از صبح باران میبارد. باران که میبارد دلم شعر و کتاب میخواهد. چشمهایم را میبندم و یاد آن روز بارانی در پاریس میافتم که در کافه ای نزدیک به سربن نشسته بودم و قهوه میخوردم و کتاب میخواندم و در دفترم مینوشتم که میدانم یک روز دلم برای حالا تنگ میشود. اما نمیدانستم کدام روز. آن روز امروز بود. وقتی باران میبارید و دلم کافه و کتاب و شعر و خیابانهای چشمنواز میخواست اما به طرف مرکز مشاوره میرفتم درحالیکه فکرم پیش دخترک مریضم بود که در خانه پیش پرستار گذاشته بودم.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر