جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

ریشه در خاک

آن بالا هوا سردتر است. بعد که می آیی جلوی بخاری، زیر لحاف، هنوز سرمایش مانده در جانت انگار. من دیر یادم می افتد خیلی چیزها را.. آن بالا که بودیم، حواسم پی سوسوی زرد و قرمز خانه ها و ماشین ها و خیابان ها بود فقط.. یادت که هست من چه زود حواسم پرت می شد؟ هنوز هم همان طورم. همان قدر سربه هوا. به گمانم آن شب هم نگاهم میان ستاره ها سرگردان بود که برای همیشه گمت کردم نه؟ هیچ وقت خوب دنبالت نگشتم. به خیالم که تو در تمام این روزها همینجا بودی .. نبودی؟
می دانم نبودی. این را همین امشب فهمیدم. وقتی از بین آن همه پنجره روشن زیر پایم، هیچ کدامش مال تو نبود.
.

۷ نظر:

hedieh گفت...

به گمانم آن شب هم نگاهم میان ستاره ها سرگردان بود که برای همیشه گمت کردم

فروغ گفت...

چیز دیگه ای هم مونده مگه واسه گفتن؟!

دانیال گفت...

چه فکر نازک غمگینی...

R A N A گفت...

فروغ: کمتر می نویسم برسی گلم. :*
دانیال: چه کمنت خوب دقیقی. :)
هدیه: همینجوری :*

月光 گفت...

لایک ِ بسیار به این پستت

R A N A گفت...

salaam, koja boodi to?
.

月光 گفت...

سلام
گمونم اینجور مواقع میگن زیر سایه ی شما، منم همون اطراف بودم...