پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

نمی دانم دنیا چه را می خواهد به رخ آدم بکشد

تمام خوشبختی سه نفره مان را باد برد انگار. تمام حرف های دخترانه مان را. کرکر خنده هامان را. بخار داغ چای را در صبح های سرد زمستانی و برق نگاه هایی که در بخار گم می شد.. حالا هی بستن چشم ها برهیاهوی پرشور راهروها و یادآوری نقش لبخندهایی که می ترسم پاک شوند دیر یا زود.
تمام کافه های این شهر لعنتی.. تمام بزرگ راه ها.. تک تک آجرهای دانشگاه.. تمام هرروزه هایم، بغض می شود در گلویم این روزها.. به یاد تمام سیب زمینی ها و آب انارها، یه یاد ظرف روهی املت و لقمه های نوبتی، به یاد معجون بادام مزمز و اسمارتیز نسله، به یاد تمام بوفه نشینی های سه نفره مان.. چیزی جز چای تلخ از گلویم پایین نمی رود این روزها.
به یاد تمام مهمانی بازی ها.. شبهای تاریک و نورهای رنگی و شیطنت هایی که گاهی می ارزید به خاطرشان کفش های پاشنه ده-سانتی را در بیاوری بیاندازی یک گوشه.. به یاد جیغ هایی که با هم کشیدیم، موهایی که برای هم بافتیم، سایه هایی که برای هم زدیم..
..
یکی بیاید به این آسمان بگوید یک دقیقه آرام بگیرد!
نبارد!
.


چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

من آدم ساكت ماندن و تلافي كردن نيستم. هركجا دردم بيايد مي گويم آي!‌
.

شادی صدر و قصاص عجولانه مردها

همه مان می دانیم که جامعه مان مرد بیمار کم ندارد. مطمئنن بیشتر از پنج درصد. همه هم می دانیم که همه مردهای جامعه بیمار نیستند.. اما بیایید حمله نکنیم به آدم های جریحه دار، حتی اگر بهمان حمله کردند.
به نظر من آدمی که زخم خورده، یا انتخاب کرده طوری زندگی کند که زخم خورده زیاد ببیند تا شاید بتواند مرهم باشد، تیمار کند، سد و سپر بسازد.. آدمی که از من و شمایی که چشممان را می بندیم به خیلی اتفاق ها و خیلی آدم ها بیشتر دویده، جان گذاشته، زندگی و اعصاب گذاشته و عمر گذاشته و.. آدمی که جریحه دار است از ظلم، آدمی که زخم خورده، حق دار فریاد بزند. به نظر من نوشته خانم شادی صدر یک مقاله انتقادی یا اجتماعی مغرضانه یا مصلحانه یا هرچه نبود. یک فریاد بود.

من اما باز حق هم می دهم به مردانی که اعتراض کردند به این متن. چرا؟ چون نمی دانند. (سلام آیدا) فقط یک زن در این جامعه می فهمد که همین آدم های اطراف، از استادهای با وقار دانشگاه تهران گرفته، تا راننده تاکسی و فروشنده و پسرهای دبیرستانی و مشاوران روان شناسی و رئیس و مرئوس و حتی گاهی پیرمردهای شصت ساله ای که یک فامیل معتبر پشتشان قسم می خورند، چطور ناباورانه* متجاوز می شوند. همان ها که در بحث های روشن فکرانه گل سرسبد مجلس‌ند و چه وقیحانه چین به پیشانی می اندازند و زمین و زمان را به باد انتقاد می گیرند و... پووووف.. همین آدم های اطراف..

ای مردهایی که با شنیدن یک فریاد، یک نوک سوزنی که شايد به ناحق به خود شما هم نه حتی، به حیثیت مردانه تان خورده باشد، خون در رگ غیرتتان جوشیده.. شما خیلی از حقایق را نمی دانید. نمی دانید چون این ها دردی نیست که بشود فریادشان زد. یا انگشت شمارند کسانی که جرئت فریاد کردنش را داشته باشند. بس که گاهی این متجاوزان اعتبار دارند و قدرت دارند و تهدید دارند و بازی هایی که باز شما تنها در فیلم ها دیده اید و شنیده اید.
فقط خواستم بگویم، ای مردهایی که شمشیر کشیده اید برای قصاصِ يك فرياد، بدانید که خیلی چیزها را نمی دانید

*اصلا ناباورانه، ‌خر است. بس كه پنج درصد شما را مي كند صددرصد شادي
.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

گر ببينم كه مهِ ‌نوسفرم باز آيد

من سفت بغلش كرده بودم. اشك‌هايم از قبل‌ترش مي‌آمد همه‌اش. هي هرچه مي خواستم غمگينش نكنم، اما اشك است ديگر؛ كم‌اش دست خودِ آدم است. به جايش لب‌هايم مي‌خنديد. از اين قيافه‌هاي مضحك لحظه‌هاي آخر..
من بغلش كرده بودم، محكم. با دستش آرام ضربه مي‌زد به پشتم و تندتند حرف مي زد. گاهي حرف زدن جلوي گريه را مي‌گيرد براي آدم. با كلمات خودش داشت آرامم مي كرد و اين خيلي درد داشت. من هرچه كلمه‌هايش را بيشتر مي‌شنيدم بيشتر دلم تنگ مي‌شد. بس كه كلماتش مخصوص خودش است فقط. بس كه مي‌دانستم ديگر هيچ كس زير گوشم زمزمه نمي‌كندشان.
ما همديگر را بغل كرده بوديم، سفت. يك عالمه آدم دورمان حلقه زده بودند و لابد حواسشان به لرزش شانه‌هاي من بود. يا شايد بغض كرده بودند آنها هم. نمي‌دانم. خوبي‌اش اين بود كه هوا تاريك بود. اصلا تمام خداحافظي‌هاي آخر بايد توي تاريكي باشد. تمام بغل‌هاي آخر. بوسه‌هاي آخر..
بعدترش، توي ترافيك تلفنم زنگ زد. خودش بود. گوشي را برداشتم، ديدم صدايش از ماشين بغلي مي آيد. ياد تمام دفعاتي افتادم كه صدايش را به جاي گوشي از دور و اطراف شنيده بودم،‌ در راهروهاي پيچ در پيچ دانشگاه. كه با لبخند دست تكان داده بودم برايش كه اينجايم ديوانه! فكر كردم اين آخرين باري ست كه صدايش به جاي گوشي از اين بغل مي‌آيد. شيشه‌ها را داده بوديم پايين و هي گريه مي‌كرديم و هي بوس مي فرستاديم براي هم.
تا رسيديم به چراغ هاي چشمك زن، كه يعني راه‌هايمان جدا مي‌شد، براي هميشه شايد..
.
رونوشت به سعيده: من تو را بغل سفت نكردم كه بي معرفت
.

من این همه نیستم

من کلا موجود بزرگ-نمایی هستم. یا می شود گفت پرِزِنتِر، یا هرچه. یعنی جوری که انگار یک ذره بین نصب باشد رویم همیشه. که یعنی وقتی همه فکر می کنند که دارم می میرم از عشق، من در حال مردن نیستم. وقتی همه فکر می کنند که دارم می میرم از خوشی، باز در حال مردن نیستم. وقتی همه فکر می کنند ته تنبل و بی عارم، آن ته تهش هم نیستم. وقتی همه فکر می کنند اوضاع پایان نامه ام خیلی درام است، این طور نیست واقعا و در این مورد خاص می توانم بگویم وضعیت خیلی به سامانی هم دارم. وقتی در تعیین سطح کلاس زبان می شنوم که شما حالا یک ترم برو در سطح آخر بنشین برای مرور، من کاملا در سطح متوسط هستم. وقتی می شنوم که ته اعتماد به نفسم، زانوهایم دارند می لرزند. وقتی می گویند درونت یک گرگ وحشی داری، من حتی گربه وحشی هم ندارم. وقتی رویاهایم را درچند قدمی م می بینم دورترند حقیقتا. وقتی خودم را نزدیک به تمام بدبختی ها می بینم، باز هم خیلی فاصله دارم.
یعنی نه خوشحالیم خوشحالی کامل است نه بدحالیم بدحالی حقیقی. یعنی کلا آنچه را که از من می بینید و می شنوید در 0.6 ضرب کنید، با تقریب خوبی می شود من.
چرا حالا؟ واقعا چرایی ش را هیچ وقت نفهمیدم
.

بس که دستم نمی رسد
.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

با استناد به قانون جرایم رایانه ای

بلاگ اسپات فیلتر شد!
و این اولین پست ایمیلی من است. راستش قرار بود این پست از آن پست های شماره دار باشد. که یعنی یک-این، دو-اون، سه-دیگری.. از این پست ها که معلوم است کلی حرف گوله شده در گلوی نویسنده. که یعنی کجا بودید شماها. کجا بودم من؟ کجا بود این وبلاگ و الخ..
من؟ اینجا نوشتنم نمی آید! یعنی در فضای ایمیل، نامه نوشتنم می آید و در ادیتور بلاگر وبلاگ نوشتن.
خب آدم حساب و کتاب دارد برای خودش
.


پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

لبه سكه

تو هم اگر دو-سه سال مجبور بودي خودت را جرجر كني در كلمات، حالا وبلاگت روزي صدتا كه نه، روزي هزارتا پيج وييوُ داشت
.

از ناگفتنی ها

مامان دیشب از عروسی برگشته، داره با بابا راجع بهش صحبت می کنه: شهربانو خانم به چه سختی اومده بود
بابا: شهربانو خانم کیه؟
مامان: شهربانو خانم دیگه! همون که عروسی مون گل آورده بود
بابا: آهاااااااااان. شهربانو خانم.
.
یعنی می خوام بدونم توی این سی سال مامان و بابا هیچ خاطره دیگه ای از شهربانو خانم ندارن؟
یعنی حالا چه جور گلی آورده بوده که هردو یادشون مونده؟
.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

نباید دست و پا زد برای دلتنگ نشدن
گاهی هم باید بنشینیم آرام، تا دلتنگی خودش را جا کند درگوشه نمناک چشم ها
.

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹

Beyond The Network America

هرروز آدم های زیادی اینجا را می خوانند. از شهرهای جورواجور. بعضی ها برایم کامنت می گذارند. بعضی ها ایمیل می زنند. بعضی ها زنگ می زنند، بعضی ها تک-زنگ. بعضی ها هم فقط می خوانند. بعضی ها هرشب می خوانند، بعضی ها آخر هفته ها. بعضی ها هم عشقی..
من هرشب نقشه پخش کره زمین را نگاه می کنم و پیدا می کنم آدم های دنیایم را. روی دایره های قرمزی که دورشهرهاشان کشیده شده کلیک می کنم و اسم شهر را می خوانم. به ساعتی که اینجا بوده اند دقت می کنم. اگر کنجکاوتر باشم زوم می کنم روی دایره ها و گاهی حتی نقشه هوایی محله شان را پیدا می کنم. که یعنی با موس روی سقف خانه شان دست می کشم و لبخند می زنم. بعضی ها را حدس می زنم چه کسانی باشند، بعضی ها را هم نه.
یک نفر هست اما، که از نمی دانم کجاترین نقطه دنیا می خواند مرا. جای پرچمش خالی ست و دایره اش درست وسط اقیانوس است. که یعنی هرچه زوم تر می کنم، فقط و فقط آبی دریاست هنوز. من؟ دلم می گیرد هربار. گاهی حتی اشک حلقه می شود توی چشم هام.. از اینکه یک نفر از وسط اقیانوس مرا می خواند نمی دانم چرا، اما دلم می گیرد. آن دایره قرمز را که وسط آبی دریا می بینم دلم می گیرد. به آن آدم فکر می کنم و دلم می گیرد. به خودم می گویم کاش تنها نباشد و دلم می گیرد. از خودم می پرسم یعنی دوست داشته اینجا را و دلم می گیرد..
امروز خواستم بیایم اینجا و همین را بگویم فقط. خواستم بگویم
تو که در آبی اقیانوس خانه داری، تو که شاید تنها باشی، تو که گاه به گاه اینجا را می خوانی، خواستم بدانی که من حواسم بهت هست. شاید حتی بیشتر از آنکه تو حواست به من باشد
.

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

یک عادت خوبی دارد مد می شود در دانشکده فنی، که دخترها به جای مقنعه شالهای رنگی می پوشند. بعد باید اینجا باشید تا ببینید دنیا چه همه مهربان می شود با چشم آدم. بس که شال قشنگ تر است و زنده تر و خنک تر. بس که لَخت است و وِلو می شود روی خطوط نرم شانه ها.
شال خوب است کلا. ریشه دارد، دنباله دارد و بازی زیاد می شود در آورد باهاش. جور-واجورتر می شود سوارش کرد روی سر. خوبترش این است که حس خفه شدگی به آدم نمی دهد، بس که گردن آدم رهاست. که هوا می خورد.
اینکه می گویم دارد مد می شود، یعنی مثلا از هر بیست دختر، یک نفر شال می پوشد. می شود پنج درصد یعنی. شاید کم به نظر بیاید اما به نظرم برای شروع فصل گرما کم نیست. جالبی اش در این است که مثل یک پیمان نانوشته، همه از این شال های نخی تی تی می پوشند. شاید به تازگی تبصره ای در آیین نامه دانشگاه اضافه کرده باشند که شال تی تی موردی ندارد. شاید هم اصلا همین برادران نگهبان دم در به تصویبش رسانده باشند. بس که ما ارگان گیر-بده دیگری در دانشکده مان نداریم. البته قبل ترها حاج آقای دفتر نهاد هم گاهی بنا بر وظیفه شرعی، دخترکان بیچاره را خفت می فرمودند که چرا جوراب نپوشیدی. یادش به خیر. قبل از تردد، راهروها را می پاییدیم که حاجی آن دور و برها نباشد و گاهی بی هوا سبز می شد جلویمان و می گفت خانم در آیین نامه دانشگاه ذکر شده که باید جوراب بپوشید و من هم همیشه اصرار می کردم که چنین نکته ای ذکر نشده و تازه کفش من رویه دارد (و اینکه شما با اینکه پای مرا نمی بینید می پرسید چرا جوراب نپوشیده ای انگار بپرسی که چرا زیرِ شلوارت شورت نپوشیده ای). پر واضح است که داخل پرانتز را بعد که حاجی می رفت به دوستم می گفتم. البته از آنجایی که حاج آقا اهل تقوا هستند و سرشان همیشه زیر است و نگاهشان روی پاها فقط می چرخد، روی جوراب تمرکز دارند. یک جوری تخصصشان جوراب است یعنی. تازه به گمانم امسال کمی فرق دارد با سال های پیش. احتمالا حاج آقا گمان می کنند اگر دانشجوها شال بپوشند، خیلی چیزها یادشان می رود. خوبی اش در این است که ما شال می پوشیم و چیزی هم یادمان نمی رود.
ختمش کنیم همین جا به این جمله که: شال خوب است. شال نخی تی تی خوب است. رنگ های هیجان انگیز جیغ دارد. رنگ های خنک دارد. رنگ های تیره دِپسُرده دارد. قدر یک جعبه مداد رنگی هفتاد و دو رنگه، رنگ دارد اصلا..
.

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

اين فانوسِ دريا پرستِ پر عطشِ مست

من؟ هنوز سرگردانم. هنوز سوار نيستم بر كلمات. بر زندگي‌م. هنوز سرمست و سربه هوايم و هنوز لبخند راست-راستي مي‌زنم به دنيا و هنوز با آسمان ابري بغض مي‌كنم و ..
من هرروز دختران سي ساله را مي‌خوانم و غبطه مي‌خورم بهشان. بس كه مي‌دانند چه دارند مي‌نويسند. بس كه كلامشان گم نمي‌شود. كه احساس، غرقشان نمي‌كند؛ كه نمي‌بَرَدِشان. بس كه سوارند بر كلمه‌ها، بر زندگي‌شان و بس كه انگار دو چشم و دو گوش بيشتر از من دارند.
اصلا يكي بايد بردارد بنويسد از اين سي سالگي. كه از من اگر مي‌پرسيد زندگي از همان سي سالگي شروع مي‌شود. كه تا قبلش همه‌اش اين-در، آن-در زدن است. گنگ و گول بودن است و كشتي-كج است انگار با دنيا.. خوب است؛ خوش است؛‌ وحشي و كله شق و شيرين است؛ اما دست-گرمي‌ست. حساب نمي‌شود انگار. من اگر خدا بودم سوتِ زندگي را از سي سالگي مي‌كشيدم. كه يعني بازي از اينجا شروع مي‌شود.
از جايي كه آدم‌ها اسب چموش درونشان را رام كرده باشند. از جايي كه به تاخت مي روند. حالا شايد ندانند هم كه به كجا، اما سوارند و مي‌تازند و ..
اسب من هنوز دارد شيهه‌هاي وحشي مي‌كشد براي خودش. سوارم‌ها، اما هنوز يورتمه هم نمي‌توانم بروم. چسبيده‌ام به زين و افسارش را سفت مي‌كشم تا زمينم نزند. شايد هم منتظر نشستم تا باز زمينم بزند. نمي‌دانم كجايم. سوار هستم، اما سواري نمي‌دانم.
هه!
نمي‌دانم.
شايد يكي از همين روزها
يكي از همين آدم‌ها
بايد بيايد و آرام بزند پشت اسبم و بگويد: هي
.
داشتم به تو فكر مي‌كردم و به نبودن‌ات
كه آنقدر پيرم كرده كه بعد از تو
ديگر دست به عصا عاشقي مي‌كنم
.

بر خلاف تمام تصورات موجود، من فكر مي‌كنم حافظه عشقي مردها از خانم‌ها قوي‌تر باشد
.

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹

از جايي كه هيج حواسم نبود

وقتي نگاهي دنبالت كش مي‌آيد مدام؛ وقتي بهانه زياد مي‌شود براي ديدارهاي هرروز؛ وقتي آرام‌ترين زمزمه‌هايت را در مشق خط شبانه‌اي مي‌خواني؛ وقتي سكوت‌ ميان قلپ‌هاي چاي ديگر مثل قبل سبك و سرخوش نيست..
چيزي از جنس احساس، كِش مي‌آيد اين روزها ميان‌مان. من مي‌فهمم و نمي‌خواهم بفهمم. مي‌بينم و نمي‌خواهم ببينم. حواسم به بودن‌هاي بي‌بهانه‌اش هست. كه هرروز نزديك‌تر مي‌نشيند كنارم؛ كه مهربان‌تر صدايم مي‌زند.
كاش مي‌خواند ته چشم‌هام؛ كه من آدمِ اين بازي‌ها نيستم ديگر. كاش مي‌توانستم گم و گور شوم پيش از آنكه لبريز شود. كاش رابطه‌هاي بي‌دعوت ترمز خطر داشت.
كاش اينجا را مي‌خواندي پسر. كاش دور مي‌شدي. فرار مي‌كردي
.

دوست ندارم هاي من

ناخن شکسته
آمپول
ترازو
نون بیات
پله
بوی عرق
جرزنی
فندق دهن بسته
نگاه حیض
اسکناس مچاله پاره پوره
ماهی
لامپ مهتابی که نورش می پَره
جنگ
بوی دندون پزشکی
مهمون سرزده
صف طولانی
چاقوی کند
کارتن دوبله
سیگار
كاميون توي جاده
لب تزریقی
تلویزیون
استاد بی سواد
غُرغُر
خرمگس
دروغ
درد كه داري و مجبوري خودت دنبال مُسَكن بگردي
منشی شلوغ جیغ جیغو
دود اتوبوس
ادعا
تاخیرهواپیما
لباس تنگ
تردید
قبرستون
دوغ گازدار
بازرسی بدنی
سردرد مزمن
خودکار سکته ای
.

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

تمام رابطه هایی که خوب و دوستانه تمام می شوند، یا اصلا شروع نشده بودند. یا هنوز تمام نشده اند
.

دوست دارم های من

آدم‌هاي غريبه
رعد و برق
شنا زير آسمون
نون سنگك
عكس
سان شاین
صدای اذان
خیابون گردی
آرایش شب-مانده پخش شده
بوي نوزاد
كلمه
بارون
نقاشی با ذغال
بوي تراشه مداد
صدای دریا
خدا
لاک های رنگ و وا رنگ
گريه بدون بغض
نگاه
کتابخونه
تاب
تک زنگ
آواز کلاغ
دلتنگي
داستان
قرص ماه
قوزِ کوچولوی دماغ
سفر
شب زنده داري
آش رشته
پنجره بزرگ با طاقچه پهن
پیرمرد بی دندون
طوفان وحشی
زندگي
.
بعد: این لیست هر سال به روز می شود
.

جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

معده قلب دوم مردها؟

به یاد ندارم هیچ وقت پدرم در مورد غذا نظری داده باشد. هیچ وقت از غذاهای خوشمزه تعریف نکرده و از غذاهای بدمزه ایراد نگرفته و هیچ غذایی رادوست تر نداشته و غذاها را تنها از نقطه نظر سلامت مورد تحلیل قرار داده است. جمله معروفی هم که در سن بیست و شش سالگی به مامان گفته همیشه آویزه گوشم هست: من ترجیح می دهم همسرم به جای اینکه وقتش را در آشپزخانه صرف کند، چهار صفحه بیشتر کتاب بخواند! خب تعجبی ندارد که دختر چنین آدمی، در سن بیست و چهارسالگی علی رغم علاقه بسیاری که به غذاها و انواع مزه ها و رنگ ها و طعم ها دارد، حتی یک آشپز آماتور هم محسوب نشود.
من؟ حرف پدر را قبول ندارم. به نظر من آشپزی هیچ ارتباطی با کتاب خواندن نمی تواند داشته باشد. و این جمله پدر، فقط و فقط و فقط یک سلیقه شخصی است. چرا که هیچ وقت این جمله را ازش نشنیدم که مثلا من ترجیح می دهم همسرم به جای
ورزش کردن، به جای رقصیدن، به جای آرایش و پیرایش کتاب بخواند! چرا فقط آشپزی؟!
نمی دانم. شاید حق با پدر باشد. شاید من آدم فرهیخته ای نیستم. شاید قلب دوم من هم معده ام باشد و شاید به همین خاطر است که به شدت جذب مردانی می شوم که آشپزهای خوبی هستند. اما در هر صورت من پدر را عامل بی حوصلگی و ناتوانی خود درآشپزی می دانم
.

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

تن محوري

قبل‌تر در همين وبلاگ گفته‌ام كه تنبل يعني كسي كه به تن،‌ بلي مي‌گويد. و اين به تن،‌ بلي گفتن لزوما به معناي شلخته و كثيف و وارفته و خموده بودن نيست. اصلا از من مي‌شنويد آدم هرچه تنبل‌تر، خوشحال‌تر و سرزنده‌تر. حتما بايد در علوم روان‌شناسي نظريه‌اي باشد تحت عنوان تن-محوري. شايد اصلا درمان بسياري افسردگي‌ها باشد. نمي‌دانم.
من؟ انساني هستم تنبل. و يكي از نمودهاي بارز تنبلي در من عادت به ورزش روزانه است. من هر صبح سر ساعت هشت در سالن بدنسازي هستم؛ چون تنم مي‌گويد،‌ تنم مي‌خواهد. ماهيچه‌هاي بازو و كتفم، آخ كه كتفم به شدت دَمبِل مي‌خواهد. مفصل‌هاي زانوم،‌ اِستِپ مي‌خواهند. ماهيچه‌هاي ران و ساق پاهايم از آن ميله‌هاي كنار ديوار مي‌خواهند كه كش بيايند به زور برسند آنجا. عضلات شكمم، حلقه مي‌خواهد، مربي سخت‌گير مي‌خواهد. تك تك ماهيچه‌هايم انقباض مي‌خواهند و چلانده شدن و كِش آمدن و خلاصه تنم مي‌خواهد!
حالا نمونه بارزتر تنبلي‌م روزهايي‌ست كه صبح زود تا سالن بدنسازي رفته‌ام،‌ دمبل زده‌ام،‌ دويده‌ام، كِش آمده‌ام،‌ اما تنم بلي نگفته‌است هنوز. بعد اگر فكر كرديد كه من به همين اكتفا مي‌كنم و به تنم مي‌گويم پس فردا دوباره مي‌آورمت همينجا و تا خواستي آتش بسوزان و اصلا دوتا دمبل بردار و تمام حركات را پنج تا بيشتر انجام بده و... اشتباه كرده‌ايد. من آدمِ رفتن،‌ عرق ريختن،‌ از نفس افتادن، درد كوفتگي كشيدن و راضي نشدن نيستم. اين است كه ساك ورزش را مي اندازم روي كولم و يك ساعتي پياده روي چاشني برنامه‌ام مي كنم. بعد تا مي‌توانم مسيرهاي سربالايي انتخاب مي‌كنم و كوچه‌هاي بلند و راه‌هاي پيچ در پيچ. هرجا تنم بگويد مي دوم، هرجا بخواهد مي ايستم و دست‌ها را از بالا مي‌كشم و از پهلو خم مي‌شوم و..
خلاصه تا تن بلي نگويد، من ول كن معامله نيستم. حالا يك پايان‌نامه نيمه تمام دارم؟ اصلا شما بگو آن‌روز، روز جلسه دفاعم باشد. تن بايد خوشحال شود
.

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

تاكيدش روي آسمان نيست

من كلا انسانِ ‌دهنده‌اي هستم. البته نه آن دهنده‌اي كه شما تصور مي‌كنيد. دهنده به معناي شِر و پابليش-كننده. كه يعني لذت شادي‌هايم را تنهايي دوست ندارم. حتي زيبايي غم‌ها را هم. كلا لحظه‌هايم را،‌ از هر جنس، دوست دارم شريك شوم. حالا اينكه اين دهندگي مي‌تواند خوب باشد، يا مخرب باشد، يا اگر خوب مهار نشود، روي اعصاب باشد و چه و چه و چه موضوعي‌ست كه خودش يك پست مجزا مي‌طلبد.
الان مي‌خواستم بگويم به عنوان يك انسان دهنده، يكي از بزرگ‌ترين لذت‌هاي كوچك زندگي من، شر كردن عكس در گودر است. يعني هر تصويري كه مسببات انبساط روحي‌ام را فراهم كند‌، بي وقفه پابليش مي‌شود.
اصلا انگار با همان پابليش كردن است كه تصوير كامل مي‌شود. كه همان لبخند گل و گشادي كه معمولا ازش حرف مي‌زنم، پهن مي شود روي صورتم.
امشب براي اولين بار، عكسي را دوست داشتم و دلم نخواست پابليش‌اش كنم. دوستش ‌داشتم و پنهان‌كردنم آمد. فولدرتوي فولدر ساختنم آمد. دستپاچه ذخيره‌ كردنم آمد و حتي حيفم آمد بگذارمش بك‌گراند دِسكتاپم. يعني مدام مي‌روم در آن فولدرهاي تو در تو و براي خودم نگاهش مي‌كنم. نگاهش مي‌كنم با خيال راحت كه حيفش نكرده‌ام. حرامش نكرده‌ام با سپردن به نگاه‌هايي كه نمي‌فهمندش. يعني مي‌خواهم تاكيد كنم كه دارم هي تنهايي نگاهش مي كنم و از اين تنهايي لذت بردن، لذت هم مي‌برم! حالا تازه دارم مي‌فهمم آدم‌هاي غيردهنده را. دارم مي‌فهمم كه سرك كشيدن در نهفته‌هاشان چطور مي‌تواند پريشان‌شان كند و نامطمئن و چطور مي تواند متزلزل كند ستون‌هاي امنِ آرامش‌شان را.
بعد از آنجايي كه من انساني هستم دهنده، اين پنهان-كاري دارد آزارم هم مي‌دهد. مثل يك حسِ سنگينِ پيمان‌شكني.. روراست باشم، عذاب وجدان دارم. اين است كه‌ خواستم لااقل بيايم و اينجا بنويسم‌اش. بنويسم كه عكس محبوب من، تصوير يك عالمه لامپ است كه از آسمان آويزانند. از يك آسمان ابري. بعد توي هر كدام از لامپ ها خاك است و از ميان خاك ها برگ هاي سبز قد كشيده اند. حواستان باشد كه تاكيد روي آسمان نيست ها. تاكيد روي لامپ هاي معلق است و باز تاكيدترش روي يكي از لامپ هاست كه نزديك لنز است و تقريبا نيمي از تصوير را مي‌پوشاند.
فقط خواستم نوشته‌باشم‌اش تا حالا با دلي آرام و قلبي مطمئن تا سپيده سحر تنهاي تنها تماشايش كنم
.

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

سال نو هم؟

دیشب را به سیزده-به-در در حیاط خانه یکی از دوستان گذراندیم و سید خلیل و مستان سلام می کنند و تخمه و ذغال و بال کبابی و حوض پر از آب و شلم و خلاصه از این پیک نیک های درون چهاردیواری و از همان دیشب دانستم که بعله، حالم انگار خراب است. بس که رخوت-ناکی داشت موج می زد در تنم و بس که کمرم تیر می کشید و خلاصه دیشب که گذشت
امروز هم از صبح به زورِ قهوه و حمام آب داغ و میک-آپ و خلاصه هر ترفندی که می دانستم، نشاط و انرژی تزریق کردم به خودم که یعنی باباجان اولین روز کاری سال جدید را محکم شروع کن و این حرف ها. بماند که بعد از این همه رنگ پوست صورتم همچنان زرد ماند و آن هم زردی که انگار دانه های ریز ارزن پاشیده باشند رویش و لب هایم هم همچنان به سفید گچی می زد.. بس که در این بعضی روزها آرایش اصلا روی پوست نمی نشیند لامصب.
بگذریم. تا خودم را جمع و جور کردم ساعت ده شد و رسیدم دانشگاه و درِ اتاق استادم را زدم و با لحنی شل و وارفته تر از همیشه سلامی کردم و انگارکه کلمه گران باشد، با دست و گوشه ابرو اشاره ای به کتابخانه اش کردم که یعنی اجازه هست؟ جناب آقای استاد به حالت نیم خیز و با حرکت دست: بفرمایین
دو-سه تا کتاب از قفسه بالا برداشتم و دیدم کمرم تیر می کشد و سرم گیج می رود، درنتیجه مبل چرمی کنار قفسه را چرخاندم به سمت کتاب ها و چهارزانو رویش نشستم و کتاب ها را از فقسه بر می داشتم و دانه دانه ورق می زدم و این وسط یکهو حواس مبارک به کار افتاد که.. بعله! سال نو را تبریک نگفتم به استاد. هه! تمام انرژی و هَپینِس وجودم را یکجا جمع کردم، انگشتم را روی سطری که می خواندم به حالت نشانه نگه داشتم و سرم را برای یک لحظه بلند کردم و گفتم سال نو هم مبارک باشه
نات اِ گود جاب
حرکت بدن و لحن کلامم بیشتر مناسب مثلا چنین جمله ای بود: میشه پنجره را ببندید؟
دانشجوی دکترای استاد از خنده پهن شده بود و احساس کردم اینجا دیگرجای من نیست
چندتا از کتاب ها را برداشتم و زود فلنگ را بستم

جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۹

13

دقيقا در روز سيزده-به-در، دنبال‌كنندگانِ وبلاگم 13 نفر شدند. و من اين را به فال نيك مي‌گيرم. هرچند كه 13 نحس باشد!
.

پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۹


گاهي دلم مي‌خواهد گربه كوچك پشمالويي باشم كه گوله مي‌شود در انحناي ميان شانه و گردن. گربه كوچك پشمالويي كه تندتند مي‌تپد. كه ريزريز مي‌ليسد. كه آوازِ ميوُ مي‌خواند به زباني كه هيچ كس نمي‌فهمد. كه در يك صبح بهاري ردِ پنجه‌هاي كوچكش روي مبل آبي كنار پنجره،‌ مي‌گويد كه براي هميشه رفته‌است.
.
عكس
.

مرا ببخشيد

من آدم تيزي هستم. نه آن تيزي كه فكر مي‌كنيد. تيز بُرنده. تيز بدون اصطكاك. تيز ويران‌گر. تيزي كه تلخ مي‌شود و زخم مي‌زند. كه جايش مي‌ماند.
آدم‌ها در روحشان خارهايي دارند كه از وجودش رنج مي‌كشند. كه معمولا هم نمي‌دانند چيست و كجاست. دردش اما هميشه هست. من به آدم‌ها، به آدم‌هاي دنيايم زياد فكر مي‌كنم. به رفتارشان، احساسشان. به گره‌هاي روحشان، به دردهاشان، .. خارهاشان را پيدا مي‌كنم و تيزي‌ام را فرو مي‌كنم در گوشت و پوست و جان عزيزترين‌هايم. آدم‌ها را در سه كنجِ بهت و سكوت گير مي‌اندازم. بي‌دفاع! حمله مي‌كنم. با تلخ‌ترين و تيزترين كلمات زخم‌هاشان را مي‌شمارم. دردشان را پوست كنده و شفاف مي‌كوبم جلوي رويشان. نفسشان را گاهي مي‌گيرم. هق‌هق‌هاشان در گوشم مي‌پيچد. ديوانه‌ام مي‌كند گاهي.. به اميد اينكه تكاني داده باشم خارهاي موذي‌شان را. مي دانم. تلخم. بي رحمم.. اما من درد را پيدا مي‌كنم؛ خار را بيرون مي‌كشم. حتي اگر جايش براي هميشه بماند.

.
بعد: بي رحم بودن خودش درد دارد. دردي كه تا هميشه در كابوس‌هايت مي‌ماند
.