سه‌شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۹

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

 شش ماه از به دنیا آمدن دخترم میگذرد. تجربه من در همین مدت کوتاه این بوده است که بچه زندگی آدم را به حرکت می اندازد. احساس میکنم پیش از این کشتی ای بودم که در کنار یک ساحل لنگر انداخته است. از وقتی بچه دار شدم انگار باد در بادبانها افتاده است و لنگر را جمع کرده ام و دارم حرکت میکنم. به جاهایی میروم که قبلتر اصلن معلوم نبود و حتی نمیدانستم وجود دارند. از جایی که بودم، از آن سکون و سکوت ذره ذره دور میشوم. انگار خون تازه در رگهایم جریان گرفته است. هر روز با موضوعاتی از دنیایی تازه روبرو میشوم. موضوعاتی که هیچ چیز از آنها نمیدانم. ذره ذره به خودم فرصت میدهم تا با آنها آشنا بشوم. درست مثل زمانی که پانزده، شانزده سال داشتم و با خیلی از موضوعاتی که امروز سوارشان هستم برای اولین بار آشنا میشدم. بچه داشتن انگار مرا پرتاب کرد به دنیایی که در آن یک بار دیگر پانزده شانزده ساله ام. دنیایی که در آن هر روز نو میشوم. و این نو شدن برایم یک عادت شده است. حرکتی که در کشتی سی و پنج سال زندگیم افتاده باعث شده است مرزهای خودم را عقب برانم. دنیایم گسترده تر شده است. با اینکه نزدیک به یک سال است که یک شب را تا صبح نتوانستم کامل بخوابم، با اینکه دست تنها بودیم و هنوز هم هستیم، با اینکه بدنم هنوز به حالت قبل از حاملگی برنگشته است، اما حتی یک لحظه هم دلم برای زندگی قبل از دخترم تنگ نمیشود. نه فقط به خاطر وجود خودش که از عشق سیرابمان میکند، بلکه به خاطر تکاپویی که در زندگیمان آورده است. 

.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام - چه خوب که هنوز می نویسی. روزگاری خواننده پر و پا قرص وبلاگت بودم. اون روزها فرانسه درس می خوندی، اینترویو می دادی و پرستار بچه بودی. منم برای جاب اولم اینترویو می دادم در کانادا. کلی با نوشته هات انگیزه می گرفتم. بعد سرم شلوغ شد و کم کم وبلاگ خونی را گذاشتم کنار. خوشحالم که هنوز می نویسی و مادر شدی. شاد و خوشبخت باشی.

R A N A گفت...

مرسی که میخوندی اینجا رو.
اگر پرستار بچه بودم حتمن تازه اومده بودم آلمان :) یادش بخیر چه روزگاری بود.
ممنون از تبریکت. امیدوارم تو هم خوب و خوش و شاد باشی.