را در گوشمان به صدا در می آورد، این شب نوید زندگی دوباره به آن می داد. به نظر می آمد بعد از ده سال تازه به جاهای جالب رابطه نزدیک میشویم. گیلاس های مارگاریتا را که با احتیاط به هم زدیم و اولین جرعه را نوشیدیم، گفتگویمان شروع شد. حرفش را اینطور شروع کرد که با تو زندگی هیچ وقت یکنواخت نمی شود. هر دو خندیدیم. این جمله را بارها از او شنیده بودم. برخلاف او که در همان رشته ای که اول در دانشگاه انتخاب کرده بود، استاد شده بود و در همان شهری که اول به آن مهاجرت کرده بود زندگی می کرد و در نهایت با اولین دوست دخترش ازدواج کرده بود، من بارها فرمان زندگیم را کامل چرخانده بودم. دو بار تغییر رشته داده بودم، تا آن روز در ده شغل مختلف کار کرده بودم که برخی از آنها زمین تا آسمان با هم تفاوت داشته اند. به زنان و مردان گرایش و با هر دو رابطه داشتهام و طبق عادت دیرینه ام همه چیز را به چالش می کشیدم، از عشق و کار و رشته گرفته تا ازدواج و بچه.
هر جنس رابطه و هر جور مرزی را با احتیاط زیر سوال می برم و آن را برای خودم کشف و دوباره تعریف می کنم. در این آشفتگی و به هم ریختگی به خودم و به دیگران نزدیکتر می شوم. در این تغییرات است که احساس زنده بودن می کنم. او تماشای این به هم ریختگی را از روز اول دوست داشت. زندگی با زنی چون من، به او این امکان را می دهد که در عین حال که در ساحل امن خود نشسته، موج های خنک و دلچسب دریای متلاطم را روی پاهایش حس کند. اما این بار من دستش را گرفته بودم و بیشتر از قبل به سمت دریای مواج می کشیدم. در حالی که خودم هم از تصور اینکه پاهای او هم مثل من از زمین محکم جدا شود، می ترسیدم. از شب یلدا دو شب می گذشت. گفت که دو شب قبل را تا صبح کابوس دیده است که من با نفر سوم رفته ام و او درحالی که از این آزادی یکبارهاش سردرگم است، در حسادت می سوزد. آن شب تمام وقت از ترس هایمان حرف زدیم. ترس از حسادت، ترس از دانستن در مورد روابط موازی، ترس از ندانستن، ترس از شک، ترس از تجربه. آخر شب، درحالی که خیلی مست بودیم دستش را گرفتم و به او قول دادم که تا وقتی هر دو آماده نباشیم، رابطه را باز نکنیم. که البته با این حرف بیشتر او را ترساندم. چون تا قبل از آن خیال می کرد که این گفتگوها جهت ژیمناستیک ذهن است و قرار نیست هیچ وقت عملی بشوند. به او گفتم که من هم می ترسم و می خواهم اگر هر قدمی در این راه بر می داریم آرام و کوچک و شمرده باشد.
آن شب، به یاد ماندنی ترین سالگرد ازدواجمان شد.
چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۴۰۱
ادامه شب یلدا
این مدل گفتگو را اخیرا
کشف کرده ام. وقتی مکالمه را شروع می کنم اصلا نمی دانم چه می خواهم بگویم. در
مورد مکالمه هیچ فکری نکرده ام، فقط به خودم اجازه داده ام که چیزی را عمیقا احساس
کنم. یعنی فضایی داشته ام که احساساتم را، هرچه که باشند، بدون آنکه کوچکترین
کنترلی رویشان اعمال کنم، زندگی کنم. یا از شعف جیع کشان دور خودم چرخیده ام، یا
مثل امروز از استیصال ساعت ها گریسته ام. وقتی توانستم با خودم و احساسم مواجه
شوم، وقتی عریان در چشمهای خودم خیره شدم، می توانم با صداقت و شجاعت مقابل دیگری
هم بنشینم و سعی کنم که این در را برای او هم باز کنم. و اینجاست که گفتگو زاده می
شود. گفتگویی که سرآغازش ما دو نفریم، اما حیات مستقل خودش را پیدا می کند و ما را
به جایی می کشد که شاید هیچ کدام انتظارش را نداشتیم. درست مثل داستانی که وقتی
شروع به نوشتن آن می کنم، نمی دانم کلمات قرار است مرا به کجا بکشانند.
