سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

بعد؟
هیچی. نشسته بودم و فکر می کردم که خیلی سخت گیرم. که ریزبینم. که مراقبم. که حواسم به همه جا هست و این خوب نباشد شاید. که بدجوری می دانم که ام و کجا ایستاده ام. که نمی توانم چشم هام را ببندم، خودم را بسپارم. که دارم بزرگ می شوم و راستش برای اولین بار است که از این بزرگ شدن می ترسم. از اینکه حتی زیرسلطه خودم هم نمی توانم بمانم دیگر. که خیلی آرام و لوس و پنبه ای سرکشی می کنم. که تا زیرپایم امن و محکم نباشد، قدم از قدم برنمی دارم.
نشسته بودم و فکر می کردم.
.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

تازگی ها خوب نمی نویسید. چرا؟

R A N A گفت...

اوهوم. الان نشستم یکی دو ساعته نوشته های چندماه پیشم رو می خونم.. دلم تنگ شده واسه خودِ اونروزهام.. :(
نمی دونم چرا. حالم زیاد خوب نیست

مهرداد شهابی گفت...

خواهری من دارم جمع می کنم برم خونه، گفتم یه سری بزنم دوباره... ببین در مورد این کامنت بالایی که گذاشتی می گم شاید کتک می خوای، هان؟! p: یه چی می گی واسه خودت ها!!! الآن همین پست قبلیه به این قشنگی، مراعاتتُ کردم شعر ننوشتم زیرش بنده خدا! D: 

می شینی واسه خودت فالِ محمد علی بهمنی می گیری این طوری می شی؟ نشو خُب! نگیر خُب! والّا...

R A N A گفت...

شعرتو بنویس برادر من