دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۴۰۰

چطور کامل میشوم

در این سی و شش سال زندگی فکر نمیکنم بیشتر از دو رابطه عشقی شسته رفته داشتم که عمر اولی بسیار کوتاه بود و با دومی ازدواج کردم. اما تا دلتان بخواهد روابط احساسی پیچیده نامشخص داشتم. یکی از آنها با پسری بود از دنیایی کاملن متفاوت. هیچ کدام خیال وارد شدن به دنیای دیگری را نداشتیم در عین حال شیفته کلمات و نگاه و صدای هم بودیم. مدتی بود که در سکوت خبری هم دیگر را میدیدیم. اینکه میدانستیم قرار نیست طرف وارد جمع دوستانمان شود این جرئت را به ما میداد که از هر دری باهم حرف بزنیم.  هر دو آدمهای دیگری را دیت میکردیم و از قضا من یکی از عمیق ترین و عجیبترین عشقهای زندگیم را تجربه یا بهتر است بگویم انکار میکردم. خلاصه گفتگوهای هر روزی و دید و بازدیدهای گاه به گاه کم کم جای ویژه ای در قلبمان برای دیگری باز کرد و سر و کله مان در متنهای عاشقانه وبلاگ هم پیدا شد. یک بار فردای روزی که از او نوشته بودم باهم قرار داشتیم. چشمم را در کافه شلوغ گرداندم. از پشت میز کوچکی کنار پنجره برایم دست تکان داد. چشمهایش میدرخشید و لبخند گرمی بر لب داشت. از نگاهش فهمیدم که نوشته ام را خوانده است. پرسیدم چطوری؟ گفت عالیم و یک سوال میخواهم ازت بپرسم. گفتم چه شده؟ گفت دوست داری در موردش حرف بزنیم یا نه؟ پرسیدم در مورد پست دیشبم؟ گفت نه فقط. در مورد احساس پشت کلمه ها. چیزی که بینمان درحال شکل گرفتن است. غافلگیر شدم و حسابی دست و پایم را گم کردم. گفتم یعنی چطوری؟ گفت یعنی همانطور که پشت کیبورد از آن مینویسیم، اینجا، وقتی چشم در چشم هم نگاه میکنیم از آن حرف بزنیم. گفتم نه منکه واقعن نمیتوانم حرفی بزنم. گفت باشه. پرسیدم نظر تو چیست؟ گفت من میتوانم حرف بزنم. اما اگر بزنم دیگر نمیتوانم  بنویسمش. گفتم آره این هم هست. گفت تصمیم با تو. اگر میخواهی از آن حرف بزنیم من میتوانم تا فردا پشت همین میز برایت بگویم. اما اگر نمیخواهی دیگر هیچ وقت در مورد هیچ نوشته ای حرف نمیزنیم. چند ثانیه مکث کردم و همانطور که به چشمهای درشت و دعوت کننده اش نگاه میکردم گفتم در موردش حرف نزنیم. و به محض اینکه دو کلمه آخر از دهانم درآمد از گفتنشان پشیمان شدم. اما حرفم را هیچ وقت عوض نکردم. 

بارها در زندگیم انتخاب کردم که پشت روابط ساده ام احساسات عمیق پنهانی جریان داشته باشد. احساساتی که خودشان را گاهی در کلامی، نوازش و بوسه ای به دیگری نشان میدادند و فردای آن روز باز به مخفیگاهشان باز میگشتند. حالا اینکه چه چیز این گنگی و ابهام برایم جذاب است، نمیدانم. چه چیزی در کاویدن و خیال هست که در لمس واقعیت نیست. تنها توضیحی که امروز برایش دارم ترس است. ترس از اینکه رو بازی کردن همه چیز را خراب کند. از طرفی مهمترین و محکمترین رشته ای که مرا به همسرم وصل کرده همان حقیقی بودنمان است. اینکه از روز اول همه چیز رو بود. احساس عشقمان رو بود، حسادتمان رو بود، ترسها و ضعفهایمان رو بود. فاصله گرفتنمان و باز نزدیک شدنمان رو بود و این برای من همیشه همان طناب نجات دهنده رابطه بوده است. 

حالا با نزدیک شدن به چهل سالگی این خیال برم داشته است که میتوانم و باید یک نقطه کوچک سیاه پایان همه این رشته های نامرئی سیال بگذارم. که آن احساسات را، هر چه که هستند از پستو بیرون کشیده و سر طاقچه بچینم و نه در خفا، بلکه با چشم و گوش و قلب باز ببینمشان و بگویمشان و زندگیشان کنم. فقط اینطور است که میتوانم خودم را کامل و بدون ترس زندگی کنم. 

.

یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۴۰۰

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد

 به زندگیم که نگاه میکنم، میبینم هرکجا با تو بودم زندگی بوده است، اغلب شاد و سبک و پرماجرا. سخت ترین و تلخ ترین تجربه ها هم در کنار تو سبک میگذرند. جریان زندگی در تو طوری میجوشد که همیشه مرا با خود برده است. اصلن برای همین عاشقت شدم. من عاشق زندگی کردن شدم. 