نمی دانم به خاطر نور کم
اتاق بود یا خستگی چشم های من یا هر دو، اما صورتش را تار می دیدم. آرام بودم.
تجربه عجیب آن روز مرا از زمین بلند کرده بود و در جایی نشانده بود که یک راوی بی
طرف می نشیند. راوی داستانی شدم که شخصیت اولش خودم بودم. بدون ترس یا هیجان شروع
به حرف زدن کردم.
- خیلی پشیمانم که ازدواج
کرده ایم.
شاید اگر در هر موقعیت
دیگری این جمله را از من می شنید برآشفته می شد یا جا می خورد. از جا بلند می شد و
دور اتاق قدم می زد. حرفم را قطع می کرد و مرا با هزاران سوال بمب باران می کرد.
اما وقتی با سکوت و نگاه مرا به ادامه حرف زدن دعوت کرد، فهمیدم که او هم درست از
میانه همان تردیدی به ماجرا نگاه می کند که من در آن نشسته ام. فهمیدم که در کنارم
است و نه در مقابلم. پس با اطمینان بیشتر در قامت راوی به حرف زدن ادامه دادم.
- نمی دانم چطور توانستیم
زندگی و عشقمان را در غالب پوسیده ترین و کهنه ترین چارچوب بگنجانیم. دیده ای در
فیلم ها دست زندانی را با دستبند به دست سرباز می بندند؟ احساسم نسبت به حلقه
ازدواجم، مثل همان دستبند است که انگار من و تو را به هم دوخته است. چه لزومی داشت،
ما که بدون ازدواج هم از بودن در کنار هم لذت می بردیم.
لبخندی زد و پرسید برای
همین است که چند ماه بود حلقه ازدواج را دستت نمی کردی؟
- آره.
- پس چرا دوباره دستت می
کنی؟
- چون دست نکردنش کمکی
نکرد.
- یعنی اگر ما همین فردا
از هم جدا بشویم، حال تو خوب می شود؟
چند لحظه در جواب تردید
کردم.
- فکر
نمی کنم. مشکلم با رابطه انحصاری است. حرف زدن از آن
برایم آسان نیست. دوست ندارم فکر کنی حالا یک نفر را پشت در دارم و می خواهم فردا
دستش را بگیرم و بیاورم در زندگیمان.
- چنین فکری نمی کنم.
بگو.
- وقتی یک آدم تنها عاشق
می شود، همه آن را جشن می گیرند. برایش خوشحال می شوند، به او افتخار می کنند چرا
که دوست داشتن زیباترین حسی است که انسان تجربه می کند. فرض کنیم این عشق پیش می
رود و اوج می گیرد و دو نفر تصمیم می گیرند که در کنار هم و با هم زندگی کنند.
حالا اگر یکی از این دو از نو عاشق بشود چه؟ این بار همان احساس،
به هرزگی و خیانت تعبیر می شود. عشق اول مقدس و تکریم شده است و هر عشقی که پس از
آن بیاید منحوس و کثیف. چطور رابطه ای که تار و پودش از عشق است، این گونه به عشق
پشت می کند؟ این سبک رابطه نمی تواند کار کند، دارد خودش را نقض می کند. چطور می
شود دوست داشتن را برای کسی ممنوع کرد؟ چطور می شود تصور کرد که نمی توان همزمان
بیشتر از یک نفر را دوست داشت؟ دوست داشتن هیچ کس، مثل دوست داشتن کس دیگری نیست.
مختصات هیچ دو نفری که کنار هم قرار می گیرند شبیه به دو نفر دیگر نیست و همین،
دوست داشتنِ هم زمان چند تن را ممکن می کند. که اگر ممکن نبود، این همه داستان
عاشقانه نداشتیم که اسمشان را خیانت بگذاریم. درست است، گاهی عشقی که آن را خیانت
می نامیم بر روی خرابه های عشق اول ساخته می شود. اما همیشه هم اینطور نیست. و وقتی
که عاشق بیچاره در چنین موقعیتی قرار می گیرد، باید انتخاب کند. یا به خاطر تعهد
به رابطه انحصاری، با اشک و حسرت و آه عشق دوم را پس بزند، و یا پنهانی آن را در
زندگیش نگه دارد. واقعا چرا دوست داشتن باید چنین بهای سنگینی داشته باشد؟ اصلا
دوست داشتن نفرات بعدی هیچ، چرا وقتی با کسی که دوستش داری زندگی می کنی، باید
خودت را از لذت هم خوابگی با دیگران محروم کنی؟ چرا باید بین این دو انتخاب کرد،
وقتی می شود هر دو را با هم داشت.
صدای گریه بچه بلند شد و
مثل زنگ پایان روز مدرسه، پایان مکالمه را اعلام کرد. از
روی کوسن بلند شدم و به اتاقش رفتم. انگار خون تازه در رگ هایم جریان گرفته بود.
خوشحال بودم که دوباره همراه هم بودیم. خوشحال بودم که دیگر چیزی را از او پنهان
نمی کردم. می دانستم که باید چند روز به او فرصت بدهم تا واکنش اصلیش را ببینم.
همیشه همینطور بود. سر مسائل بی اهمیت و جزئی جوش می آورد و مرافعه راه می انداخت،
ولی سر مسائل اساسی و مهم یک کوه صبر و آرامش بود. ذهن و دلش را باز می کرد و تمام
تلاشش این می شد که مرا بفهمد. اغلب هم می فهمید. حتی بهتر از خودم مرا می فهمید.
چند روز می گذشت تا نظرش را بروز بدهد. و همیشه قبل از هر چیز از اینکه دغدغه ام
را با او در میان گذاشته ام تشکر می کرد. تشکر کردنش از همان اول اذیتم می کرد.
انگار لطفی در حق او کرده ام که تشکر می کند. ای کاش این بار تشکر نکند.
بچه
را در تخت گذاشتم و به اتاق خواب برگشتم، ژاکتی پوشیدم و مشغول چیدن لباس ها در چمدان
شدم و این سفر تازه برایم هیجان انگیز شد.
ادامه دارد..
شنبه، دی ۱۷، ۱۴۰۱
شب یلدا
امسال شب یلدا، به معنای واقعی کلمه در هم شکستم. صبح که
بیدار شده بودم هیچ تصور نمی کردم که در کمتر از دوازده ساعت این گونه به زانو در بیایم، فقط می دانستم که چیزی سر جای خودش نیست. سالهاست که می دانم یک چیزی سر
جای خودش نیست اما نمی دانم چه. پیدایش نمی کنم. هی خودم و زندگیم را می کاوم.
رابطه هایم را هزار بار زیر ذره بین مرور می کنم. رابطه با همسرم، با دخترم، با
پدر و مادرم، با خواهر و فامیل و دوست و همسایه. رابطه با خودم، رابطه با کارم. هی
تصمیم هایم را بالا و پایین می کنم. دستاویز عدد و رقم می شوم. میانگین های زندگی
های نرمال را از اینترنت بیرون می کشم. میانگین تعداد مرافعه یک زوج موفق، میانگین
تعداد روزهای بیماری یک انسان سالم، میانگین تعداد شب های بی خوابی یک بچه معمولی،
میانگین درآمد یک خانواده سه نفره، میانگین تعداد سکسهای یک زوج با بچه و هر چه
بیشتر می کاوم، بیشتر در دایره کسالت بار نرمال جا می گیرم و بیشتر سردرگم می شوم.
عصر که بچه را به پرستارش سپردم و در اتاقم را پشت سرم بستم بغضم ترکید. به در تکیه دادم و روی زمین پهن شدم. یادم نمی آمد آخرین بار کی اینطور گریه کرده بودم. البته که من زیاد گریه می کنم. اما تمام گریه کردنهایم در واقع تلاشی برای گریه نکردن است. فرقی هم ندارد که در جمع باشم یا در خفا. نمی دانم چرا و چطور یاد گرفته ام که آدم باید جلوی گریه اش را بگیرد. گلو درد می گیرم از بس سعی می کنم بغضها را قورت بدهم. کوفته می شوم از بس همه وجودم را منقبض می کنم که شاید اشک ها دیگر نبارند. مدام نفس عمیق می کشم. از جایم بلند می شوم. راه می روم. صورتم را آب می زنم. هر کاری می کنم که اشک هایم زودتر بند بیایند. این بار اما طور دیگری بود. نای این را نداشتم که بخواهم جلوی خودم بایستم. دل به دل گریه هم نمی دادم. اصلن انگار من دیگر نبودم. این گریه بود که از من می تراوید و من فقط محو تماشا بودم که چطور شانه هایم می لرزد و صدای هق هق در گوشم می پیچید. چطور لباسم از اشک خیس می شود و چطور ته مانده جانم اشک می شود و می رود و از من تفاله ای به جا می گذارد. نزدیک به دو ساعت گریه کردم. پرستار بچه کم کم می رفت. از جایم بلند شدم و در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. به چشم های قرمز و ورم کرده و صورت برافروخته ای که شبیه تر به من بود. احساس کردم بعد از این گریه طولانی بیشتر با خودم یکی شدم. دستهایم را از آب خنک پر کردم و به صورتم پاشیدم تا رد اشک از گونه هایم پاک شود. به اتاق دخترم رفتم و با او مشغول بازی شدم. گنگ بودم. صدای همه چیز در سرم می پیچید. روی زمین دراز کشیدم و بچه از سر و کولم بالا می رفت. نمی دانم چقدر گذشت تا صدای باز شدن در خانه آمد و او بابا، بابا گویان از من دور شد. خودم را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم و بدون آنکه در چشمهایش نگاه کنم سلام کردم و گفتم می روم حمام. بیست دقیقه هم زیر دوش گریه کردم. بیرون که آمدم داشت شام بچه را می داد. به اتاق خواب رفتم و چشمم به چمدان خالی افتاد که روی زمین دهن باز کرده بود. در کمد لباس ها را باز کردم و بر پیراهن های سبک و زیبا، یادگاران روزهای گرم و عشق های داغ دستی کشیدم. یکی را بیرون آوردم و به تن کردم. موهایم هنوز خیس بود و هوا سرد. تن مرطوب و برهنه ام زیر پیراهن نازک مورمور شد. یک حوله خشک برداشتم و به موهای خیسم پیچیدم. بی حوصله روی تخت نشستم. آن لحظه، آن جا هیچ چیز به اندازه این چمدان خالی دعوت کننده نبود. دلم می خواست چمدان را از پیراهنها و کفشهای پاشنه بلند و گردنبدهایی که سالها بود نیاویخته بودم پر می کردم و شب دیروقت که همه خواب بودند یواشکی از این زندگی نرمال و این خوشبختی نرمال و این خانواده نرمال فرار می کردم. از تصور این فرار لبخندی روی چهره ام نقش بست. لبخندی که به سرعت ماسید و محو شد. فردا مسافر بودیم و می دانستم که تا ساعاتی دیگر من و همسرم همانطور که گپ می زنیم چمدانمان را از لباسهایی که برای یک سفر خانوادگی ده روزه نیاز داشتیم پر می کنیم و به اینکه باز هم چمدان بستنمان را به ساعت های آخر قبل از خوابیدن موکول کرده بودیم می خندیدیم.
در اتاق را باز کرد تا بگوید وقت خواب بچه است. لازم نبود حرفی بزند. دستگیره در که چرخید فهمیدم که چه می خواهد بگوید. در میانه در که ظاهر شد پیش از آنکه حرفی بزند گفتم آمدم. سوتی زد و گفت چقدر سکسی شدی. این پیراهن را هم می آوری؟ لبخند بی رمقی بر چهره ام نشست. دستم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم برو آن طرف. بچه را بغل کردم و به اتاقش بردم. طول کشید تا خوابش ببرد. از اتاق که بیرون آمدم پای کامپیوتر نشسته بود. گفت چند تا ایمیل مهم را یادم رفته بود جواب بدهم. سه، چهار ساعت باید امشب کار کنم. ساعت نه و نیم شب بود. گفتم چهار ساعت؟ پس تا صبح بیداریم. گفت تو وسایلت را جمع کن و بخواب. گفتم باشد. لیستی که از صبح سعی کرده بودم بنویسم را برداشتم و مرور کردم و چند کلمه ای به آن اضافه کردم. وسایل بچه را از اتاقش بیرون آوردم و روی تخت خودمان ریختم تا بعد با حوصله در چمدان بچینم. حوصله ای تمام نشدنی که نمی دانم از کجای این جان بی قرارم می آمد. در سکوت و سکون خانه تنها بدن سرد من بود که به آرامی در اتاق خواب جا به جا می شد، در چمدان خم و راست می شدم و هر از گاهی بی حوصله روی تخت دراز می کشیدم در حالی که زانوها را در شکم جمع می کردم تا لباسهایی که روی تخت کوه شده بودند پخش زمین نشوند.
ساعت نزدیک یک بود. کیف کوچک وسایل حمام را پیدا نمی کردم. به اتاق
نشیمن رفتم تا از او بپرسم که کیف را ندیده است. متوجه حضورم نشد. دستم را روی
شانه اش گذاشتم و پرسیدم خیلی مانده؟ گفت نصفش انجام شده است، تو خوبی؟ یک لحظه در
زمان جلو رفتم و از تصور اینکه با لبخند بگویم که خوبم از خودم منزجر شدم. اگر تا
دیروز نمی دانستم چه مرگم است، امروز بعد از باز شدن سر گریه یک چیز را خوب فهمیده
بودم و آن این بود که خوب نیستم. پس گفتم نه خوب نیستم. سرش را که تا آن لحظه به
صفحه مانیتور خیره بود برگرداند و گفت چرا؟ گفتم بعد حرف می زنیم. امشب خیلی کار
داری. گفت یک جمله ای یکجا خوانده بودم که می گفت: وقتی تو رنج می کشی دنیا برای
من می ایستد. بنشین. لبخند گرمی روی صورتم نشست. در مقابل این جمله نمی شد خودداری
کرد. بلافاصله روی کوسن بزرگ کنار صندلیش نشستم بی آنکه بدانم چه می خواهم بگویم.
ادامه دارد..
.
جمعه، آذر ۱۸، ۱۴۰۱
فاصله
مبدا فاصله چیست؟ عددهای ردیف شده روی متری که سرش را در نقطه الف پین میکنی و تا نقطه ب کش می آوری؟ یا گردش متین عقربه ها بر گردی ساعت؟ فیزیک فاصله را میدانم، اما نمیفهمم. چطور فاصله چند ثانیه سکوت کسی که دست در دستش داری، میتواند سهمگین تر از چند سال دوری و بی خبری از او باشد؟ چطور خواندن یک خط خبر میتواند شکاف شود میان تو و کسی که در رستوران روبرویت نشسته و با عشق و حیرت به تو خیره است. چطور چند ماه با چند قرن برابری میکند و چند کلمه با هزاران مایل؟
فاصله چطور پر میشود؟ با حرکت از نقطه الف به سمت نقطه ب؟ با حرف زدن؟ با نوشتن؟ با در آغوش کشیدن و بوسیدن؟ همه این راه ها را رفته ام و جداتر مانده ام. جدا مانده ام از همه چیز. از زندگی، از شور، از عشق، از تو که همیشه اگر بودی پناهم بودی، از خودم که دیگر نمیشناسمش. جدا افتاده ام و میترسم که این دره های عمیق را دیگر هیچ چیز نتواند پر کند.
.