جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

از دیروز هی هزار بار از خودم پرسیدم که چرا این بار این همه سخت تر است؟ که این همه اشک ناگهان از کجاست؟ که چرا این منِ به زانو درآمده این همه برای خودم غریبه است؟ که چرا هی هرچه صاف تر می ایستم بغضم بیشتر می شکند. که هرچه محکم تر قدم بر می دارم پشت زانوهام بیشتر می لرزد؟
اصلن این طور تمام شدن ها مسخره است. رابطه ها باید محکم تمام شوند. باید از درون بپاشند. نمی دانید چه همه سخت است ته نگاه آدم ها کشش و اعتماد گره بخورد.. اما همه چیز تمام شود. یعنی یک جورِ ناگهانِ بدی. یک طورِ ناباورانه مزخرفی. یک طور عنکبوتی ای. یک جوری که آدم را یاد خاله بازی های بچگی می اندازد. که یعنی حالا بازی تمام و هر که دست در دست مامان و بابا برود خانه راست راستی خودش.
..
چه همه آن صدای افسرده پای گوشی برای آدم غریبه می شود ناگهان. چه همه دنبال مردی می گردی که می شناختی. چه همه پیدایش نمی کنی.
اصلن انگار از اول چنین کسی نبوده
.
بوده؟
.

۵ نظر:

月光 گفت...

این پست هات رو که خوندم خیلی مثل خودم بودن.
من هم قبل تر برای غصه خوردن هام کلی مراسم داشتم. و برای ناراحتی های توام با عصبانیتم مراسم جدا و اون موقع مازوخی بودم برا خودم.
الان و مخصوصا این روزهام هم شبیه الان تو شده، دیگه مراسمی درکار نیست. مثلا مهمون اومده و من بغض دارم ولی میشینم و لبخند میزنم و فقط وقتی دیگه نمی تونم جلوی پرشدن اشک توی چشامو بگیرم میرم چند دقیقه تو اتاقم و بالشم رو بغل میکنم و آروم میذارم اشکام بریزه تا تموم شه بعد دوباره برمیگیردم و به مهمونا لبخند میزنم!
یا شبی مثل امشب که موقع رانندگی از آسمون بارون میاد و از چشای من اشک ولی وقتی کلید رو توی قفل در میچرخونم دیگه دقایق گذشته همون پشت در میمونه و من همون آدمیم که نیومده با داداشش شوخی میکنه و می خنده...

الان کتاب گرترود رو ندارم وگرنه از زبون شخصیت اولش که خیلی باهاش همزات پنداری میکنم یه نقل قول مینوشتم.

R A N A گفت...

:) اوهوم. این یعنی اینکه از یه جایی رد شدیم. یعنی انگار آدم های از طوفان گذشته ایم..
مرسی از کامنتت

golbonmol گفت...

خیلی عجیبه که در این سن حس سال های جوونی منو داری. اصلا تو خیلی فرق داری الان با قبلا. منم همینطور

مژگان گفت...

"چه همه!" :)
اين اصطلاح رو خيلى دوست دارم، اون موقع ها خيلى استفاده ميكردم! اما از بعد از ورود به دانشگاه، به جعبه خاطرات پيوست! چون دوستام دركش نميكردن.
مرسى كه برام زندش كردى، بسى نشاط رفت! ؛)

مژگان گفت...

من يك گام از شما جلو ترم. [شايدم عقب تر :( ]
حتى در مواجهه با شادى ها هم بغض ميكنم و اشك تو چشام جمع ميشه.
امروز تولد خواهرم بود، با شوهر خواهرم سوپريزش كرديم، من همش حواسم به جمع كردن اشكام بود...