پیش از تو زنده بودم، اما انگار زندگی نمیکردم. معلق بودم میان خیال و غم. مثل قشنگترین شعرهای توی کتاب. به خاطرات آن روزها که فکر میکنم احساس میکنم همه شان خواب بوده اند. پیش از تو مرز رویا و حقیقت محو بود. با تو انگار این دنیا حقیقی شد و من که تا پیش از این فقط آبتنی بقیه را تماشا میکردم، اینبار خودم در زندگی شیرجه زدم. 

.



شنبه، بهمن ۰۹، ۱۴۰۰

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

سالها پیش عاشق مردی بودم که درست شب قبل از عروسی بهترین دوستم رابطه‌مان را تمام کرد. از او بخاطر این بی‌وقتی بسیار عصبانی بودم و از طرفی دلم هنوز از عشقش لبریز بود. در حالیکه برای عروس و داماد فردا آبغوره گرفته بودم گفتم گمان نکنم دیگر هیچ‌وقت در زندگیم اینطوری عاشق کسی بشوم.
داماد گفت هرگز اعتبار احساس خودت را به دیگری نده. سرچشمه و منبع این عشق درون تو بوده و هست. مطمئن باش باز به همین کیفیت و حتی بیشتر عاشق خواهی شد و آن روز به یاد حرف امشب من می‌افتی. 
حق با او بود. من بعد از آن رابطه باز عاشق شدم. حتی بیشتر از یک بار و بر بیشتر از یک تن. و هربار که در گوشه سرد و تاریک تنهایی گیر افتادم، به یاد آن شب افتادم و می‌دانستم که بار دیگر از نو عاشق خواهم شد.   م

از روزی که به برلین آمدم و هم‌خانه او شدم آرزو کردم اگر قرار است هزاربار دیگر عاشق شوم از نو عاشق خودش شوم. حتی نه آن گونه که برای اولین بار، بلکه بیشتر و بهتر. و می‌دانم که سرچشمه این عشق در دل خودم است.
من برای دوست داشتنت از همه چیز و همه کس بی‌نیازم. 
.

جمعه، دی ۱۷، ۱۴۰۰

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار*

گم شده ام. خودم را گم کرده ام میان کارهای خانه و بازیهای بچگانه و گزارشهای کاری و بی خوابی و خستگی پیوسته و وحشت مدام از شروع یک مرافعه تازه. کافی است یک خط شعر به گوشم بخورد تا دلم پر بکشد برای ساعتهای بیخیال شعر و شراب سالهای دور. گاهی چشمهایم را میبندم و سعی میکنم خودمان را در بار تاریک و نمور محله محبوبم تصور کنم. روبروی هم نشسته ایم. عشقمان نو و سرمان پرشور است. من هنوز آب جوی برلینی سبز میخورم که حالا میدانم نوشیدنی محبوب توریستهاست. او هنوز ته ریش دارد و موهای مجعدش رو به آسمانند. دستش را روی میز روی دست من میگذارد و با انگشتهایش آرام نوازشم میکند. حرکت انگشتهایش را با همه سلولهای وجودم حس میکنم. تنمان هنوز تشنه نوازش دیگری است. تشنه ای که هرچه مینوشد سیراب نمیشود. چند ساعت قرار است آنجا بنشینیم؟ چقدر قرار است بنوشیم؟ هرچقدر که دلمان بخواهد. نه خبری از پاندمی است و نه سیل خروشان کار و بیخوابی سرمان هوار شده است. هنوز به دوست داشتن و دوست داشته شدن مدام عادت نکرده ایم. هنوز از زیستن آن همه عشق مسرور و مسحوریم و بودنمان در کنار هم را بهترین اتفاق زندگیمان میدانیم. هنوز در چشم دیگری زیبای بی تکراری هستیم که از خوش روزگار نصیب هم شده ایم. 

روزها و ماه ها و سالها گذشت و همینطور در زندگی هم تنیدیم و اول سیراب و بعد سیر شدیم از هم. چشممان به ندیدن دیگری عادت کرد. قدر دوست داشتن و دوست داشته شدن را دیگر ندانستیم. میدانستیم که عشق هست، اما بودنش از جنس آب و هوا شد. بودن ناآگاهی که به راحتی فراموش میشود. بالاخره یک جای این راه پر خم و راست خیال کردیم که از هم رها شده ایم و بیرون از ما به دنبال خوشبختی گشتیم، که پیدا نشد. گم شدیم. و دیگر راه بازگشتی به عشقمان نبود. 

گم شده ام در میان خاطرات. نبودن عشقی که همیشه به آن ایمان داشتم یاد تمام دوست نداشته شدنهای زندگی را برایم زنده کرد. هرآنچه  که سالها رویش خاک ریخته بودم و امیدوار بودم که برای همیشه فراموش شود را به یاد آوردم. یادم آمد مرهم بسیاری از زخمهایم همان عشقی بود که حالا نیست. یادم آمد که آن عشق از من و از ما آدمهای بهتری ساخته بود. امروز نشسته ام بی رمق در گوشه این خانه، به او نگاه میکنم و احساس میکنم هیچ وقت این همه از او دور نبوده ام. به آینه نگاه میکنم و حس میکنم هیچ وقت این اندازه از خودم خالی نبوده ام. ما کجای این راه گم شدیم؟ نمیدانم. 

.

