دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۴۰۰

چطور کامل میشوم

در این سی و شش سال زندگی فکر نمیکنم بیشتر از دو رابطه عشقی شسته رفته داشتم که عمر اولی بسیار کوتاه بود و با دومی ازدواج کردم. اما تا دلتان بخواهد روابط احساسی پیچیده نامشخص داشتم. یکی از آنها با پسری بود از دنیایی کاملن متفاوت. هیچ کدام خیال وارد شدن به دنیای دیگری را نداشتیم در عین حال شیفته کلمات و نگاه و صدای هم بودیم. مدتی بود که در سکوت خبری هم دیگر را میدیدیم. اینکه میدانستیم قرار نیست طرف وارد جمع دوستانمان شود این جرئت را به ما میداد که از هر دری باهم حرف بزنیم.  هر دو آدمهای دیگری را دیت میکردیم و از قضا من یکی از عمیق ترین و عجیبترین عشقهای زندگیم را تجربه یا بهتر است بگویم انکار میکردم. خلاصه گفتگوهای هر روزی و دید و بازدیدهای گاه به گاه کم کم جای ویژه ای در قلبمان برای دیگری باز کرد و سر و کله مان در متنهای عاشقانه وبلاگ هم پیدا شد. یک بار فردای روزی که از او نوشته بودم باهم قرار داشتیم. چشمم را در کافه شلوغ گرداندم. از پشت میز کوچکی کنار پنجره برایم دست تکان داد. چشمهایش میدرخشید و لبخند گرمی بر لب داشت. از نگاهش فهمیدم که نوشته ام را خوانده است. پرسیدم چطوری؟ گفت عالیم و یک سوال میخواهم ازت بپرسم. گفتم چه شده؟ گفت دوست داری در موردش حرف بزنیم یا نه؟ پرسیدم در مورد پست دیشبم؟ گفت نه فقط. در مورد احساس پشت کلمه ها. چیزی که بینمان درحال شکل گرفتن است. غافلگیر شدم و حسابی دست و پایم را گم کردم. گفتم یعنی چطوری؟ گفت یعنی همانطور که پشت کیبورد از آن مینویسیم، اینجا، وقتی چشم در چشم هم نگاه میکنیم از آن حرف بزنیم. گفتم نه منکه واقعن نمیتوانم حرفی بزنم. گفت باشه. پرسیدم نظر تو چیست؟ گفت من میتوانم حرف بزنم. اما اگر بزنم دیگر نمیتوانم  بنویسمش. گفتم آره این هم هست. گفت تصمیم با تو. اگر میخواهی از آن حرف بزنیم من میتوانم تا فردا پشت همین میز برایت بگویم. اما اگر نمیخواهی دیگر هیچ وقت در مورد هیچ نوشته ای حرف نمیزنیم. چند ثانیه مکث کردم و همانطور که به چشمهای درشت و دعوت کننده اش نگاه میکردم گفتم در موردش حرف نزنیم. و به محض اینکه دو کلمه آخر از دهانم درآمد از گفتنشان پشیمان شدم. اما حرفم را هیچ وقت عوض نکردم. 

بارها در زندگیم انتخاب کردم که پشت روابط ساده ام احساسات عمیق پنهانی جریان داشته باشد. احساساتی که خودشان را گاهی در کلامی، نوازش و بوسه ای به دیگری نشان میدادند و فردای آن روز باز به مخفیگاهشان باز میگشتند. حالا اینکه چه چیز این گنگی و ابهام برایم جذاب است، نمیدانم. چه چیزی در کاویدن و خیال هست که در لمس واقعیت نیست. تنها توضیحی که امروز برایش دارم ترس است. ترس از اینکه رو بازی کردن همه چیز را خراب کند. از طرفی مهمترین و محکمترین رشته ای که مرا به همسرم وصل کرده همان حقیقی بودنمان است. اینکه از روز اول همه چیز رو بود. احساس عشقمان رو بود، حسادتمان رو بود، ترسها و ضعفهایمان رو بود. فاصله گرفتنمان و باز نزدیک شدنمان رو بود و این برای من همیشه همان طناب نجات دهنده رابطه بوده است. 

حالا با نزدیک شدن به چهل سالگی این خیال برم داشته است که میتوانم و باید یک نقطه کوچک سیاه پایان همه این رشته های نامرئی سیال بگذارم. که آن احساسات را، هر چه که هستند از پستو بیرون کشیده و سر طاقچه بچینم و نه در خفا، بلکه با چشم و گوش و قلب باز ببینمشان و بگویمشان و زندگیشان کنم. فقط اینطور است که میتوانم خودم را کامل و بدون ترس زندگی کنم. 

.

هیچ نظری موجود نیست: