جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

از این خریت های این را به اون معرفی کن و آن را با این آشنا کن در زندگی تان مرتکب شده اید؟ من مرتکب شده ام. یعنی وقتی یک آدمی دغدغه اولش در زندگی این است که یک پارتنر مناسب برای خودش پیدا کند و یک پارتنر مناسبی هم این طرف هست که دغدغه اش همان است، خوب منی که این وسطم و دغدغه ی اولم این نیست، برای اینکه اولن از غرغرهای هردوطرف مبنی بر بی همزبانی و این حرف ها خلاص شوم، دومن آدم ها را به آنچه می خواهند برسانم، سومن و مهمترینن هم ارضای کرم های شخصی درونی ست فکر کنم؛ که من این مهم را برعهده می گیرم. بعد؟ دیدی چه استرسی آدم را می گیرد آن هنگام که دو طرف چشم بسته و بنا به اعتمادی که به تو دارند به هم نزدیک می شوند و در آن مرحله ای از رابطه اند که دنیا بهشت است و آدمه فرشته است و این حرف ها؟ این مرحله برای ناظر سومی مثل من خیلی سخت است. چون از هردوطرف همه جور رفتار و افکار و اینهایی دیده ام دیگر! می دانم که هیچ کدام آن فرشته ای که دیگری حالا برای خودش ساخته نیستند. بعد استرسم می گیرد خب. اصولن موضوع عجیبی هم نیست که آدم ها دو-سه ماه اول چشم بسته در هم شیرجه بزنند. یعنی می خواهم بگویم خیلی مشکلات هست که آن اول ها نیست و بعدتر، کم کم خودش را نشان می دهد. یعنی حالا دارم به خودم دلداری می دهم که اگر این دوتا آدم بی واسطه تو هم با هم آشنا شده بودند همین طور چشم بسته می رفتند جلو لابد. هیچ ربطی هم به وجود من ندارد. به من چه اصلن؟ فوقش آخرش هر دوتا با مخ می خورند زمین. چه کارشان کنم خب؟
.

۸ نظر:

دانیال گفت...

منم به رغم مخالفت صد در صدی فاطمه این کار را چندین بار کرده ام و تاکنون بلا استثنا دو طرف اگر نگویم با کله ولی با زانو زمین خوردند ولی اگر بازهم بار بخورد می برم...
خیلی هم باحاله، اصلا استرس هم نداره!
خاطره: تو مدرسه از دو تا پسر ناهار گرفتم و فرستادمشون سر یه قرار الکی و کلی خندیدم. (یکیشون اواسط بهمن تو سرمایی که سگ رو میزدی بیرون نمی اومد، بود)

R A N A گفت...

:))
حالا بیا با هم همکاری کنیم شاید نتیجه بهتر شد. یه بنگاهم می تونیم بزنیم :پی جدیدن مد شده کلی از این راه ها ملت پول در میارن ;)
خاطره مدرسه هم خیلی باحال بود. بعدش کتک نخوردی احیانن؟

دانیال گفت...

من کاملا پایه ام همه جور پسر رنگاوارنگ، شهر فرنگ، خوشتیپ، بدتیپ، پولدار، مفلس، باکلاس، اراذل و اوباش، تحصیلکرده، نهضتی، اکابر و ... دارم.
هه هه اولا آبجی ما کلی برای خودمون لات بودیما، دوما اگه دعوا می شد همه بچه ها می فهمیدن که قضیه از چه قراره و ... تازه خیلی وجدان خرج کردم که حق السکوت نگرفتم.

قبول کن خیلی باحاله، کلی می خندیم

talaye گفت...

وااای! شاه داماد! مردم از خنده!!!!!عجب کار باحالی کرده بودیاااا!!!!

فاطمه گفت...

ااا!!! دانیال! اگه می دونستم این کار ها رو کردی زنت نمی شدم!

R A N A گفت...

دانیال: خوبه من موافقم. کی بیایم قرارداد امضا کنیم؟ به شرط اینکه اینبار دخترای مردم سر کار نرن، بیان ببینن کسی نیست ;)
فاطمه: =))) خدایی تا اعتراف نکرده بود بهش نمیومد اینقدر شر باشه.

دانیال گفت...

عیال گفته می خواد واسم تولد بگیره، ایشالا بیا قرارداد می نویسیم و همونجا چند تا کیس رو بررسی می کنیم.
نه مطمئن باش جدیدا فهمیدم این طوری بیشتر می چسبه که برن و همدیگر رو ببینن و بعد بیان تعریف کنند و نظرخواهی و ...
شر چیه؟ دور همی خندیدیم یه کم، ولی دمت گرم خودم یادم نبود برای فاطمه بگم

R A N A گفت...

:))) همونجا!!!
آخ جون تولد :دی
دست گل عیال درد نکنه ;)