*هوشنگ ابتهاج 

چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۴۰۰

بدون عنوان

زندگی همواره آبستن تجربه های تازه است. افسوس که این تجربه ها را ما گلچین نمی کنیم. هر اتفاق که می افتد، مسبب احساس تازه ایست. از غایت عشق گرفته تا خشم و استیصال و اندوه و افسوس. هر اتفاق مثل یک بمب ساعتی است که به نرمی به میان روزمره هایمان  سر میخورد و یک روز بی هوا منفجر میشود و دنیایمان را زیر و رو میکند. هر اتفاق ساده، مثل نگاهی که در بیست و دو سالگی دلمان را میبرد، یا لبان دعوت کننده ای که طعم اولین بوسه را به لبانمان میچشاند، میتواند منشا عمیق ترین و اصیل ترین احساسات باشد. 

هر اتفاق ساده، مثل رفتن قاب عکسها به داخل کشو، مثل سکوتهای چند روزه حاکم بر خانه، مثل کش آمدن تدریجی فضای خالی بین ما و کسی که روزی دیوانه وار عاشقش بودیم، میتواند ما را از اوج خوشبختی به قعر تنهایی پرتاب کند. تنهایی آدم وقتی هنوز به بودن مدام با کسی خو نکرده شکوهمند است. شکوه تنهایی آدمها را زیبا و عاشق پیشه میکند. اما تنهایی آنجا که از خاکستر سوختن عشقی برمیخیزد اندوهگین و مستاصل است. تنهایی وقتی به احساس گناه آلوده باشد باز تجربه دیگری است. تجربه تازه ای که هرگز دلمان نمی‌خواست زندگیش کنیم. 

.

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۴۰۰

کلمه هایی که در دو ساعت اخیر گفته

خورشید- ابر- ماه - بادبادک - جوجوها - بیبی ها- مامانی - بابایی - چشم - موها - پا - دمپایی - انگشت - من - بیا - ببین - بشین - الو - توپ - خانوم - آتیش - ام ام - به به - آب - ماهی - اردک - گوشت - هویج - بای بای

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۴۰۰

دهم نوامبر

خیلی به مرگ فکر میکنم. از وقتی بچه دار شدم، از مرگ میترسم. برایش کاری هم نمیشود کرد. میشود مرتب به دکتر مراجعه کرد، غذای سلامت خورد، صبح ها در پارک دوید، الکل را بوسید و کنار گذاشت؛ اما چه تضمینی هست که با وجود همه اینها فردا این ساعت هنوز نفس بکشیم؟ ترس از نیستی آدم را به نبردی سوق میدهد که در آن قطعن بازنده است. مرگ همیشه برنده است و زندگی هر چقدر هم طولانی، ثانیه هایش را قطره چکانی در کاسه عمرمان میریزد. هر قطره ممکن است آخرین قطره باشد، هر دقیقه آخرین دقیقه. مدام اضطراب دارم. زمان میگذرد و من هنوز خیلی کارها را نکرده ام. هنوز با دخترم نقاشی نکشیده ام، هنوز با او سوار قایق نشده ام، هنوز برایش بسیار داستانها نگفته ام و شعرها نخوانده ام. اگر زمانم تمام شود و حسرت همه اینها به دلم بماند چه؟ اگر زمانم به زودی تمام شود، دخترم چه میشود؟ 

امروز روز خوبی بود. از صبح با دخترم وقت گذراندم. غذایی که دوست داشت برایش درست کردم. با خونه سازیها برج درست کردیم و پازلهای چوبی را صد بار از نو سر هم کردیم و ده دوازده جلد کتاب خواندیم. حسابی با هم رقصیدیم و از خنده در بغل هم غش کردیم. بعد از غذا هم دو ساعت تمام ماشین سواری کردیم و وقتی بیدار شد به نانوایی محبوبش رفتیم و با دست پر به خانه برگشتیم. بدبختانه اینکه روزهایم را پر از خوشی کنم از دلهره شبها کم نمیکند. شبهای طولانی و سرد پاییزی که جولانگاه همه ترسها و دلهره هاست. شبهایی که مدام به روز و روشنایی و امید دست درازی میکنند و مثل باتلاق آدم را در دل سیاهی میکشند. 

.

جمعه، آبان ۱۴، ۱۴۰۰

چهارم نوامبر

از صبح باران میبارد. باران که میبارد دلم شعر و کتاب میخواهد. چشمهایم را میبندم و یاد آن روز بارانی در پاریس میافتم که در کافه ای نزدیک به سربن نشسته بودم و قهوه میخوردم و کتاب میخواندم و در دفترم مینوشتم که میدانم یک روز دلم برای حالا تنگ میشود. اما نمیدانستم کدام روز. آن روز امروز بود. وقتی باران میبارید و دلم کافه و کتاب و شعر و خیابانهای چشمنواز میخواست اما  به طرف مرکز مشاوره میرفتم درحالیکه فکرم پیش دخترک مریضم بود که در خانه پیش پرستار گذاشته بودم.

.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۴۰۰

دوم نوامبر

امروز کار نکردم. دخترم را مهد نفرستادم و تمام روز را با او وقت گذراندم. راستش هنوز نمیدانم کدام را ترجیح میدهم. اینکه یک روز کامل برای خودم باشم یا اینکه یک روز کامل با دخترم وقت بگذرانم. مدام فکر میکنم برای خودم وقت کم دارم. اما وقتی برای خودم وقت دارم دلم برای بودن با او تنگ میشود. والد بودن تجربه عجیبی است. یک روی دیگری از آدم بیرون می آورد. رویی که برای خود آدم هم تازه است. برای من مادر شدن، مثل عاشق شدن است. تا وقتی عاشق نشده بودم، خوب برای بقیه بالای منبر میرفتم. با خودم فکر میکردم من وقتی عاشق بشوم، از این عاشقهای دیوانه نخواهم شد. من عاشقِ عاقل و بافکری میشوم. اما هر بار که عاشق شدم افسار زندگی طوری از دستم در رفت که سالها طول کشید تا بتوانم ترکشهایش را از زندگیم جمع کنم. یک بار تجربه عاشقی کافی بود که از من آدم دیگری بسازد. آدمی که دیگر با ورژن قبلیم غریبه بود و عجیب نیست که رفتارش توسط او درست پیش بینی نشده بود. مادر شدن هم درست  همینطور است. بیشتر رفتاری که قبل از بچه دار شدن برای خودِ مادرم پیش بینی میکردم هرگز ازم سر نزد. تولد دخترم آدم دیگری از من ساخت که دارم کم کم قبولش میکنم و به رسمیت میشناسمش و نمیخواهم خودم را مجبور به پیروی از برنامه های ورژن قبلی خودم کنم

.

