شنبه، اسفند ۲۰، ۱۴۰۱

فسیل دوازده ساله

درِ سالن اپیلاسیون را که باز کردم، یک آقای میانسال در سالن انتظار نشسته بود. با چشمهای روشنش از پشت شیشه عینک به من نگاه کرد و لبخند زد. پیرایشگر، مرا که از قبل نوبت داشتم به اتاقی هدایت کرد و تا من آماده بشوم به اتاق انتظار برگشت و از آقای میانسال پرسید چه جاهایی را می خواهد وکس کند و او جواب داد اندام تناسلی، باسن و دماغ. معمولن در سالن اپیلاسیون صداهای اضافی را اصلن نمی شنوم و آدمهای دیگر را اصلن نمی بینم. اما امروز چون آن آدم دیگر مرد بود انگار یک چشم و گوش اضافه در سرم در آورده بودم و اطلاعات بی موردی که میلی هم به دانستنشان نداشتم در مغزم حک می شد. پیرایشگر که به اتاق من آمد و مشغول به کار شد من غرق در افکارم شدم. چرا دیدن این آقا در سالن اپیلاسیون باید این اندازه توجه مرا جلب کند؟ مگر نمی دانستم که مردها هم اپیلاسیون می کنند؟ مگر گمان می کردم سالن اپیلاسیونی که می آیم زنانه است؟ خیر. توجهم جلب شده بود چون این ذهن من بود که مثل ایران زنانه مردانه داشت. یعنی کی می شود که در تهران در سالن اپیلاسیون را باز کنم و یک مرد سیاه چشم و پرموی ایرانی در سالن انتظار نشسته باشد و به من لبخند بزند؟ خدای من، مچ خودم را گرفتم. درست مثل آن  خارج نشینهای فسیلی شده ام که بعد از سالها زندگی آن طرف آب، سر طناب را به کلی گم می کنند و تصویرشان از ایران، محدود به خاطرات دور و کمرنگ خودشان و تصاویر رسانه ها می شود. مثل کازین مادرم که وقتی نوجوان بودم از آلمان برای دیدار آمده بود و داشت با دقت و ظرافت ماست میوه ای را برایمان توصیف می کرد و ما باورمان نمی شد که این مرد فکر می کند ما در ایران ماست میوه ای نداریم. هرچند عمر ماست میوه ای آن روزها خیلی هم طولانی نبود، اما ما طوری از توصیفات این مسافر غریب در وطن، بهت زده شده بودیم که گویا در گهواره ماست میوه ای می خوردیم. شرط می بندم همین حالا هم صدها سالن اپیلاسیون مختلط در تهران دایر است. حالا گیرم که عمرشان خیلی طولانی نباشد. صدها سالن هم اگر نباشد، ده ها سالن که دایر است. مطمئنم که هست. وقتی مامان و بابای من که بالای شصت سال سن دارند در محله امیرآباد که بالاشهری هم به حساب نمی آید سر کوچه شان کلاس یوگای مختلط می روند، چطور حتی از ذهنم گذشت که سالن اپیلاسیون مختلط در تهران نداشته باشیم. تهران امروز همه چیز دارد. این من هستم که تهران امروز را ندارم. من هستم که پیش از شکوفایی زندگی های آزاد زیرزمینی، با این شهر وداع گفتم و خودم را از تجربه سالهای رشد و بلوغش محروم کردم. 

صدای یک پیرایشگر دیگر از بیرون اتاق می آید که آقای میانسال را به اتاق کناری من راهنمایی می کند. مطمئنم عین این صحنه، همین حالا دارد در تهران هم اتفاق می افتد، به زبان فارسی و با گرمای خوش و بش مفصل شرقی. البته براساس چیزی که من در خاطرم هست در تهران با این میزان مومی که اینجا برای یک نفر استفاده می کنند، راحت کار ده نفر را راه می اندازند. این یکی گمان نکنم هنوز عوض شده باشد. مطمئنم زنی که در تهران به جای من روی تخت دراز کشیده، به اندازه من برای رها شدن از تصویر مردی که در اتاق کناری سجده کرده تا خانم پیرایشگر موهای باسنش را بکند، تقلا نمی کند. برای او، این زندگی عادی تر است تا برای من. 

.


شنبه، اسفند ۰۶، ۱۴۰۱

ادامه شب یلدا

فیل اتاق تاریک 

یک جوری عقیم بودن رابطه انحصاری برایم روشن است که باور نمی کنم بیشتر از ده سال است زندگیش می کنم. ماجرای همان فیل اتاق تاریک است که در تاریکی هر بار گوشه ایش را دست می کشی و حیرانی که کجا ایستاده ای. انگار ناگهان یک نفر وارد اتاق شد و کلید برق را زد و فیل برای من نمایان شد. عاشق آن لحظاتی از زندگیم که چنین چراغ هایی برایم روشن می شوند و به یک آگاهی دفعتی در مورد خودم و زندگی می رسم. چیزی که تا چند لحظه پیش برایم پوشیده بود، ناگهان مثل روز روشن می شود. و روزها و هفته ها بعد از روشن شدن چراغ، هی پشت دست به دندان می سایم که چطور زودتر متوجه نشده بودم. همه خاطراتم را این بار در نور چراغ مرور می کنم و بعضا خودم را ملامت می کنم که چرا قبلا اینقدر کور بودم و اصلا این تجربه های زیسته چه معنای دیگری می توانسته داشته باشد؟ پایه ای ترین بخشهای هویت خودم را با این روش شناختم و هنوز هم دارم می شناسم.

