یه وقتایی یه آدمایی می ریزنت به هم، بعد میرن لم میدن یه گوشه دورِ دورِ دنیا، پریشونیتو از لابه لای نوشتههات دنبال می کنن. یه لبخند موذی هم لابد روی لباشون می شینه. انگار یه نخ نامرئی از تو توی مشتشون باشه. یکی دو بار اتفاقی کش میاد و تو اینور دنیا به هم میریزی. می خوننت، ردپای خودشونو توی دل-دل زدنهات میبینن. خوششون میاد. یاد میگیرن. حوصله شون که سر میره سر طنابو تکون میدن.
.
.
۴ نظر:
انگار یه نخ نامرئی از تو توی مشتشون باشه
خیلی قشنگ بود
در امتداد دره ی مرموز بودنیم
وصلی به من؛ به این تن بی طاقت و نحیف
هر لحظه ممکن است که از هم جدا شویم
با این طناب کهنه و پوسیده ی ضعیف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نامردا! قیچی کن نخشونُ برن ردِ کارشون خواهری DD:
احمقا!
دوستی داشتم که باهم میرفتیم شمال، اصطلاح قشنگی داشت می گفت این دخترا (منظورش دوست اون زمان و همسر الانش بود)اینقد توانایند که می تونن از 250 کیلومتر اونورتر چنان حالت رو بگیرن که خودت هم نفهمی از کجا و چطوری خوردی...
یاد اون روزا افتادم
ارسال یک نظر