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۴۰۰

یکم نوامبر

پیراهن آستین بلند کشی را از سر می پوشم و دامنش را روی جوراب شلواری پشمی پایین می آورم. موهایم را با دقت پشت سرم جمع میکنم و برخلاف هرروز چشمهایم را کمی آرایش میکنم. پالتوی سیاه بلندم را روی پیراهن میپوشم، کلید و سوییچ و ماسکم را برمیدارم و با عجله از پله ها پایین میروم. نیم ساعت دیگر با خانم احمدی قرار مشاوره دارم، اما نه در دفتر مشاوره و نه در کمپ پناهندگان. قرارمان در یک کافه کوچک کنار دادگستری برلین است. به او قول داده ام که بعنوان همراه و برای پشتیبانی روحی در جلسه ای که در دادگستری دارد همراهش باشم. بعنوان مشاور شغلی این کار جزو وظایف کاریم نیست. اما من تصمیم گرفتم که او را همراهی کنم. خوبی کار مشاوره در آلمان این است که در نهایت خود آدم تصمیم گیرنده است. یعنی من به عنوان مشاور تشخیص دادم که حضور و حمایت من در این جلسه به جذب بهتر این خانم در بازار کار کمک میکند. وسط روز است و خیابانها خلوتند. با این حال ماشینها همه با سرعت کم وسط خیابانهای خالی به آرامی حرکت میکنند و رانندگان با حرص به تابلوهای حداکثر سرعت مجاز که یکی بعد از دیگری با عدد سی به خیابان خالی و هوای گرفته پاییز دهن کجی میکنند نگاه میکنند. بالاخره ده دقیقه بعد از قرارمان به محل میرسم، ماشین را پارک میکنم و به طرف کافه حرکت میکنم. 
پنج تماس ناموفق و دو پیم صوتی از خانم احمدی روی تلفنم دارم. جلوی در کافه میایستم. خانم احمدی از ایستگاه قطار به سمت من می آید. چهره اش گرفته است و قدمهایش سنگین. انگار به هرپایش یک وزنه ده کیلویی آویزان باشد. همسرش هم با فاصله چند قدم پشت سرش می آید. پشت میز کافه مینشینیم. کف دستهایم را به لیوان گرم کاپوچینو میچسبانم، به خانم احمدی لبخند میزنم و حالش را میپرسم. با صدایی که از شدت استرس خروسک شده میگوید امروز صبح خبردار شدم که پدرم را به بیمارستان بردند، حالش خوب نیست. از صبح کلی گریه کردم. گفتم ای بابا، حالا نمیشد به شما خبر ندهند. گفت نمیخواستند خبر بدهند. خودم فهمیدم. با وجود اینکه حواسم به ساعت بود و میدانستم زیاد فرصت نداریم گذاشتم چند دقیقه ای در مورد پدرش حرف بزند. به تجربه آموخته ام که اگر ذهن مراجعه کنندگان درگیر موضوعی باشد که نتوانند از آن حرف بزنند مشاوره هیچ فایده ای ندارد. باید راهی برای ورود به ذهنشان پیدا کرد تا بتوان موثر بود. و چه راهی بهتر از گوش دادن و همدردی؟ 
بالاخره هیجاناتش فروکش کرد و شروع به تمرین مصاحبه اش کرد: من پری احمدی هستم. پنجاه و یک ساله ام و دو دختر بزرگ دارم. سال دوهزار و هفده به آلمان آمدم. سال دوهزار و هجده، دوهزار و نود، و دوهزار و بیست دوره آشپزخانه، پرستاری و مراقبت رفتن هستم. همیشه از جمله دوم غلطهای فراوان گرامری آدمها شروع میشود. فقط جمله اول کامل و صحیح و بی نقص است. نیم ساعت آلمانی دست و پا شکسته اش را اصلاح میکنم و بالاخره زمان رفتن به دادگستری میرسد. جواب پناهندگی خانم احمدی مثل بسیاری افراد دیگر بعد از برگزاری دو دادگاه منفی شده است. امروز با مشاور دادگستری جلسه ای دارد تا مدارکش را برای بررسی در کمیسیون شرایط سخت تحویل بدهد. برای خانم احمدی امروز روز خیلی مهمی است چون این راه، احتمالن آخرین راه باقیمانده برای اوست تا شانسش را در گرفتن اقامت امتحان کند. از همسرش خداحافظی میکنیم و وارد ساختمان دادگستری میشویم. خانم احمدی یک بطری کوچک آب از کیفش بیرون می آورد و میگوید این را دوستم از ایران فرستاده تا قبل از ورود به دادگاه روی زمین بریزم. در این سه سالی که کهر مشاوره میکنم با اعتقادات عجیب و غریب زیادی مواجه شده ام. دیگر از هیچ کاری متعجب نمیشوم، چه ریختن آب جلوی در باشد چه مراجعه به فالگیر قبل از گرفتن وام. ورودی درست را پیدا کردم و همانطور که در را برای خانم احمدی باز نگه داشته بودم، به اوکه با عجله آب بطری را در محوطه خالی میکرد نگاه کردم. پرسیدم حالا توی بطری چه هست؟ گفت به این آب دعا خوانده که اقامتم درست شود. از پله ها بالا رفتیم. طبقه اول در سمت راست. در بسته بود. پشت در الگوهایی برای زنگ زدن معرفی شده بود. اگر با اتاق شماره هفت کار دارید، دو بار پشت هم زنگ بزنید. اگر با اتاق شماره هشت کار دارید، سه بار و اتاق شماره نه، دو زنگ کوتاه و یک زنگ بلند. با اتاق شماره هفت کار داشتیم و دو بار پشت هم زنگ در را زدیم. اما کسی باز نکرد. پنچ دقیقه به قرار مانده بود و خانم احمدی مدام ناآرامتر میشد.  این بار با الگوی اتاق شماره نه زنگ زدم. یک نفر در را باز کرد. گفتم که برای کمیسیون شرایط سخت وقت داریم. ما را به سالن انتظار راهنمایی کرد و گفت که باید منتظر همکارشان بمانیم. بعد از بیست دقیقه یک خانم میانسال وارد ساختمان شد و به خاطر تاخیرش از ما عذرخواهی کرد. کلید انداخت و در اتاق شماره هفت را باز کرد. اتاقی نه چندان بزرگ که کف آن را موکت طوسی رنگی پوشانده بود. دور تا دور اتاق یک دستگاه کپی و یک میز تحریر و چند قفسه چیده شده بودند. روی قفسه ها دو سه گلدان گل بود و روی میزتحریر چند قاب عکس. روی دیوارها پوسترهایی زده شده بود که میشد روی آنها شعارهای برابری و حقوق بشر را دید. وسط اتاق یک میز چوبی ساده نسبتا بزرگ قرار داشت با دو صندلی در طرفی که به در نزدیکتر بود و ما به آنها هدایت شدیم. روبروی ما و پشت یک حفاظ شیشه ای که بخاطر جلوگیری از پخش بیماری کرونا وسط میز نصب شده بود، یک صندلی قرار داشت که احتمالن جای خانم مشاور بود که حالا پشت میزتحریرش در گوشه اتاق نشسته بود و داشت ایمیل وکیل خانم احمدی را میخواند. 
خانم احمدی که حسابی دست و پایش را گم کرده بود مدام سرش را به گوش من نزدیک میکرد و چیزی به فارسی نجوا میکرد که از پشت ماسک به زحمت شنیده میشد. به او گفتم آرام باشد و به آلمانی حرف بزند. بالاخره بعد از چند دقیقه خانم مشاور روبروی ما نشست و جلسه شروع شد. سوالات کوتاهی می پرسید، مثل سال ورود به آلمان، وضعیت اقامت، وضعیت تاهل و سوالاتی از این دست. خانم احمدی پوشه های بیشماری از ساکش بیرون میکشید و برگه های زیادی را از آنها در می آورد و روی میز میچید. دو ساعت تمام داشتیم تلاش میکردیم که نشان بدهیم که خانم احمدی زندگی محکمه پسندی دارد. که  فعال و با انگیزه  است و هیچ وقت بدون عدله محکم کاری را نیمه رها نکرده است. من میفهمیدم که خانم مشاور تصمیم گیرنده نیست و صرفا کسی است که قرار است کیس خانم احمدی را در کمیسیون مطرح کند و دوازده نفر در آن کمیسیون هستند که بعد از توضیحات این خانم راجع به وضعیت اقامت خانم احمدی تصمیم خواهند گرفت. میدانستم که قصد کمک به خانم احمدی و امثال او را دارد که چنین شغلی انتخاب کرده است. اما نمیدانم چرا اینکه روبروی ما نشسته بود و با سوالات کوتاه و متوالی زیر و زبر زندگی خانم احمدی را بیرون میکشید و سعی میکرد تصویری از زندگی او ترسیم کند، آزارم میداد. اینکه صدای خانم احمدی از شدت استرس از گلویش بیرون نمی آمد، اینکه در یک روز ملال آور پاییزی زیر نور مهتابی یک اتاق ساده کارمندی، زنی پنجاه و یک ساله دست و پا میزد که ثابت کند موجود به درد بخوری است، غم انگیز بود. بالاخره خانم مشاور بعد از آنکه حدود سی برگه از دوره های آموزشی و قراردادهای کاری و برگه های پزشکی خانم احمدی را ضمیمه پرونده اش کرد و لیستی بلند بالا از کسری مدارک کف دستمان گذاشت، رو به خانم احمدی کرد و درحالیکه از حالت چشمهایش میشد حدس زد که پشت ماسک لبخند زده از او  پرسید از من میترسی؟ خانم احمدی گفت نه. من اضافه کردم که ولی خیلی استرس دارد و اصلن صدایش از شدت استرس تغییر کرده. خانم احمدی گفت امروز صبح خبردار شدم که حال پدرم در ایران بد شده. خانم مشاور جا خورد و اظهار ناراحتی و همدردی کرد و سعی کرد یکی دو دقیقه آخر را به گپ و گفت معمول بین چند انسان برابر بگذراند.  
از ساختمان که بیرون آمدیم هوا رو به غروب بود و باران ریزی می بارید. شوهر خانم احمدی جلوی در منتظرش ایستاده بود. در مورد لیست کسری مدارک برایشان توضیحاتی دادم، از هم خداحافظی کردیم و به سمت ماشین حرکت کردم. چند قدم بیشتر از آنها دور نشده بودم که شوهر خانم احمدی به دنبالم آمد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت که پدر خانمم فوت کرد، اما هنوز به او نگفته ام. نمیدانستم چرا باید این خبر را به من بدهد، اما چیزی در دلم فرو ریخت. گفتم خیلی متاسفم، تسلیت میگم. قبل از آنکه به سمت ماشین بروم به خانم احمدی نگاه کردم که بی خبر از مرگ پدر، از ساختمان دادگستری دور میشد. چهره اش مضطرب و قدمهایش سنگین بود. انگار از هر پایش وزنه ای ده کیلویی آویزان باشد. 
.

چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۴۰۰

حلقه خاموش

همیشه هر وقت کاری کردم که خودم به آن بالیدم، آرزو کردم که تو هم مرا ببینی. آرزو کردم که به من افتخار کنی. که همانقدر که در آن لحظه برای خودم جذابم برای تو هم باشم. یا حتی برای تو جذاب تر باشم. همزمان شکی هم در دلم هست که اگر مرا ببینی و با خودت فکر کنی چه بیهوده چه؟ اگر اصلن هیچ فکری نکنی، یا مرا حتی نبینی چه؟ مرا که همه عمر خواستم به چشم تو بیایم. بعد دیگر نمیدانم دلم چه میخواهد. ای کاش لااقل میدانستم که تو از چه جور زنی خوشت می آید. کاش میدانستم چه کسی به چشمت می آید. اما اصلن یادم نمی آید آخرین باری که چشم در چشم هم حرف زدیم چه گفتی. یادم نمی آید آخرین بار که  کاری کردی و به خودت بالیدی، که من به تو بالیدم کی بود. حتی آخرین بار که کاری کرده باشی و به چشمم آمده باشد. اصلن یادم نمیآید آخرین بار کی دیدمت، ای که همه عمر خیال میکردم روی چشمهایم جا داری. 

.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۴۰۰

به طاقتی که ندارم

تحمل همه چیز برایم خیلی سخت شده است. خیلی زور میزنم که افسار خودم و زندگیم را در دستم بگیرم اما این پاندمی زورش به وضوح از من بیشتر است؛ از من و از همه کسانی که میشناسم. نمی توانم هم درست از آن بنویسم، بسکه نمیدانم کجاییم و به کجا داریم میرویم. فقط میدانم که تحملم دارد تمام میشود. وقت و بی وقت اشکهایم سرازیر میشود. هر کاری که برای جلوگیری از افسردگی بلد بودم انجام دادم، اما انگار در نهایت زورم به آن نرسید. تنها باری در زندگی است که صددرصد توانم را بکار بردم اما نشد که از این مهلکه بیرون بیایم. حالا اصلن نمیدانم باید در مطب کدام دکتر را بزنم، دکتر زنان، روانشناس، روانپزشک. مشکل اینجاست که دیگر جان ندارم. دلم میخواهد شماره اورژانس را بگیرم و با آمبولانس به دنبالم بیاییند و مرا ببرند یک جایی بستری کنند. هیچ وقت این اندازه به فروپاشی نزدیک نبوده ام. میترسم. برای خودم نه، برای دخترم میترسم.

پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۹

نفسهای سنگین

 سالهای سال از خودم میپرسیدم که پدر و مادرهایمان چطور در دوران جنگ زندگی میکردند. بارها سعی کردم زندگیشان را تصور کنم. تصور کنم که یک گوشه مملکت جنگ است، بعضا برادر یا شوهرت در جبهه است، هر از گاهی از آسمان موشک میبارد، بعد تو هر صبح لباس میپوشی و میروی سر کار. عصر به خانه می آیی و غذا میپزی و تلویزیون میبینی و به مادرت تلفن میزنی. برای شوهرت که در جبهه است با اشک و دلتنگی و دلنگرانی نامه مینویسی، اما وقتی به مرخصی می آید حتی تصمیم میگیرید بچه دار بشوید، در حالیکه او زیر آتش و گلوله است. اینها را به هیچ وجه نمیفهمیدم. سالهای سال تصور زندگی جاری در آن هشت سال جنگ برایم غیرممکن بود. هر چقدر زور میزدم جنگ با زندگی جور در نمی آمد. 

در سالی که گذشت بالاخره فهمیدم که چطور زندگی با جنگ و قحطی جمع میشود. با اینکه درست نمیدانم الان گرفتار کدام یک هستیم. چیزی که دامنمان را گرفته قحطی است یا مرگ یا جنگ؟ نمیدانم این مرض مسری را چطور میشود توصیف کرد که حق مطلب ادا شود. اما در همین سال ما هم بچه دار شدیم، هم کار کردیم، هم کتاب خواندیم و فیلم دیدیم، هم نقاشی کردیم و نوشتیم و به خودمان پرداختیم، هم سر خودمان را با پختن نان گرم کردیم در روزهایی که به معنای واقعی کلمه هیچ سرگرمی و دلخوشی دیگری نبود. در عین حال اسیر و زندانی خانه شدیم. بیمارستانهایمان پر شد، عزیزانمان را در خانه، در راهروهای بیمارستان، در خیابان و حتی در بخشهای مراقبتهای ویژه از دست دادیم. ناباورانه به دکترها و پرستارهایی که نمیتوانستند اشک و استیصالشان را وقت مصاحبه پنهان کنند زل زدیم. گورستانهایمان دیگر جایی برای مرده ها نداشت. از خانواده هایمان، از دوستان عزیزمان دور ماندیم.  آغوش و بوسه که هیچ، از نگاه کردن در چشمهای یکدیگر محروم شدیم. مهمانی و کنسرت تبدیل شدند به آرزوهای محال. اتاقهای خواب و پذیرایی تبدیل شدند به دفاتر کار از خانه. آدمهای آشنا و غریبه تبدیل شدند به واحدهای ناقل ویروس. از یکدیگر فرار میکنیم، از یکدیگر میترسیم. عمر آینده از بینهایت به دو هفته تقلیل پیدا کرد و از همه اینها بدتر اینکه معلوم نیست این وضعیت تا کی ادامه دارد. 

حالا میفهمم که زندگی در جنگ چطور است. زندگی با قلب سنگین. با قلبی که هرچند پر از درد است، هنوز جایی برای شادیهای کوچک روزمره در آن پیدا میشود، چرا که دردش از جنس دردهای روزمره، کوچک و گذرا نیست. دردش بزرگ و ماندگار است. دردی است که با عمق بیشتری در جانمان رخنه کرده. دردی که مطمئنن با تمام شدن پاندمی به این راحتیها پاک نمیشود. یک سال  است که با هر نفس سنگینیش را احساس میکنم. که به همه ریسمانهایی که میشناسم چنگ میزنم که روزمره هایم را پر از شادی و زندگی کنم تا شاید از سنگینی نفسهایم کم بشود. تلاش می کنم که طاقت بیاورم و این دوران هم مثل همه جنگهای دیگر تاریخ بگذرد. نمیدانم کی دنیا دوباره با آدمیزاد پیمان صلح میبندد، اما به امید آن روز زندگی میکنم چون هیچ کاری جز زندگی کردن بلد نیستم.  

سه‌شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۹

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

 شش ماه از به دنیا آمدن دخترم میگذرد. تجربه من در همین مدت کوتاه این بوده است که بچه زندگی آدم را به حرکت می اندازد. احساس میکنم پیش از این کشتی ای بودم که در کنار یک ساحل لنگر انداخته است. از وقتی بچه دار شدم انگار باد در بادبانها افتاده است و لنگر را جمع کرده ام و دارم حرکت میکنم. به جاهایی میروم که قبلتر اصلن معلوم نبود و حتی نمیدانستم وجود دارند. از جایی که بودم، از آن سکون و سکوت ذره ذره دور میشوم. انگار خون تازه در رگهایم جریان گرفته است. هر روز با موضوعاتی از دنیایی تازه روبرو میشوم. موضوعاتی که هیچ چیز از آنها نمیدانم. ذره ذره به خودم فرصت میدهم تا با آنها آشنا بشوم. درست مثل زمانی که پانزده، شانزده سال داشتم و با خیلی از موضوعاتی که امروز سوارشان هستم برای اولین بار آشنا میشدم. بچه داشتن انگار مرا پرتاب کرد به دنیایی که در آن یک بار دیگر پانزده شانزده ساله ام. دنیایی که در آن هر روز نو میشوم. و این نو شدن برایم یک عادت شده است. حرکتی که در کشتی سی و پنج سال زندگیم افتاده باعث شده است مرزهای خودم را عقب برانم. دنیایم گسترده تر شده است. با اینکه نزدیک به یک سال است که یک شب را تا صبح نتوانستم کامل بخوابم، با اینکه دست تنها بودیم و هنوز هم هستیم، با اینکه بدنم هنوز به حالت قبل از حاملگی برنگشته است، اما حتی یک لحظه هم دلم برای زندگی قبل از دخترم تنگ نمیشود. نه فقط به خاطر وجود خودش که از عشق سیرابمان میکند، بلکه به خاطر تکاپویی که در زندگیمان آورده است. 