از همان روزهای اول رابطه می دانستم که یک چیزی سر جایش نیست، اما همه اش به خودم می گفتم همه چیز درست است. تو باید از پس چالش های رابطه بر بیایی. تو باید در رابطه بودن را یاد بگیری. و هیچ وقت از ذهنم نگذشت که شاید این مدل رابطه ای که مطمئن بودم برای من تنها نوع رابطه است، برای من کار نکند. شاید این من نیستم که باید اندازه لباس کهنه ای که قرن ها آدم ها به تن کرده اند، بشوم و شاید باید لباس من را از اول به اندازه خودم بدوزند. چیزی که از روز اول می دانستم این بود که من می خواهم با این آدم رابطه بلند مدت داشته باشم. می خواهم این فرد، همان کسی باشد که می آید و می ماند. هنوز هم همین را می خواهم. هنوز خوشحالم که با او بچه دارم و با او زندگی می کنم و دوست دارم در کنار هم پیر بشویم. اما دلم می خواهد هم او، هم خودم را تشویق کنم که پیک زندگی را تا ته سر بکشیم. نمی خواهم سدی بشویم برای هم که جلوی جریان زندگی را می گیرد. او را نمی دانم، اما من اینگونه دوام نمی آورم. من زندگی با حسرت را بلد نیستم. نمی توانم و نمی خواهم در سایه پنهان کاری و دروغ در کنارش زندگی کنم. مگر چه کسی از او به من نزدیکتر است؟ وقتی پیش او نتوانم خودم باشم، پس دیگر کجا می توانم؟ یک روز به خودم آمدم دیدم در سه گروه دوستی مختلف، همه دارند در مورد خیانت به همسر حرف می زنند. 

- بچه ها به نظرتان یک بار با یک غریبه خوابیدن خیانت است؟ - به نظرتان بوسیدن کسی دیگر خیانت است؟ - به نظرتان عاشق کس دیگری شدن خیانت است؟ سکس چت خیانت حساب می شود؟ حالا که نگاه می کنم، می بینم انگار این لباس به تن خیلی ها جور نیست. وقتی با بسیاری از دوستانم در مورد روابط موازی و پنهانی گفتگو می کنم، چطور می توانم با تنها کسی که این موضوع به او مربوط است حرفی نزنم؟ و اصلا چرا باید حرفی نزنم؟ از چه باید بترسم؟ یاد دوران نوجوانی می افتم و بحث هایی که بین بچه های مدرسه در مورد بکارت داغ بود. چند سال بعد از آن که به عقب نگاه می کردم حیران بودم از آن همه ترس برای زیستن یک تجربه. ترس از عقوبت، ترس از تنبیه، ترس از بی آبرویی، ترس از طرد شدن. حرف های دوستانم در مورد تعاریف خیانت، آلوده به همان ترس است، ترس از یک ناشناخته جذاب. همانطور که آن گفتگوها در مورد بکارت، به اولین تجربه سکسمان هیچ کمکی نکرد، گفتگو در مورد خیانت هم با هر کسی به جز آنکه با ما در رابطه است کمکی به آدم نمی کند. 

نمی دانم بشر در محرومیت به دنبال چه فضیلتی می گردد که اینقدر دلش می خواهد همه جا خط بکشد و بعد پنهانی از آن خطوط رد شود. گفتگوها و مطالعات ما در مورد رابطه باز ادامه دارد و هنوز به هیچ نتیجه ای  نرسیده ایم. اما از آن شب یلدایی که ترس های کهنه را دور ریختم و خسته و شکسته روبرویش نشستم و با او حرف زدم، مطمئن شدم که ما انتخابِ درستِ یکدیگریم.

.


پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۴۰۱

ادامه شب یلدا

سالگرد ازدواج 

در حالی که دستم را دور بازویش حلقه کرده ام، از جلوی بارهای شلوغ و کم نور رد می شویم و با دقت براندازشان می کنیم. بالاخره یکی را انتخاب کرده و داخل می شویم و پشت یک میز گرد کوچک کنار دیوار می نشینیم. صندلیم را که روبروی صندلی اوست کمی جا به جا می کنم تا نزدک‌تر به هم باشیم. چشمان هر دویمان می درخشد. بعد از ماه ها و با هماهنگی های زیاد توانسته بودیم این شب را، که نهمین سالگرد ازدواجمان بود دو نفری جشن بگیریم. جشن گرفتن مناسبت های دو نفره رسم رایجی میان زوج هاست. تکلیفی هر ساله از نوع جشن تولد، که البته مرا بیشتر به یاد پیک شادی تعطیلات نوروز می اندازد. می نوشیم به سلامتی مناسبتی که تکرار می شود و گاهی در همین تکرار معانی تازه ای پیدا می کند. ما اغلب دم دستی ترین نوع جشن گرفتن را انتخاب می کنیم که چیزی نیست بجز یک شب رومانتیک در رستوران یا بار محله محبوبمان. بماند که بعد از بچه دار شدن همین هم دیگر دم دست نیست. در آخرین جشن ولنتاین شام رومانتیک را ناچار با ناهار رومانتیک جایگزین کردیم. از صبح بدون آنکه یک کلمه با هم حرف بزنیم جلوی آینه به خودمان رسیده و آماده شده بودیم و در سکوت به رستورانی رانده بودیم که رومانتیک‌ترین شام های دو نفره مان را در آن خورده بودیم و پشت همان میز همیشگی که برایمان رزرو شده بود نشستیم. آن هفته ها در نقطه جوش رابطه بودیم و بارقه کم سوی امیدی در دلمان می گفت که شاید این ناهار دو نفره در حکم یک لیوان آب بر آتش جنگ میانمان فرود آید و برای ساعاتی آن را خاموش کند. غذا را سفارش دادیم، در سکوت خوردیم و به ساعتمان نگاه کردیم. فقط بیست دقیقه گذشته بود و جشن ولنتاین را نمی شد بیست دقیقه ای تمام کرد. ناگزیر شروع به حرف زدن کردیم که با سرعت عجیبی به یک بگو مگوی استخوان دار تبدیل شد و یک جایی به خودم آمدم و دیدم داریم کاسه بشقاب ها را روی میز می کوبیم و با زبانی که کسی چیزی از آن سر در نمی آورد سر یکدیگر فریاد می زنیم. و به این ترتیب آبی که قرار بود آتش اختلاف را برای ساعتی خنک کند، چنان در جا تبخیر شد که انگار اصلا نبوده است. 

