یک دوره هایی دارم در زندگی م که برمی دارم یک آدمی را نادیده می گیرم هی. بعد می دانم هم که آدمه چقدر نوید خوشبختی ست. چقدر کنارش همه چیز امن و آرام است. چقدر زندگی خوب و مرتب و بی دغدغه است. یعنی اول بهش فرصت می دهم که تمام اینها را بهم ثابت کند، بعد ثابت می کند، باز اما بر می دارم می گذارمش کنار. از کنار گذاشتن م پشیمان هم می شوم. یعنی پشیمانانه می گذارمش کنار. بعد جالبی ش این است که خودش هم می بیند که چه دلم را برده، نمی داند من چه مرگم است ولی. خودم هم نمی دانم راستش.
.
.
۲ نظر:
از دیروز تا حالا سه بار اومدم اینو خوندم. بعد تموم که میشه، جمله آخرو که می خونم گنگ مادرزاد! فقط ضربدر قرمزه رو می زنم میرم.
خودمم گنگم از خودم.
یه جور مزخرفی سرد شدم با خودم.چه برسه با بقیه.
کانتتو خیلی دوس داشتم فروغ
ارسال یک نظر