چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۴۰۰

دوم نوامبر

امروز کار نکردم. دخترم را مهد نفرستادم و تمام روز را با او وقت گذراندم. راستش هنوز نمیدانم کدام را ترجیح میدهم. اینکه یک روز کامل برای خودم باشم یا اینکه یک روز کامل با دخترم وقت بگذرانم. مدام فکر میکنم برای خودم وقت کم دارم. اما وقتی برای خودم وقت دارم دلم برای بودن با او تنگ میشود. والد بودن تجربه عجیبی است. یک روی دیگری از آدم بیرون می آورد. رویی که برای خود آدم هم تازه است. برای من مادر شدن، مثل عاشق شدن است. تا وقتی عاشق نشده بودم، خوب برای بقیه بالای منبر میرفتم. با خودم فکر میکردم من وقتی عاشق بشوم، از این عاشقهای دیوانه نخواهم شد. من عاشقِ عاقل و بافکری میشوم. اما هر بار که عاشق شدم افسار زندگی طوری از دستم در رفت که سالها طول کشید تا بتوانم ترکشهایش را از زندگیم جمع کنم. یک بار تجربه عاشقی کافی بود که از من آدم دیگری بسازد. آدمی که دیگر با ورژن قبلیم غریبه بود و عجیب نیست که رفتارش توسط او درست پیش بینی نشده بود. مادر شدن هم درست  همینطور است. بیشتر رفتاری که قبل از بچه دار شدن برای خودِ مادرم پیش بینی میکردم هرگز ازم سر نزد. تولد دخترم آدم دیگری از من ساخت که دارم کم کم قبولش میکنم و به رسمیت میشناسمش و نمیخواهم خودم را مجبور به پیروی از برنامه های ورژن قبلی خودم کنم

.

هیچ نظری موجود نیست: