دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

جفتشون تروتمیز و خوش تیپن. من که اومدم اینجا بودن. هنوز هم هستن. حواسم بهشون نبود. ولی خب صداشون میان گاهی.. پسره از ونکوور اومده.. می خواد با دختره ازدواج کنه ببرتش.. دارن آشنا می شن.. به هم میگن شما.. دختره مومن هست انگار.. مثل قبلنای من.. پسره می خواد تاثیر مثبت بذاره، می گه من دو سال پیش که رفتم کانادا نماز می خوندم.. نمی دونم چرا می خواد تاثیر مثبت بذاره؟ چرا باید تاثیر مثبت بذاره واقعن؟ دلم نمی خواد گوش کنم بهشون.. مکالمشون، فضاشون، استرس و تنش داره.. حواس خودمو پرت می کنم.. بعد نیم ساعت باز صداشون بلند میشه.. دختره میگه آخه به مامانم چی بگم؟ نمیشه عکس نفرستم واسه شون که؟ فیس بوکو چی کار کنم؟ پسره میگه به خاطر فیس بوک می خوای روسری سرت کنی؟ باز صداشون یواش میشه.. می تونم گوش نکنم.. ولی کلن یک ساعتی هست که کلمه های نماز و روسری به گوشم می خوره.. و کلمه شما..
.

تنها باد

سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدن ها، دیدن ها؟ کو اوج "نه من"، دره "او"؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر "او" می چید، "او" می چید
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگل ها می خوانند؟
و ندا آمد: خلوت ها می آیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
"او" آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد : پرها هم
.

سهراب سپهری
می دانید؟ خوشبختم.
لم داده ام روی صندلی کافه محبوبم. تنها. به مردم لبخند می زنم اما لبخنم از روی عجز نیست. یعنی این نیست که نمی توانم حرف بزنم. یعنی این است که بیا حرف بزنیم. با خانم کافه دار کلی گپ می زنم مثلن. بعد می روم سر کتابخانه کافه. عمر خیام و باباطاهر و هشت کتاب را برمی دارم می آیم لم می دهم پشت میز گرد کوچک پشت حصیر. گلگاوزبان می نوشم در آن لیوان های بزرگ.، به جای قهوه در آن فنجان های کوچک.. نیاز داشتم به ایران آمدن. یاد خانه کوچکم می افتم در پاریس. که کتاب شعر فرانسوی را بر می داشتم لم می دادم کنار عود و کتاب را مثل حافظ باز می کردم.. با چشم های بسته و اولین سطرش را می خواندم.. حواسش بود که درست بخوانم و درست بفهمم و یک شعر کوچک می شد موضوع یک ساعت گپ و گفت.. حالا هشت کتاب را که باز می کنم چشم هام می خواهند ببلعند سطر سطرش را.. چشم آدم به هر کلمه ای که می خورد می فهمد. خوب است. خیلی خوب است. نه اینکه آن بد باشد ها. اینکه حس کنی داری حرف آدمی از یک گوشه دور دنیا را می خوانی.. با کلمات خودش.. و می فهمی بالاخره.. آن هم خوب .. است. اما فرساینده است. برای هرروز و هرشب فرساینده است. آدم باید گاهی هم کتاب فارسی بخواند. به گمانم بهتر است توی ایران هم بخواند. در کافه محبوبش..
آدم باید گاهی هم یک بعد از ظهر را با آدمی که دوست دارد در خیابان های تهران قدم بزند. بی که حواسش باشد. بی که حواسش به سال ها و ماه ها و روزها و لحظه های قبل باشد.. بی که حواسش به فردا باشد حتی.. آدم باید گاهی خوشبخت باشد فقط. بی که حواسش به خوشبختی باشد
.

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰

روزمره 8

دیشب خواب دیدم دارم می دوم. خیلی تند. خیلی حرفه ای. با بلوز شلوار زرد ورزشی. بدون روسری. توی تهران هم بودم ها. جمهوری اسلامی هم بود. توی خیابان های تهران. می دویدم. قدم هام خیلی بلند بود. کفش هام سیاه بود. خوب یادم هست. هی می دویدم و هی ریه هام پر و خالی می شد و کیف می کردم. خسته هم نمی شدم. هی می دویدم و هی تندتر. فکر می کردم چه خوشبخت است آدم وقتی می دود.
بیدار که شدم توی اتاق مادربزرگم بودم. بلندشدم آمدم بالا. بابا بداخلاق روی مبل نشسته بود. گفتم چه شده؟ شروع کرد به نق زدن. خیلی با صدای یواش که مامان و طلایه نشنوند. که من نمی خواستم فلان کار را بکنم اینها مرا مجبور کردند. این مامان و طلایه. نمی گذارند تصمیم بگیرم. بیچاره داشت درد و دل می کرد. من اما نذاشتم که. گفتم بس که خودت تصمیم درست نتوانسته ای بگیری تا به حال. ساکت شد. فکر کنم دلخور هم شد. به نظر من مامان و طلایه حق دارند. به نظرم بابا هم گناه دارد. خیلی بد اخلاقِ به همه ریخته ای ست. مثل قبل نیست که هی سربه سرمان بگذارد و بخندد و لپ هاش چال بیافتد. ما هم هی محکم بهش می گوییم اه چقدر بداخلاقی. من خودم کلی اخم کردم بهش از وقتی آمدم. او هی لبخند زورکی می زند. هی مرا نگاه می کند چشم هاش پر از اشک می شود. دلتنگ است. خیلی دلتنگ است. توی فرودگاه که مرا دید کلی اشک ریخت حتی. مامان و طلایه بزرگ ترند انگار. خوددارترند. نمی دانم. صبورترند. کلن توی ایران این مدلی ست. زن ها صبورترند. خیلی. من این مدلی نبودم هیچ وقت. من هیچ وقت زن کاملی نتوانستم باشم. خیلی خواستم ادایش را در بیاورم. نشد اما. نتوانستم صبور و عاقل باشم. نتوانستم سر موقع ش ازدواج کنم و بچه دار شوم. مثل خیلی از دوست هایم. سعی کردم ادایش را در بیاورم ها. هی سعی کردم با دوست پسرهایم ازدواج کنم. نشد اما. مفهومش حتی برای من سنگین است. همیشه فنرم یک جایی در رفت. همیشه به یک نقطه ای رسیدم که دیگر نتوانستم. همه چیز را زدم بهم ریختم، بعدنشستم تنها که آخیش. چه خوب شد زندگی م. امروز صبح مامان داشت از مزایای ازدواج کردن برایم می گفت. من می ترسانم ش. این مدلی که ازدواج حتی در گوشه های دور ذهنم هم راه پیدا نمی کند، مامان را می ترساند.
نمی دانم. کلن من آن آدمی هستم که هارمونی خانواده را به هم می ریزم همیشه.. ته اش اما، بعد این همه سال، فهمیده ام بهتر این است که خودم باشم. ادا در آوردن چیزی را حل نمی کند.

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۹۰

از یک جایی به بعد، زندگی آدم ها شبیه به فیلم ها می شود. همان قدر غیرمنتظره و مرموز.. همان قدر پرهیجان و پر احساس.. همان طور لبریز از سورپرایزهای کلاسیک.. همان طور باور نکردنی.. باور نکردنی.. و باور نکردنی..
.

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰

دلتنگی ش... می ماند

می دانید، در این چهارماه سرگرم آدم ها و تجربه های جدید بودم به شدت. کلن ش را بخواهم بگویم خوب بود. دغدغه زیاد داشتم، درست. خیلی هاش استرسِ مزخرف بود فقط. خیلی هاش چالش بود اما. چالشی که شیرین بود. همان که به دنبالش زندگی م را کندم از ایران. همان که باور دارم آدم را می پزد، بزرگ می کند. اما هزینه ی داشتن این چالش ها، همان دغدغه هایی ست که سطرح استرس زندگی آدم را به شدت می آورد بالا. ایران که بودم، در بحرانی ترین روزهای زندگی م بدنم واکنش هایی نشان می داد که دکترها می گفتند استرس! آنجا که رفتم این واکنش ها همیشه همراهم هستند. و بی آنکه دکتر بروم خودم به خودم می گویم استرس. و این حدِ استرس دیگر بحران نیست. چیزی نیست که منتظر باشم بگذرد. لااقل تا دو سال دیگر نه. مطمئنم که اگر زیاد نشود، کمتر نخواهد شد. اسمش را من می گذارم هزینه. هزینه ای که کم نیست. و جلوی من را می گیرد برای اینکه آدم ها را تشویق کنم به مهاجرت.
اگر تشنه ی آن چالش ها نباشی، اگر با کله خودت را پرت نکنی وسط یک دنیای تازه ی تازه ی تازه.. اگر نخواهی عوض شوی، تجربه کنی.. دلیلی برای تحمل آن سطح بالای استرس نداری.. پس نباید بکنی شاید.. پس اینکه من حالا خوشحالم از رفتنم یا نه، دلیلی نمی شود برای تو که تصمیم بگیری به رفتن و ماندن.

بعد: دلتنگی شده بخش گریزناپذیر هستی م. اینجا هم که هستم هنوز دلتنگم..
.


یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

لحظه دلپذیری ست الان. غذای خوب گرم خانه پز خورده، یک حمام گرم سرحوصله گرفته، توی تخت کنار عود لم داده ام. گرمم. راحتم. خیلی سخت و فشرده بود زندگی م در یک ماه اخیر. خصوصن سه هفته آخر. حتی دلم نمی خواهد بنویسم چطوری بود. لاقل حالا نه. حالم بهتر از آن است که غر بزنم. اسباب کشی کردم بالاخره. فکر می کردم جمع کردن وسایلم دو ساعت بیشتر طول نمی کشد. ده ساعت طول کشید. کسی نبود کمکم کند. دیشب آخرین پارتی سال بود و صبح همه مست و خراب. باید یازده صبح اتاقم را تحویل می دادم. کابوس بود. نرسیدم آخر به یازده که. خانمه ولی مهربان بود. امضا کرد برگه خروجم را. تا ساعت سه همچنان می بستم. خسته. گشنه. خلید با ماشین آمد که مثلن ببردمان. خیلی وسایلم زیاد بود. ما توی ماشین جا نشدیم. هوا سرد. بارانی. گشنه.. آویزان خیابان و مترو شدیم تازه. من و عود. خوشبختانه اینجا اولین روزی بود که آسانسور کار می کرد. بعد از دو ماه. وگرنه طبقه هشتم! با سقف های بلند.. می دانید؟ باورم نمی شود اینجا همان خانه ایست که بارها آمده بودم، شب مانده بودم، دقت کرده بودم به همه چیز حتی.. اینبار خیلی فرق دارد همه چیز. خیلی. همین پریشب که با یک چمدان اینجا بودم، هیچ چیز مثل حالا نبود. خانه ام چون هنوز آن اتاق کوچک طبقه اول سرژی بود. اینجا هنوز غریبه بود. حالا نیست. خیلی خانه است. خیلی راحت است. نه اینکه فیزیکی راحت باشد. نیست اتفاقن. چون نفر قبلی هنوز نرفته. من اتاق ندارم. شبها پیش عود می خوابم. وسایلم گوشه هال است. وضعیت درامی ست برای خودش.درام دلپذیری ست ولی. خیلی همه چیز دلپذیر است کلن. حتی تکرار کردن این کلمه ی دلپذیر خودش دلپذیر است. بس که خوب می نشیند روی این لحظه ها..

بعد: تازه فردا هم برمی گردم ایران. وقت نداشتم اصلن بهش فکر کنم. خیلی ناگهان است. ناگهان دلپذیری ست.
.

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

Intercultural Management

Being different is fantastic if two parties are open. It is an opportunity to get strong and learn a lot.

But whenever you doubt about something, talk about it before it becomes a problem. So talk, communicate, ask questions even about simple and silly topics, and take your time to explain your behavior. Don't hesitate to communicate. The less you know, the more pressure you have. Don’t wait for the other part to do the first step. If you put first step and the other person is an open one, s/he will do the next for sure. So no looser or winner, just the game may began sooner.

بخشی از حرف های استاد مدیریت بین فرهنگی مون. نوشتم اینجا که یادم بمونه. خیلی می فهمم حرف هاش رو در زندگی. یعنی از معاشرت با آدم های متفاوت یا امتحان کردن شرایط مختلف لذت می برم واقعن و به نظرم واضحه که میشه لذت برد. اما کار کردن با آدمایی با فرهنگ کاری مختلف.. هنوز خیلی فاصله دارم که بتونم لذت ببرم ازش. یعنی چطور میشه یک آلمانی از کار کردن با یک فرانسوی لذت ببره مثلن. (منظوراز آلمانی و فرانسوی طبعن ملیت شناسنامه ای نیست، منظورم فرهنگ کاری ای هست که به آدم های این کشورها نسبت می دن) سخته. واسه من در این چهارماه بسیار بسیار پرکار، سخت ترین جا همین کارگروهی ها بوده. مدلش هم این طوری هست که توی هر تیم باید خودت رو با فرهنگ و مدل کاریِ آدم پررنگه وفق بدی. گاهی آدم پررنگه خیلی پرکاره مثلن. خیلی زود شروع کنه. خیلی استرسو ه. بعد خیلی سخته همراهشون دویدن. یک موقع آدم پررنگه تیم بی خیال و آسون گیره. بعد می بینی دیر شده همه هم خوشحالن. آدم استرس داره همه اش توی همچین تیمی. یه موقعی توی یه تیمی آدم پررنگه خیلی جداجدایی ه. همون اول کاره رو قسمت می کنه به تعداد آدما، هر کس تا ته کار خودش رو باید انجام بده، بی که بدونه بقیه چیکار می کنن. بعد روز ارائه هر کس دو تا اسلایدشو می ذاره کنار بقیه اسلایدها! خیلی به نظر من ناهمگون مزخرفی هست این مدل، اما اینجا خیلی ها این مدلی ان. من کلن در این مورد خیلی بی رنگم. یعنی از این آدم هام که توی گروه همه اش فکر می کنم به اینکه هارمونی خراب نشه. نظرم رو خیلی جاها اعلام نمی کنم. اون آدمی ام که سعی می کنم کنار بیام. خیلی جاها نمی ذارم بفهمن که من فرق دارم اصن. من مدل دیگه ای کار گروهی کردم تا حالا و با همون مدله راحتم. بعد نتیجه اینکه تبدیل می شم به آدم تنبله. که اثر بخشی نداره. بعد چون هیچ وقت تو زندگی م اون آدمه نبودم، خیلی بهم فشار میاره این.. کلن خیلی خسته م کرده همه چی.. خیلی پاپیون دارم درونم هنوز.. اگر این درس مدیریت بین فرهنگی رو اول سال واسه مون گذاشته بودن، زندگی شیرین تری داشتیم.

بعد: شلوغِ خسته ی مریضی ام که نمی تونم از روی متن بخونم. ببخشید دیگه. به قول مامان بزرگم امشب خودمونی ه. یادم باشه بعدن قصه خودمونی رو اینجا تعریف کنم.

.

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰

روزمره 7

خیلی شرطی وار صبح بلند شدم با اولین سرویس آمدم دانشگاه. بعد می بینم صبح کلاس نداریم. ظهر کلاس داریم فقط. سرما خورده ام طبق معمول. تمام دیروز و دیشب را هی خواب و بیدار بودم. از این پودرهای سرما خوردگی ریختم توی آب خوردم. بعد خوابیدم. مثل جسد. آن وسط ها فقط برای خودم چلو گوشت درست کردم. خوشمزه. با دو نفر هم اسکایپ کردم. البته الان زیاد مطمئن نیستم که واقعن اسکایپ بود یا خواب دیدم. به هر حال. یک وقت هایی آرام چشم هام را باز می کردم. یک وقت هایی هول از خواب می پریدم. قلبم توی دهنم. آرام که چشم هام را باز می کردم دلم قل قل می کرد از دوست داشتن. فکر می کردم چه خوب آدم کسی را داشته باشد که با یادش بیدار شود. قل قل کنان. بعد دنبال گوشی م بودم که بنویسم برایش دلم قل قلش را می کند. گوشی م دور بود همیشه. ننوشتم. هول که از خواب می پریدم خیلی با مزه تر بودم می رفتم تندتند غذا می پختم. یا ظرف می شستم. انگار کوزت باشم و زن تناردیه را دیده باشم. مثل فرفره تمیز می کردم. سه بار جارو کشیدم فقط آن یک وجب اتاق را. آشغال ها را بردم پایین گذاشتم دم در. فین فین کنان. یک وضعی. بعد هربار که بیدار می شدم فکر می کردم که خیلی خوابیدم و تا صبح خوابم نمی برد. خوابم می برد. نمی فهمیدم کی خوابم می برد. نمی فهمیدم چقدر بیداری هام کش می آید. دو دقیقه یا دو ساعات. اما چلو گوشت در دو دقیقه نمی پزد. به این خوشمزگی.
.

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

شهر خالی ست زعشاق بود کز طرفی/ مردی از خویش برون آید و کاری بکند

دلم را می کند می برد این آهنگ.. دلم را می کند می برد یعنی.. می برد شمال مان.. می برد ساحلی که کنارش یواش یواش قد کشیدم.. که هی ساعت ها روی ماسه های نرمش قدم زدم.. که چشمم سیر نمی شد از دریای بکر وحشی ش..

نبسته ام به کس دل/ نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج/ رها رها رها من

زمن هرآنکه او دور/ چو دل به سینه نزدیک
به من هرآنکه نزدیک/ از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی/ نه باده در سبویی/ که تر کنم گلویی/ به یاد آشنا من
ستاره ها نهفتم/ در آسمان ابری/ دلم گرفته ای دوست/ هوای گریه با من
دلم گرفته ای دوست/ هوای گریه با من

شاعر : سیمین بهبهانی
با صدای هماییون شجریان بشنوید

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰

شبها خواب ایران را می بینم. اینکه برگشته ام و به اندازه کافی سوغاتی ندارم. خیلی سخت است سوغاتی خریدن. آدم وقت ندارد. پول ندارد. اصلن یک وضعی. دیشب خواب می دیدم که حسین و علیرضا آمده اند کمک چمدان هایم را از پله های خانه مان بیارند بالا.. بعد من همه اش توی کله ام هست که برای علیرضا سوغاتی خریدم برای حسین نه. پسرونه کم دارم. یاد سفرهای مکه کربلای مامان می افتم که می آمد چمدانش را باز می کرد سوغاتی ها را می ریخت بیرون، میگفت اینها را مردونه خریدم، اینها را زنونه.. مردونه ها اکثرن دمپایی بود و پیرهن مردانه، زنونه ها پارچه و روسری و ملافه. دیشب توی خواب فکر می کردم که باید یک پسرونه برای حسین دست و پا کنم. نمی شد اما. بعدترش چمدان را باز کرده بودم و لباس هایی که برای خودم خریده بودم بر می داشتم می گفتم این یکی را می دهم به فلانی، اندازه اش می شود. آن یکی باشد برای زن بهمانی.. من می روم بعدن برای خودم می خرم باز. بعد یعنی تنها دغدغه ام همین بود ها. خیلی هم شدید و مهم. فقط توی خواب نیست البته! در بیداری هم همین است. با هر آدمی که قرار می گذارم توی فیس بوک یا جای دیگر، می آید توی کله ام که سوغاتی ندارم. وضعیت درامی ست خلاصه. یاد هدیه هایی می افتم که گروگر قبل رفتن برایم خریدند ملت، حالم بدتر می شود. مطمئنم خیلی هاشان هیچ ایده ای ندارند که من چقدر اینجا سرم شلوغ است. شلوغِ مزخرفی ست واقعن. سوپرمارکت نمی رسم بروم. یک سفارت می خواهم بروم بیست روز است وقت نمی شود. اگر اسباب کشی م قبل از رفتنم باشد که به هیچ خرید دیگری نمی رسم. اگر نباشد شاید بتوانم کمی خرده ریزه بخرم باز.

.

چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰

زبان ندانستن آدم را پرت می کند سه طبقه پایین. حالا این طبقات می توانند طبقه اجتماعی باشد، شعور باشد، ادب باشد.. زبان که ندانی نه می توانی تعارف کنی، نه می توانی جواب تعارف درست و حسابی بدهی، نه می توانی یک فرم ساده را بدون کمک و بی غلط پرکنی.. نه می توانی برای یک سری شرکت ها درخواست کار بفرستی.. آدم زبان که نداند باهاش مثل احمق ها برخورد می کنند چون اشتباهات احمقانه می کند. مخصوصن در کارهای اداری.. بعد آنجایی که می خواهی برای کارمند تنبل انگلیسی ندان توضیح بدهی که چه شد که این جوری شد، آدمِ توی کله ات تند تند و بل بل کنان دلایل را می شمارد اما از دهان آدمِ واقعی ت کلمه ها پت پت و نابه جا پرت می شوند بیرون.. کارمنده هی نگاهت می کند و هی دقت می کند و آخرش هم جان مطلب را نمی گیرد طبعن.. امروز رسیدم به یک جایی که دیگر خسته شدم. همان جا وسط اداره به آن مهمی و بزرگی زر زر گریه ام را ول دادم. یعنی فنرش در رفت دیگر. آدم چقدر مگر مقاومت دارد. نتیجه؟ به جای یک نفر زبان نفهم، چهارنفر زبان نفهم دورم را گرفتند و از آن طرف، به زبان الکن من هق هق گریه را هم اضافه کنید.. نتیجه ترش اینکه قرار شد شرایط خاصِ زبان نفهمیِ من را برای رئیسشان توضیح بدهند تا شاید بشود استثنایی قائل شد و این حرف ها.. خسته ام.. خسته تر از آنم که فکر کنم.. خسته تر از آنکه یک بار از روی این متن بخوانم حتی.. گریه چه آدم را خسته می کند لعنتی.. خسته.. آرام.. آدم دلش یک بغل گنده می خواهد فقط که بچپد تویش.. مچاله
.

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۰

مورمورهای قلب دخترکی که آفتاب رنگ چشم هاش را برده بود*

می دانید، ما دنیا را یک مدل دیگری می شناسیم. مدلی که خاص خودمان است.. ما که می گویم یعنی منظورم مایی ست که در ایران بزرگ می شویم و می دانم تعمیم دادن هفتاد ملیون آدم به دو تا حرف به هم چسبیده ی "ما" چقدر دور از حقیقت است. اما می دانم هم که پیدا می شوند آدم هایی که در این "ما" ی من جا شوند. ما دنیا را مدل دیگری می شناسیم. یک مدلی که چتر خانواده خیلی پهن است روی سرمان. یعنی پهن تر از هر نهاد اجتماعی دیگری، از مدرسه بگیر تا دولت. از همان بچگی یاد می گیریم که هرچه از معلممان شنیدیم، قبل اینکه باور کنیم بیاییم بپرسیم مامان، خانوممون راس میگه؟؟ خانواده هامان چی؟ یعنی پدرمادرهامان کدام نسل اند؟ انقلاب داشتند، جنگ داشتند بدتر از انقلاب.. جنگ مثل باران نیست که امروز ببارد فردا خشک شود. جنگ می ماند در رگ آدم ها.. بهت اش، وحشتش، دلهره اش، گر و گر جان دادن جوان هایش.. آن همه سال.. این ها کم نیستند. می نشینند در گوشت و پوست آدم.. خیلی آسان خوشبختی های کوچک زندگی را پاک می کنند. خیلی راحت از یاد آدم ها می برند شاد زیستن را.. دوست داشتن می شود عادت پنهانی.. عشق می شود دغدغه سطحی.. می شود واقعن.. همین دو سال پیش خودمان، من خیلی پست های عاشقانه م را پابلیش نمی کردم. روم نمی شد. خیلی ساده. خیلی سریع. عشق می رود توی پستو..
ما زیر چتر این خانواده ها بودیم. می خواهم بگویم، ما خیلی چیزهای ساده را سخت یاد گرفتیم. از بین سطرهای کتاب های شعر.. بین کلمه های وبلاگ ها.. فکر کردیم.. زور زدیم.. زار زدیم.. ما می شود بیست و چند سالمان و هنوز بلد نیستیم بگوییم دوستت دارم.. هنوز اصطکاکمان زیاد است.. سنگین یم..
گفتم که ایران سومین کشور بلاگرهاست در دنیا؟ من حسش می کنم واقعن. رکورد مهم ترش این است که وبلاگ هاش باقی می مانند. آدم های وبلاگ ها می شوند بخشی از زندگی ت. بخش مهمی ش حتی. آن جایی که داری یاد می گیری.. میبینی.. تجربه می کنی.. سرنوشت این آدم ها مهم می شود برایت کم کم.. غصه شان می نشیند روی دلت واقعن. به سنگینی غم خودت.. سنگین تر حتی..
عشق را من اولین بار در کلمه های صبا دیدم. با وبلاگ صبا معنای احساس برایم عوض شد. عشق دیگر آن حس گنگ پنهانی که چاره ای جز سرکوب کردنش نداشتم نبود. فهمیدم که می شود فریادش زد. می شود آوازش کرد و همراهش رقصید.. عاشق شدم باز.. یاهوسیصدو شصت.. یادش به خیر.. می دانید، پسرکی که آن روزها دوست داشتم هنوز پررنگ ترین مرد زندگی م است. جمله های صبا هنوز اولین عاشقانه هایی ست که به زبانم می آید.. هنوز هر شب بارانی زیرلب تکرار می کنم " امروز باران بارید. تمام وقت یاد تو بودم. خط به خط نامه هایت را مرور کردم و هی زور زدم که اشک نریزم. هی زور زدم که یادم نیاید چند روز گذشته از آخرین دیدارمان.. از آخرین آغوش تو.. از آخرین بوسه ات.. "
احساس با کلمه های صبا ریشه دوانده تا عمیق ترین لایه های روحم.. حالا عجیب نیست که غم این روزهایش بشود کابوس شبهایم..
این پست برای توست صیب قشنگم.. بعد این همه سال.. باید یک روز می نوشتم برایت، نه؟ که هر گوشه ی دنیا که باشی یک گوشه از دلم همراهت هست همیشه. یک گوشه از دلم لبریز از تمام آرزوهای خوب.. آرزوی روزهای شاد شاد شاد.. روزهایی که لایقش هستی بی شک. بی شک. و بی شک.
.
* باغ های معلق سیب
.

شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۰

که مرغ آن چمنم

دیروز بین این همه درس و امتحان باید می رفتم اداره پست که اعلام کنم که می خواهم خوابگاه را تخلیه کنم. یک جایی همین نزدیکی هاست اداره پست من اما تا به حال نرفته بودم. روز قشنگی بود. خیابان های خیس باران خورده، درخت ها با برگ های زرد و قرمز.. سنگفرش های قدیمی کوچه پس کوچه های پاریس.. با آدم های تک و توکِ سردرگریبان باران گریز.. من دیوانه ای بودم که صورتم را گرفته بودم رو به آسمان.. به اداره پست که رسیده بودم صورتم خیس بود کلن.. من همیشه عاشق باران بوده ام در زندگی م.. برگه تخلیه را که امضا کردم، به خانه جدیدم فکر کردم و آدم های تازه و خیابان های تازه و .. یک لحظه حس کردم چه خوشبختم.. چه یواش یواش و بی سروصدا خوشبختی هه پررنگ می شود در زندگی م.. همه برگه ها را ریختم در کیفم و انداختم روی دوشم و موهام را بالای سرم جمع کردم.. این کار خوشبختی م را کامل می کند معمولن.. مثل بستن دکمه های پالتو.. توضیحی ندارم برایشان البته.. اما همین طور است.
بر که می گشتم.. سرم توی موبایلم بود و دنبال آدرس می گشتم.. تندتند از پله برقی های مترو می آمدم بالا.. مردم اصولن می ایستند توی پله برقی و من طبعن باید ردشان می کردم یکی یکی.. رسیدم به دو مرد میان سال.. سرم همچنان توی موبایل بود وقتی از بینشان رد شدم.. ازشان یک سایه دیدم فقط.. یک فرم کلی.. که خیلی آشنا بود.. خیلی.. خودم رد شدم دلم اما کنده شد افتاد وسطشان.. نمی فهمیدم چرا.. بعد هی فکر کردم چه شبیه به نقاشی هایی بودند که قبلتر می کشیدم، طرح های چهل ثانیه ای با زغال روی کاغذهای کاهی.. دلم پرت شده بود دیگر، می فهمید؟ گوش هام را تیز کردم پشت سرم.. فارسی حرف می زدند. فارسی شان را که شنیدم به پشت سرم نگاه کردم.. لبخند زدند و سلام کردند.. ایرانی بودند. حرف زیادی نزدیم. عجله داشتم.. اما رفتنشان را هی نگاه کردم و نگاه کردم تا کوچک و کوچک تر شدند.. دیدنشان خوشبختی را از سرم پراند.. یادم انداخت که چه همه دلم جان می دهد هنوز برای کوچه پس کوچه های تهران.. برای آدم های توی خیابان هاش.. برای این مدل یلخی ایستادنشان، برای مردهای کچل با سبیل های گنده، درست عین دایی م.. این مدل یکوری رو به بالایی که سرشان را نگه می دارند همیشه.. یک مدل خاصی ست.. می دانید؟ می دانم که می دانید.. دلم پر کشید برایشان.. پرکشید
.

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۰

دلم گرفته.. دورم.. دورم از آدمی که بودم.. از دنیایی که داشتم.. خیلی دور پرت شدم یکهو.. گاهی حس می کنم خسته و تنهام.. تو می فهمی، نه؟.. تو می بینی چه آویزان از سقف دنیا دارم تاب می خورم؟.. ته دلم اما، آنجایی که اگر بریزد فرومی پاشم، قرص است به بودنت..
.