اما جشن امشب برای من با تمام جشن های دو نفره این سال‌ها تفاوت داشت. تناقض طعنه داری در خود داشت که برازنده نهمین سالگرد ازدواج بود. بر خلاف ناهار ولنتاین که زنگ پایان این رابطه دو نفره را در گوشمان به صدا در می آورد، این شب نوید زندگی دوباره به آن می داد. به نظر می آمد بعد از ده سال تازه به جاهای جالب رابطه نزدیک می‌شویم. گیلاس های مارگاریتا را که با احتیاط به هم زدیم و اولین جرعه را نوشیدیم، گفتگویمان شروع شد. حرفش را اینطور شروع کرد که با تو زندگی هیچ وقت یکنواخت نمی شود. هر دو خندیدیم. این جمله را بارها از او شنیده بودم. برخلاف او که در همان رشته ای که اول در دانشگاه انتخاب کرده بود، استاد شده بود و در همان شهری که اول به آن مهاجرت کرده بود زندگی می کرد و در نهایت با اولین دوست دخترش ازدواج کرده بود، من بارها فرمان زندگیم را کامل چرخانده بودم. دو بار تغییر رشته داده بودم، تا آن روز در ده شغل مختلف کار کرده بودم که برخی از آنها زمین تا آسمان با هم تفاوت داشته اند. به زنان و مردان گرایش و با هر دو رابطه داشته‌ام و طبق عادت دیرینه ام همه چیز را به چالش می کشیدم، از عشق و کار و رشته گرفته تا ازدواج و بچه. 

هر جنس رابطه و هر جور مرزی را با احتیاط زیر سوال می برم و آن را برای خودم کشف و دوباره تعریف می کنم. در این آشفتگی و به هم ریختگی به خودم و به دیگران نزدیکتر می شوم. در این تغییرات است که احساس زنده بودن می کنم. او تماشای این به هم ریختگی را از روز اول دوست داشت. زندگی با زنی چون من، به او این امکان را می دهد که در عین حال که در ساحل امن خود نشسته، موج های خنک و دلچسب دریای متلاطم را روی پاهایش حس کند. اما این بار من دستش را گرفته بودم و بیشتر از قبل به سمت دریای مواج می کشیدم. در حالی که خودم هم از تصور اینکه پاهای او هم مثل من از زمین محکم جدا شود، می ترسیدم. از شب یلدا دو شب می گذشت. گفت که دو شب قبل را تا صبح کابوس دیده است که من با نفر سوم رفته ام و او درحالی که از این آزادی یکباره‌اش سردرگم است، در حسادت می سوزد. آن شب تمام وقت از ترس هایمان حرف زدیم. ترس از حسادت، ترس از دانستن در مورد روابط موازی، ترس از ندانستن، ترس از شک، ترس از تجربه. آخر شب، درحالی که خیلی مست بودیم دستش را گرفتم و به او قول دادم که تا وقتی هر دو آماده نباشیم، رابطه را باز نکنیم. که البته با این حرف بیشتر او را ترساندم. چون تا قبل از آن خیال می کرد که این گفتگوها جهت ژیمناستیک ذهن است و قرار نیست هیچ وقت عملی بشوند. به او گفتم که من هم می ترسم و می خواهم اگر هر قدمی در این راه بر می داریم آرام و کوچک و شمرده باشد. 

آن شب، به یاد ماندنی ترین سالگرد ازدواجمان شد.

.

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۴۰۱

ادامه شب یلدا

 

این مدل گفتگو را اخیرا کشف کرده ام. وقتی مکالمه را شروع می کنم اصلا نمی دانم چه می خواهم بگویم. در مورد مکالمه هیچ فکری نکرده ام، فقط به خودم اجازه داده ام که چیزی را عمیقا احساس کنم. یعنی فضایی داشته ام که احساساتم را، هرچه که باشند، بدون آنکه کوچکترین کنترلی رویشان اعمال کنم، زندگی کنم. یا از شعف جیع کشان دور خودم چرخیده ام، یا مثل امروز از استیصال ساعت ها گریسته ام. وقتی توانستم با خودم و احساسم مواجه شوم، وقتی عریان در چشم‌های خودم خیره شدم، می توانم با صداقت و شجاعت مقابل دیگری هم بنشینم و سعی کنم که این در را برای او هم باز کنم. و اینجاست که گفتگو زاده می شود. گفتگویی که سرآغازش ما دو نفریم، اما حیات مستقل خودش را پیدا می کند و ما را به جایی می کشد که شاید هیچ کدام انتظارش را نداشتیم. درست مثل داستانی که وقتی شروع به نوشتن آن می کنم، نمی دانم کلمات قرار است مرا به کجا بکشانند.

نمی دانم به خاطر نور کم اتاق بود یا خستگی چشم های من یا هر دو، اما صورتش را تار می دیدم. آرام بودم. تجربه عجیب آن روز مرا از زمین بلند کرده بود و در جایی نشانده بود که یک راوی بی طرف می نشیند. راوی داستانی شدم که شخصیت اولش خودم بودم. بدون ترس یا هیجان شروع به حرف زدن کردم. 

- خیلی پشیمانم که ازدواج کرده ایم. 

شاید اگر در هر موقعیت دیگری این جمله را از من می شنید برآشفته می شد یا جا می خورد. از جا بلند می شد و دور اتاق قدم می زد. حرفم را قطع می کرد و مرا با هزاران سوال بمب باران می کرد. اما وقتی با سکوت و نگاه مرا به ادامه حرف زدن دعوت کرد، فهمیدم که او هم درست از میانه همان تردیدی به ماجرا نگاه می کند که من در آن نشسته ام. فهمیدم که در کنارم است و نه در مقابلم. پس با اطمینان بیشتر در قامت راوی به حرف زدن ادامه دادم.

- نمی دانم چطور توانستیم زندگی و عشقمان را در غالب پوسیده ترین و کهنه ترین چارچوب بگنجانیم. دیده ای در فیلم ها دست زندانی را با دستبند به دست سرباز می بندند؟ احساسم نسبت به حلقه ازدواجم، مثل همان دستبند است که انگار من و تو را به هم دوخته است. چه لزومی داشت، ما که بدون ازدواج هم از بودن در کنار هم لذت می بردیم. 

لبخندی زد و پرسید برای همین است که چند ماه بود حلقه ازدواج را دستت نمی کردی؟

-  آره. 

- پس چرا دوباره دستت می کنی؟ 

- چون دست نکردنش کمکی نکرد. 

- یعنی اگر ما همین فردا از هم جدا بشویم، حال تو خوب می شود؟ 

چند لحظه در جواب تردید کردم.

-  فکر نمی کنم. مشکلم با رابطه انحصاری است. حرف زدن از آن برایم آسان نیست. دوست ندارم فکر کنی حالا یک نفر را پشت در دارم و می خواهم فردا دستش را بگیرم و بیاورم در زندگیمان. 

- چنین فکری نمی کنم. بگو.

- وقتی یک آدم تنها عاشق می شود، همه آن را جشن می گیرند. برایش خوشحال می شوند، به او افتخار می کنند چرا که دوست داشتن زیباترین حسی است که انسان تجربه می کند. فرض کنیم این عشق پیش می رود و اوج می گیرد و دو نفر تصمیم می گیرند که در کنار هم و با هم زندگی کنند. حالا اگر یکی از این دو از نو عاشق بشود چه؟ این بار همان احساس، به هرزگی و خیانت تعبیر می شود. عشق اول مقدس و تکریم شده است و هر عشقی که پس از آن بیاید منحوس و کثیف. چطور رابطه ای که تار و پودش از عشق است، این گونه به عشق پشت می کند؟ این سبک رابطه نمی تواند کار کند، دارد خودش را نقض می کند. چطور می شود دوست داشتن را برای کسی ممنوع کرد؟ چطور می شود تصور کرد که نمی توان همزمان بیشتر از یک نفر را دوست داشت؟ دوست داشتن هیچ کس، مثل دوست داشتن کس دیگری نیست. مختصات هیچ دو نفری که کنار هم قرار می گیرند شبیه به دو نفر دیگر نیست و همین، دوست داشتنِ هم زمان چند تن را ممکن می کند. که اگر ممکن نبود، این همه داستان عاشقانه نداشتیم که اسمشان را خیانت بگذاریم. درست است، گاهی عشقی که آن را خیانت می نامیم بر روی خرابه های عشق اول ساخته می شود. اما همیشه هم اینطور نیست. و وقتی که عاشق بیچاره در چنین موقعیتی قرار می گیرد، باید انتخاب کند. یا به خاطر تعهد به رابطه انحصاری، با اشک و حسرت و آه عشق دوم را پس بزند، و یا پنهانی آن را در زندگیش نگه دارد. واقعا چرا دوست داشتن باید چنین بهای سنگینی داشته باشد؟ اصلا دوست داشتن نفرات بعدی هیچ، چرا وقتی با کسی که دوستش داری زندگی می کنی، باید خودت را از لذت هم خوابگی با دیگران محروم کنی؟ چرا باید بین این دو انتخاب کرد، وقتی می شود هر دو را با هم داشت. 

صدای گریه بچه بلند شد و مثل زنگ پایان روز مدرسه، پایان مکالمه را اعلام کرد. از روی کوسن بلند شدم و به اتاقش رفتم. انگار خون تازه در رگ هایم جریان گرفته بود. خوشحال بودم که دوباره همراه هم بودیم. خوشحال بودم که دیگر چیزی را از او پنهان نمی کردم. می دانستم که باید چند روز به او فرصت بدهم تا واکنش اصلیش را ببینم. همیشه همینطور بود. سر مسائل بی اهمیت و جزئی جوش می آورد و مرافعه راه می انداخت، ولی سر مسائل اساسی و مهم یک کوه صبر و آرامش بود. ذهن و دلش را باز می کرد و تمام تلاشش این می شد که مرا بفهمد. اغلب هم می فهمید. حتی بهتر از خودم مرا می فهمید. چند روز می گذشت تا نظرش را بروز بدهد. و همیشه قبل از هر چیز از اینکه دغدغه ام را با او در میان گذاشته ام تشکر می کرد. تشکر کردنش از همان اول اذیتم می کرد. انگار لطفی در حق او کرده ام که تشکر می کند. ای کاش این بار تشکر نکند.

بچه را در تخت گذاشتم و به اتاق خواب برگشتم، ژاکتی پوشیدم و مشغول چیدن لباس ها در چمدان شدم و این سفر تازه برایم هیجان انگیز شد.

ادامه دارد..

شنبه، دی ۱۷، ۱۴۰۱

شب یلدا

امسال شب یلدا، به معنای واقعی کلمه در هم شکستم. صبح که بیدار شده بودم هیچ تصور نمی کردم که در کمتر از دوازده ساعت این گونه به زانو در بیایم، فقط می دانستم که چیزی سر جای خودش نیست. سالهاست که می دانم یک چیزی سر جای خودش نیست اما نمی دانم چه. پیدایش نمی کنم. هی خودم و زندگیم را می کاوم. رابطه هایم را هزار بار زیر ذره بین مرور می کنم. رابطه با همسرم، با دخترم، با پدر و مادرم، با خواهر و فامیل و دوست و همسایه. رابطه با خودم، رابطه با کارم. هی تصمیم هایم را بالا و پایین می کنم. دستاویز عدد و رقم می شوم. میانگین های زندگی های نرمال را از اینترنت بیرون می کشم. میانگین تعداد مرافعه یک زوج موفق، میانگین تعداد روزهای بیماری یک انسان سالم، میانگین تعداد شب های بی خوابی یک بچه معمولی، میانگین درآمد یک خانواده سه نفره، میانگین تعداد سکسهای یک زوج با بچه و هر چه بیشتر می کاوم، بیشتر در دایره کسالت بار نرمال جا می گیرم و بیشتر سردرگم می شوم. 

عصر که بچه را به پرستارش سپردم و در اتاقم را پشت سرم بستم بغضم ترکید. به در تکیه دادم و روی زمین پهن شدم. یادم نمی آمد آخرین بار کی اینطور گریه کرده بودم. البته که من زیاد گریه می کنم. اما تمام گریه کردنهایم در واقع تلاشی برای گریه نکردن است. فرقی هم ندارد که در جمع باشم یا در خفا. نمی دانم چرا و چطور یاد گرفته ام که آدم باید جلوی گریه اش را بگیرد. گلو درد می گیرم از بس سعی می کنم بغضها را قورت بدهم. کوفته می شوم از بس همه وجودم را منقبض می کنم که شاید اشک ها دیگر نبارند. مدام نفس عمیق می کشم. از جایم بلند می شوم. راه می روم. صورتم را آب می زنم. هر کاری می کنم که اشک هایم زودتر بند بیایند. این بار اما طور دیگری بود. نای این را نداشتم که بخواهم جلوی خودم بایستم. دل به دل گریه هم نمی دادم. اصلن انگار من دیگر نبودم. این گریه بود که از من می تراوید و من فقط محو تماشا بودم که چطور شانه هایم می لرزد و صدای هق هق در گوشم می پیچید. چطور لباسم از اشک خیس می شود و چطور ته مانده جانم اشک می شود و می رود و از من تفاله ای به جا می گذارد. نزدیک به دو ساعت گریه کردم. پرستار بچه کم کم می رفت. از جایم بلند شدم و در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. به چشم های قرمز و ورم کرده و صورت برافروخته ای که شبیه تر به من بود. احساس کردم بعد از این گریه طولانی بیشتر با خودم یکی شدم. دستهایم را از آب خنک پر کردم و به صورتم پاشیدم تا رد اشک از گونه هایم پاک شود. به اتاق دخترم رفتم و با او مشغول بازی شدم. گنگ بودم. صدای همه چیز در سرم می پیچید. روی زمین دراز کشیدم و بچه از سر و کولم بالا می رفت. نمی دانم چقدر گذشت تا صدای باز شدن در خانه آمد و او بابا، بابا گویان از من دور شد. خودم را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم و بدون آنکه در چشمهایش نگاه کنم سلام کردم و گفتم می روم حمام. بیست دقیقه هم زیر دوش گریه کردم. بیرون که آمدم داشت شام بچه را می داد. به اتاق خواب رفتم و چشمم به چمدان خالی افتاد که روی زمین دهن باز کرده بود. در کمد لباس ها را باز کردم و بر پیراهن های سبک و زیبا، یادگاران روزهای گرم و عشق های داغ دستی کشیدم. یکی را بیرون آوردم و به تن کردم. موهایم هنوز خیس بود و هوا سرد. تن مرطوب و برهنه ام زیر پیراهن نازک مورمور شد. یک حوله خشک برداشتم و به موهای خیسم پیچیدم. بی حوصله روی تخت نشستم. آن لحظه، آن جا هیچ چیز به اندازه این چمدان خالی دعوت کننده نبود. دلم می خواست چمدان را از پیراهنها و کفشهای پاشنه بلند و گردنبدهایی که سالها بود نیاویخته بودم پر می کردم و شب دیروقت که همه خواب بودند یواشکی از این زندگی نرمال و این خوشبختی نرمال و این خانواده نرمال فرار می کردم. از تصور این فرار لبخندی روی چهره ام نقش بست. لبخندی که به سرعت ماسید و محو شد. فردا مسافر بودیم و می دانستم که تا ساعاتی دیگر من و همسرم همانطور که گپ می زنیم چمدانمان را از لباسهایی که برای یک سفر خانوادگی ده روزه نیاز داشتیم پر می کنیم و به اینکه باز هم چمدان بستنمان را به ساعت های آخر قبل از خوابیدن موکول کرده بودیم می خندیدیم. 

در اتاق را باز کرد تا بگوید وقت خواب بچه است. لازم نبود حرفی بزند. دستگیره در که چرخید فهمیدم که چه می خواهد بگوید. در میانه در که ظاهر شد پیش از آنکه حرفی بزند گفتم آمدم. سوتی زد و گفت چقدر سکسی شدی. این پیراهن را هم می آوری؟ لبخند بی رمقی بر چهره ام نشست. دستم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم برو آن طرف. بچه را بغل کردم و به اتاقش بردم. طول کشید تا خوابش ببرد. از اتاق که بیرون آمدم پای کامپیوتر نشسته بود. گفت چند تا ایمیل مهم را یادم رفته بود جواب بدهم. سه، چهار ساعت باید امشب کار کنم. ساعت نه و نیم شب بود. گفتم چهار ساعت؟ پس تا صبح بیداریم. گفت تو وسایلت را جمع کن و بخواب. گفتم باشد. لیستی که از صبح سعی کرده بودم بنویسم را برداشتم و مرور کردم و چند کلمه ای به آن اضافه کردم. وسایل بچه را از اتاقش بیرون آوردم و روی تخت خودمان ریختم تا بعد با حوصله در چمدان بچینم. حوصله ای تمام نشدنی که نمی دانم از کجای این جان بی قرارم می آمد. در سکوت و سکون خانه تنها بدن سرد من بود که به آرامی در اتاق خواب جا به جا می شد، در چمدان خم و راست می شدم و هر از گاهی بی حوصله روی تخت دراز می کشیدم در حالی که زانوها را در شکم جمع می کردم تا لباسهایی که روی تخت کوه شده بودند پخش زمین نشوند. 

ساعت نزدیک یک بود. کیف کوچک وسایل حمام را پیدا نمی کردم. به اتاق نشیمن رفتم تا از او بپرسم که کیف را ندیده است. متوجه حضورم نشد. دستم را روی شانه اش گذاشتم و پرسیدم خیلی مانده؟ گفت نصفش انجام شده است، تو خوبی؟ یک لحظه در زمان جلو رفتم و از تصور اینکه با لبخند بگویم که خوبم از خودم منزجر شدم. اگر تا دیروز نمی دانستم چه مرگم است، امروز بعد از باز شدن سر گریه یک چیز را خوب فهمیده بودم و آن این بود که خوب نیستم. پس گفتم نه خوب نیستم. سرش را که تا آن لحظه به صفحه مانیتور خیره بود برگرداند و گفت چرا؟ گفتم بعد حرف می زنیم. امشب خیلی کار داری. گفت یک جمله ای یکجا خوانده بودم که می گفت: وقتی تو رنج می کشی دنیا برای من می ایستد. بنشین. لبخند گرمی روی صورتم نشست. در مقابل این جمله نمی شد خودداری کرد. بلافاصله روی کوسن بزرگ کنار صندلیش نشستم بی آنکه بدانم چه می خواهم بگویم. 

ادامه دارد..

.

جمعه، آذر ۱۸، ۱۴۰۱

فاصله

مبدا فاصله چیست؟ عددهای ردیف شده روی متری که سرش را در نقطه الف پین میکنی و تا نقطه ب کش می آوری؟ یا گردش متین عقربه ها بر گردی ساعت؟ فیزیک فاصله را میدانم، اما نمیفهمم. چطور فاصله چند ثانیه سکوت کسی که دست در دستش داری، میتواند سهمگین تر از چند سال دوری و بی خبری از او باشد؟ چطور خواندن یک خط خبر میتواند شکاف شود میان تو و کسی که در رستوران روبرویت نشسته و با عشق و حیرت به تو خیره است. چطور چند ماه با چند قرن برابری میکند و چند کلمه با هزاران مایل؟ 

فاصله چطور پر میشود؟ با حرکت از نقطه الف به سمت نقطه ب؟ با حرف زدن؟ با نوشتن؟ با در آغوش کشیدن و بوسیدن؟ همه این راه ها را رفته ام و جداتر مانده ام. جدا مانده ام از همه چیز. از زندگی، از شور، از عشق، از تو که همیشه اگر بودی پناهم بودی، از خودم که دیگر نمیشناسمش. جدا افتاده ام و میترسم که این دره های عمیق را دیگر هیچ چیز نتواند پر کند. 

.

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۴۰۱

در میانه انقلاب

 نمیدانم چه بنویسم بجز اینکه در میانه انقلابیم. اینکه همه وجودم بیم و امید است. بیم جانهای زیبا و بی باکی که پر میکشند تا بلندای آزادی. و امید به روشنایی، به زندگی به آزادی. روزها و شبهایی را میگذرانیم که هرچند میدانستم بالاخره میرسند، اما در آرزوهای دورم هم نمیدیدم که اینقدر نزدیک باشد. چنان در تاریکی غوطه میخوردیم که گمان نمیکردیم خورشید در یک قدمی طلوع است. اما حالا ظلمت این شب شکسته است. سرخی شفق نویدبخش روشنایی است. آزادی در دستان ماست، ساده و با شکوه و جادویی. 

.


چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۴۰۱

دهه هشتادی عزیز

پیر شدن عجب نعمتی است. زنده ماندن و دیدن نسلهای بعدی که کاملتر و جسورترند. تماشای شکوه زندگی و تحقق یک انقلاب اصیل، طوری که من چهل ساله حتی برای توصیفش کلمه کم می آورم. خوشحالم برای هر کس که زنده ماند و این روزها را دید، و غبطه میخورم به شما جوانانی که وجود نازنینتان را با ترس آلوده نمیکنید، آنطور که ما کردیم. و به تحقیر مصالحه تن نمیدهید آنطور که ما تن دادیم. 

شما زندگی کنید، هر آنچه را که ما حتی جرئت آرزو کردنش را هم نداشتیم که این زندگی برازنده شماست. 

.

پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۴۰۱

چند تکه شده ام

سالهاست که در دلم، درست زیر قفلسه سینه، یک کلاف سیاه وول میخورد. وجودش را مثل یک جسم خارجی احساس میکنم. یک سیاهی سیال که ذره ذره بند بند وجودم را در خود میبلعد. نمیدانم چطور رنجی را که از حضور مداومش میکشم توصیف کنم. سالها پیش کف یکی از کفشهایم از داخل خراب شده بود و میخی از پاشنه به پایم فرو میرفت. روزی که این اتفاق افتاد از صبح تا شب در یک کنفرانس بودم. با هر قدمی که برمیداشتم سر میخ بیشتر به پاشنه ام فرو میرفت. در همان حال که من به آدمها لبخند میزدم، به گفتگویم به آنها ادامه میدادم، در حالیکه بلندگو در دستم بود و حرف میزدم، در حالیکه بشقاب به دست برای خودم غذا میکشیدم، میخ به پاشنه پایم فرو میرفت. کسی آن را نمیدید، کسی از وجود این آهن تیز مزاحم خبردار نبود، اما دل من با هر قدم بیشتر ضعف میرفت و ذره ذره توانم ته میکشید. آن شب قبل ازترک سالن کنفرانس کفش را از پایم درآوردم و همانجا در سطل آشغال انداختم و پا برهنه به هتل برگشتم. از آن قضیه چهار سال میگذرد و من متصل آرزو میکنم که کاش میتوانستم این کلاف سیاه را هم از وجودم بیرون بیاورم و در سطل آشغال بیاندازم و رها شوم. اما دستم به آن نمیرسد. 

نمیدانم چطور باید از شرش خلاص بشوم. چطور با چیزی مبارزه کنم که درون خودم رشد میکند. راستش دیگر امیدی هم به رهایی از آن ندارم. سرزمینم انگار سالهاست که اشغال شده است و حالا به دنبال یافتن راهی مسالمت آمیز برای ادامه حیات خودم هستم. هر گاه که سختتر میفشارد، من سخت تر به کلمات چنگ میزنم. مینویسم به این امید که خودم را از سیاهی بیرون بکشم. دوست میدارم، به این امید که روشنی عشق، این سیاهی مزاحم را از قلبم دور کند. عشق می ورزم و می نویسم، اما سیاهچال دلم با این چیزها پر نمیشود. کلمه هایم را، عشقم را، وجودم را، ذره ذره به درون خود میکشد. مرا از جایی که هستم میدزدد، مرا از خودم خالی میکند. 

احساس میکنم سقوط خیلی نزدیک است. 

.


پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۴۰۱

با غم بزرگش دنیا را زیباتر میکند

دوستم را سه سال بود ندیده بودم و بجز تعاملات عادی فضای مجازی خبر دیگری از هم نداشتیم. می دانستم  چند ماهی میشد که بعد از بیست سال دوباره دست به قلم شده است. طرح هایش را در اینترنت میدیدم. پرتره سلبریتی ها را میکشید؛ اوایل با همان مداد سیاه و بعد کم کم با خودکار و ماژیک. کارهایش بی نقص و در حد ماهرترین طراح های دنیاست. نه اینکه در چند سال اخیر اینطور شده باشد. از همان بیست و خرده ای سال پیش که می شناختمش اینطور بود. البته آن روزها پشت نیمکت مدرسه و برای گذران وقت پشت برگه های کپی پخش روی میز طراحی میکرد، شاید هر دو سه ماه یک بار. حالا اما هر روز طرح تازه میزند و نه یک طرح بلکه روزی چند طرح در اینترنت منتشر میکند، هر روز سر ساعت مشخص.

ایران که بودم بالاخره هم دیگر را دیدیم. بخار از لیوان های چای که روی میز کافه روبرویمان بودند بلند میشد و لحظاتی زیر نور آفتاب در هوا معلق میماند و بعد محو میشد؛ درست مثل قدیم. فاصله ما اما خیلی بیشتر ازقبل بود. دور افتاده بودیم از هم و نمیدانستیم چطور قرار است چند سال تجربه را در چند ساعت رد و بدل کنیم. گفتم طرح هایت را دنبال میکنم. نگاهش را از چشمهایم دزدید، در کافه چرخاند و بعد به لیوان چای خیره شد. گفتم خیلی قشنگند. گفت مرسی و سکوت کرد. پرسیدم چه شد که شروع کردی؟ مکثی کرد، سرش را بالا آورد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت عزیزی را از دست دادم و بغضش ترکید. برایم گفت که چطور عزیزش را از دست داده بود بدون آنکه کسی بفهمد. بدون آنکه حتی بتواند برایش سوگواری کند. گفت که خیلی تنها بوده است و نمیدانست با این غم چه کند. غم بزرگ را هر روز ذره ذره در سیاه قلمهایش می ریخت. و من از خودم می پرسیدم که چطور نتوانسته بودم ببینم که اینها طراحی های دختری نیستند که سرخوشانه و بیخیال پشت نیمکت مدرسه کنار من می نشست. اینها طرح های زنی بودند که به طراحی چنگ زده است تا از چیزی رها شود، ذره ذره و مستمر. طراحی ها غم دوستم را جاری میساخت. احساسش روزنه ای پیدا میکرد به دنیای بیرون و هنر چه رسالتی بهتر از این می تواند داشته باشد و احساس چه سرونوشتی قشنگتر از این؟ اگر از من بپرسید رنجهای هنرمندان، بزرگترین سرمایه آنها هستند. 

رنجهای بزرگ را باید جاری ساخت. نه فقط رنجها، بلکه عشقها و شورها و ترسها را هم باید رها کرد در هنر. باید از آن چیزی خلق کرد. باید احساسات را هنرمندانه زندگی کرد. من که هنوز راه دیگری برای تجربه کردنشان نمیشناسم. 

.


چهارشنبه، فروردین ۳۱، ۱۴۰۱

زندگیم شبیه لبخندهای مصنوعی آدمها در اینستاگرام شده است.
لبخندهای زیبا و دلربایی که اغلب پشتشان دل بی قراری پناه گرفته. 


دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۴۰۰

چطور کامل میشوم

در این سی و شش سال زندگی فکر نمیکنم بیشتر از دو رابطه عشقی شسته رفته داشتم که عمر اولی بسیار کوتاه بود و با دومی ازدواج کردم. اما تا دلتان بخواهد روابط احساسی پیچیده نامشخص داشتم. یکی از آنها با پسری بود از دنیایی کاملن متفاوت. هیچ کدام خیال وارد شدن به دنیای دیگری را نداشتیم در عین حال شیفته کلمات و نگاه و صدای هم بودیم. مدتی بود که در سکوت خبری هم دیگر را میدیدیم. اینکه میدانستیم قرار نیست طرف وارد جمع دوستانمان شود این جرئت را به ما میداد که از هر دری باهم حرف بزنیم.  هر دو آدمهای دیگری را دیت میکردیم و از قضا من یکی از عمیق ترین و عجیبترین عشقهای زندگیم را تجربه یا بهتر است بگویم انکار میکردم. خلاصه گفتگوهای هر روزی و دید و بازدیدهای گاه به گاه کم کم جای ویژه ای در قلبمان برای دیگری باز کرد و سر و کله مان در متنهای عاشقانه وبلاگ هم پیدا شد. یک بار فردای روزی که از او نوشته بودم باهم قرار داشتیم. چشمم را در کافه شلوغ گرداندم. از پشت میز کوچکی کنار پنجره برایم دست تکان داد. چشمهایش میدرخشید و لبخند گرمی بر لب داشت. از نگاهش فهمیدم که نوشته ام را خوانده است. پرسیدم چطوری؟ گفت عالیم و یک سوال میخواهم ازت بپرسم. گفتم چه شده؟ گفت دوست داری در موردش حرف بزنیم یا نه؟ پرسیدم در مورد پست دیشبم؟ گفت نه فقط. در مورد احساس پشت کلمه ها. چیزی که بینمان درحال شکل گرفتن است. غافلگیر شدم و حسابی دست و پایم را گم کردم. گفتم یعنی چطوری؟ گفت یعنی همانطور که پشت کیبورد از آن مینویسیم، اینجا، وقتی چشم در چشم هم نگاه میکنیم از آن حرف بزنیم. گفتم نه منکه واقعن نمیتوانم حرفی بزنم. گفت باشه. پرسیدم نظر تو چیست؟ گفت من میتوانم حرف بزنم. اما اگر بزنم دیگر نمیتوانم  بنویسمش. گفتم آره این هم هست. گفت تصمیم با تو. اگر میخواهی از آن حرف بزنیم من میتوانم تا فردا پشت همین میز برایت بگویم. اما اگر نمیخواهی دیگر هیچ وقت در مورد هیچ نوشته ای حرف نمیزنیم. چند ثانیه مکث کردم و همانطور که به چشمهای درشت و دعوت کننده اش نگاه میکردم گفتم در موردش حرف نزنیم. و به محض اینکه دو کلمه آخر از دهانم درآمد از گفتنشان پشیمان شدم. اما حرفم را هیچ وقت عوض نکردم. 

بارها در زندگیم انتخاب کردم که پشت روابط ساده ام احساسات عمیق پنهانی جریان داشته باشد. احساساتی که خودشان را گاهی در کلامی، نوازش و بوسه ای به دیگری نشان میدادند و فردای آن روز باز به مخفیگاهشان باز میگشتند. حالا اینکه چه چیز این گنگی و ابهام برایم جذاب است، نمیدانم. چه چیزی در کاویدن و خیال هست که در لمس واقعیت نیست. تنها توضیحی که امروز برایش دارم ترس است. ترس از اینکه رو بازی کردن همه چیز را خراب کند. از طرفی مهمترین و محکمترین رشته ای که مرا به همسرم وصل کرده همان حقیقی بودنمان است. اینکه از روز اول همه چیز رو بود. احساس عشقمان رو بود، حسادتمان رو بود، ترسها و ضعفهایمان رو بود. فاصله گرفتنمان و باز نزدیک شدنمان رو بود و این برای من همیشه همان طناب نجات دهنده رابطه بوده است. 

حالا با نزدیک شدن به چهل سالگی این خیال برم داشته است که میتوانم و باید یک نقطه کوچک سیاه پایان همه این رشته های نامرئی سیال بگذارم. که آن احساسات را، هر چه که هستند از پستو بیرون کشیده و سر طاقچه بچینم و نه در خفا، بلکه با چشم و گوش و قلب باز ببینمشان و بگویمشان و زندگیشان کنم. فقط اینطور است که میتوانم خودم را کامل و بدون ترس زندگی کنم. 

.

یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۴۰۰

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد

 به زندگیم که نگاه میکنم، میبینم هرکجا با تو بودم زندگی بوده است، اغلب شاد و سبک و پرماجرا. سخت ترین و تلخ ترین تجربه ها هم در کنار تو سبک میگذرند. جریان زندگی در تو طوری میجوشد که همیشه مرا با خود برده است. اصلن برای همین عاشقت شدم. من عاشق زندگی کردن شدم. 

پیش از تو زنده بودم، اما انگار زندگی نمیکردم. معلق بودم میان خیال و غم. مثل قشنگترین شعرهای توی کتاب. به خاطرات آن روزها که فکر میکنم احساس میکنم همه شان خواب بوده اند. پیش از تو مرز رویا و حقیقت محو بود. با تو انگار این دنیا حقیقی شد و من که تا پیش از این فقط آبتنی بقیه را تماشا میکردم، اینبار خودم در زندگی شیرجه زدم. 

.



شنبه، بهمن ۰۹، ۱۴۰۰

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

سالها پیش عاشق مردی بودم که درست شب قبل از عروسی بهترین دوستم رابطه‌مان را تمام کرد. از او بخاطر این بی‌وقتی بسیار عصبانی بودم و از طرفی دلم هنوز از عشقش لبریز بود. در حالیکه برای عروس و داماد فردا آبغوره گرفته بودم گفتم گمان نکنم دیگر هیچ‌وقت در زندگیم اینطوری عاشق کسی بشوم.
داماد گفت هرگز اعتبار احساس خودت را به دیگری نده. سرچشمه و منبع این عشق درون تو بوده و هست. مطمئن باش باز به همین کیفیت و حتی بیشتر عاشق خواهی شد و آن روز به یاد حرف امشب من می‌افتی. 
حق با او بود. من بعد از آن رابطه باز عاشق شدم. حتی بیشتر از یک بار و بر بیشتر از یک تن. و هربار که در گوشه سرد و تاریک تنهایی گیر افتادم، به یاد آن شب افتادم و می‌دانستم که بار دیگر از نو عاشق خواهم شد.   م

از روزی که به برلین آمدم و هم‌خانه او شدم آرزو کردم اگر قرار است هزاربار دیگر عاشق شوم از نو عاشق خودش شوم. حتی نه آن گونه که برای اولین بار، بلکه بیشتر و بهتر. و می‌دانم که سرچشمه این عشق در دل خودم است.
من برای دوست داشتنت از همه چیز و همه کس بی‌نیازم. 
.

جمعه، دی ۱۷، ۱۴۰۰

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار*

گم شده ام. خودم را گم کرده ام میان کارهای خانه و بازیهای بچگانه و گزارشهای کاری و بی خوابی و خستگی پیوسته و وحشت مدام از شروع یک مرافعه تازه. کافی است یک خط شعر به گوشم بخورد تا دلم پر بکشد برای ساعتهای بیخیال شعر و شراب سالهای دور. گاهی چشمهایم را میبندم و سعی میکنم خودمان را در بار تاریک و نمور محله محبوبم تصور کنم. روبروی هم نشسته ایم. عشقمان نو و سرمان پرشور است. من هنوز آب جوی برلینی سبز میخورم که حالا میدانم نوشیدنی محبوب توریستهاست. او هنوز ته ریش دارد و موهای مجعدش رو به آسمانند. دستش را روی میز روی دست من میگذارد و با انگشتهایش آرام نوازشم میکند. حرکت انگشتهایش را با همه سلولهای وجودم حس میکنم. تنمان هنوز تشنه نوازش دیگری است. تشنه ای که هرچه مینوشد سیراب نمیشود. چند ساعت قرار است آنجا بنشینیم؟ چقدر قرار است بنوشیم؟ هرچقدر که دلمان بخواهد. نه خبری از پاندمی است و نه سیل خروشان کار و بیخوابی سرمان هوار شده است. هنوز به دوست داشتن و دوست داشته شدن مدام عادت نکرده ایم. هنوز از زیستن آن همه عشق مسرور و مسحوریم و بودنمان در کنار هم را بهترین اتفاق زندگیمان میدانیم. هنوز در چشم دیگری زیبای بی تکراری هستیم که از خوش روزگار نصیب هم شده ایم. 

روزها و ماه ها و سالها گذشت و همینطور در زندگی هم تنیدیم و اول سیراب و بعد سیر شدیم از هم. چشممان به ندیدن دیگری عادت کرد. قدر دوست داشتن و دوست داشته شدن را دیگر ندانستیم. میدانستیم که عشق هست، اما بودنش از جنس آب و هوا شد. بودن ناآگاهی که به راحتی فراموش میشود. بالاخره یک جای این راه پر خم و راست خیال کردیم که از هم رها شده ایم و بیرون از ما به دنبال خوشبختی گشتیم، که پیدا نشد. گم شدیم. و دیگر راه بازگشتی به عشقمان نبود. 

گم شده ام در میان خاطرات. نبودن عشقی که همیشه به آن ایمان داشتم یاد تمام دوست نداشته شدنهای زندگی را برایم زنده کرد. هرآنچه  که سالها رویش خاک ریخته بودم و امیدوار بودم که برای همیشه فراموش شود را به یاد آوردم. یادم آمد مرهم بسیاری از زخمهایم همان عشقی بود که حالا نیست. یادم آمد که آن عشق از من و از ما آدمهای بهتری ساخته بود. امروز نشسته ام بی رمق در گوشه این خانه، به او نگاه میکنم و احساس میکنم هیچ وقت این همه از او دور نبوده ام. به آینه نگاه میکنم و حس میکنم هیچ وقت این اندازه از خودم خالی نبوده ام. ما کجای این راه گم شدیم؟ نمیدانم. 

.

*هوشنگ ابتهاج