.

سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۹

Nanowrimo 2020

درست یک ماه پیش یک دوست عزیز و قدیمی که حالا در امریکا زندگی میکند و هفت، هشت سالی است که یکدیگر را ندیدیم برایم نوشت که آیا در مورد چالش رمان نویسی ماه نوامبر چیزی شنیده ام؟ نشنیده بودم. چالش رمان نویسی ماه نوامبر از این قرار است که باید در این ماه یک رمان پنجاه هزار کلمه ای، یا پنجاه هزار کلمه اول یک رمان را بنویسیم. این چالش اولین بار سالهای بسیار دور در امریکا شروع شده است اما حالا دیگر شهرت جهانی دارد و آدمها از همه جای دنیا در آن شرکت میکنند. در ادامه نوشته بود که آیا دوست دارم که امسال همراه با او در این چالش شرکت کنم؟ دوستم در رشته ادبیات درس خوانده و نوشتن، یک جور حرفه اش محسوب میشود. یعنی در ذهن من او همیشه نویسنده بوده است. از خودم پرسیدم که چرا از من خواسته که در این چالش همراهش شرکت کنم؟ منکه اصلن اصول داستان نویسی را بلد نیستم و به جز یکی دو داستان کوتاه داستان دیگری ننوشته ام. راستش هرچند که دلم خیلی میخواست که به هر بهانه ای که شده یک دوره روزانه نویسی با حجم بالا را تجربه کنم، اما به خودم آنقدر اعتماد نداشتم که همراه با کسی که از نظرم نویسنده بود در چنین چالشی شرکت کنم. خیلی مواظب و مراقب برایش نوشتم که فلانی جان، من به جز وبلاگم تجربه دندانگیری در نوشتن ندارم و همان وبلاگ را هم در سالهای اخیر خیلی به ندرت به روز میکنم و خلاصه جسم ناقصی دارم. اگر همینطوری قبول است، که من هستم. برایم نوشت البته که قبول است و اصلن مجبور هم نیستم داستان بنویسم. میتوانم هر چیزی که دوست دارم بنویسم. و از آنجایی که من بجز نوشتن از خودم و احساساتم چیز دیگری بلد نیستم بنویسم، شروع کردم به روایت داستان مهاجرتهای خودم. روزی که چالش را شروع کردم با خودم گفتم من با بچه سه ماهه و ماه ها بی خوابی و خستگی، محال است بتوانم روزانه این همه زمان به نوشتن اختصاص دهم. میدانستم که نمیتوانم، اما میدانستم هم که در این چالشها در نهایت توانستن و نتوانستن مهم نیست. مهم این بود که همه تلاشم را بکنم که بتوانم به پنجاه هزار کلمه برسم. حتی اگر برایم روشن بود نمیشود، اما طوری تلاش کنم که انگار نمیدانم که نمیشود. هدف این بود که روی چیزی به جز کیفیت نوشته تمرکز کنم. همین کمک میکرد که ترمزهای ذهنیم را بشکنم و ترسهای کمالگرایانه مسخره را قورت بدهم و  برای اولین بار در جریان نوشتن بیافتم. اینطور نوشتن انگار آدم را به ناخوداگاهش وصل میکند. آدم را میاندازد در یک جریانی که در کلمات امروزش گیر نمیکند. مینویسد و رد میشود و پیش میرود. برای من این مدل نوشتن خیلی آموزنده بود. هم این مدل نوشتن، هم از تجربه نوشتن با دوستم حرف زدن. جالب اینجاست که برخلاف تصور اولیه من و دوستم هر دو چالش را با موفقیت تمام کردیم. پنجاه هزار کلمه برای من با اختلاف طولانیترین چیزی است که تا به حال نوشته ام. 

و اما نگویم که صد صفحه نوشتن از خودم و زندگیم، آن هم در یک مدت کوتاه یک ماهه، وجودم را چطور شخم زد. از زندگی امروزم کنده شده و تبدیل به راوی داستانی شدم که شخصیت اولش خودم هستم. همینقدر هیجان انگیز. هیجان انگیزتر این است که این داستان هنوز تمام نشده است. چرا که زندگی من هنوز ادامه دارد و از اینجا به بعد را میتوانم آن طوری زندگی کنم که دوست دارم شخصیت داستانم زندگی کند. اصلا میتوانم از اینجا به بعد را اول بنویسم بعد زندگی کنم. تا امروز هر چه مینوشتم روایت گذشته بود، اما از حالا به بعد میتوانم خالق داستان آینده ام باشم. میتوانم فرداها را با همان دست باز و ذهن خلاقی که یک نویسنده برای شخصیتهایش دارد زندگی کنم.  

یکی از بهترین تجربه هایی که در سال کرونا داشتم بی شک همین بود که در پنجاه هزار کلمه، راوی داستان خودم بودم.

.