پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۴۰۱

با غم بزرگش دنیا را زیباتر میکند

دوستم را سه سال بود ندیده بودم و بجز تعاملات عادی فضای مجازی خبر دیگری از هم نداشتیم. می دانستم  چند ماهی میشد که بعد از بیست سال دوباره دست به قلم شده است. طرح هایش را در اینترنت میدیدم. پرتره سلبریتی ها را میکشید؛ اوایل با همان مداد سیاه و بعد کم کم با خودکار و ماژیک. کارهایش بی نقص و در حد ماهرترین طراح های دنیاست. نه اینکه در چند سال اخیر اینطور شده باشد. از همان بیست و خرده ای سال پیش که می شناختمش اینطور بود. البته آن روزها پشت نیمکت مدرسه و برای گذران وقت پشت برگه های کپی پخش روی میز طراحی میکرد، شاید هر دو سه ماه یک بار. حالا اما هر روز طرح تازه میزند و نه یک طرح بلکه روزی چند طرح در اینترنت منتشر میکند، هر روز سر ساعت مشخص.

ایران که بودم بالاخره هم دیگر را دیدیم. بخار از لیوان های چای که روی میز کافه روبرویمان بودند بلند میشد و لحظاتی زیر نور آفتاب در هوا معلق میماند و بعد محو میشد؛ درست مثل قدیم. فاصله ما اما خیلی بیشتر ازقبل بود. دور افتاده بودیم از هم و نمیدانستیم چطور قرار است چند سال تجربه را در چند ساعت رد و بدل کنیم. گفتم طرح هایت را دنبال میکنم. نگاهش را از چشمهایم دزدید، در کافه چرخاند و بعد به لیوان چای خیره شد. گفتم خیلی قشنگند. گفت مرسی و سکوت کرد. پرسیدم چه شد که شروع کردی؟ مکثی کرد، سرش را بالا آورد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت عزیزی را از دست دادم و بغضش ترکید. برایم گفت که چطور عزیزش را از دست داده بود بدون آنکه کسی بفهمد. بدون آنکه حتی بتواند برایش سوگواری کند. گفت که خیلی تنها بوده است و نمیدانست با این غم چه کند. غم بزرگ را هر روز ذره ذره در سیاه قلمهایش می ریخت. و من از خودم می پرسیدم که چطور نتوانسته بودم ببینم که اینها طراحی های دختری نیستند که سرخوشانه و بیخیال پشت نیمکت مدرسه کنار من می نشست. اینها طرح های زنی بودند که به طراحی چنگ زده است تا از چیزی رها شود، ذره ذره و مستمر. طراحی ها غم دوستم را جاری میساخت. احساسش روزنه ای پیدا میکرد به دنیای بیرون و هنر چه رسالتی بهتر از این می تواند داشته باشد و احساس چه سرونوشتی قشنگتر از این؟ اگر از من بپرسید رنجهای هنرمندان، بزرگترین سرمایه آنها هستند. 

رنجهای بزرگ را باید جاری ساخت. نه فقط رنجها، بلکه عشقها و شورها و ترسها را هم باید رها کرد در هنر. باید از آن چیزی خلق کرد. باید احساسات را هنرمندانه زندگی کرد. من که هنوز راه دیگری برای تجربه کردنشان نمیشناسم. 

.


۱ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی قشنگ بود