می دانید، تا اینجاش را این مدلی آمدم که چشم هام را بستم و به دنیا لبخند زدم فقط.. دنیا لبخندم را دوست داشته انگار که بلندم کرده کاشته وسط درست ترین معرکه هایش.. این مدل رایج فکر کردن بود در جایی که من قبلن بودم. حالا اینجا.. در مدرسه جدید با رشته استراتژی.. همه چیز بر می گردد به خود آدم ها.. اینجا کسی چشم هاش را نمی بندد. دنیایی در کار نیست که لبخند آدم ها را حس کند.. اینجا فقط تویی و خودت که باید به شانه های خودت تکیه کنی.. اینجا دیگر ماه، می شود فانتزی شب هایی که دلت هوای چشم هایی آشنا می کند.. اینجا دیگر ماه معجزه نیست.. باران، معجزه نیست.. اینجا باید بنشینی از بالا خودت را نگاه کنی هی.. اینجا همین را توی کله آدم فرو می کنند.. تنها چیزی که در این دو ماه در من عوض شده همین است. همین مدل نگاه کردن. همین مدل نگاه حلاجی وار.. اینکه می فهمی کجاها صدایت می لرزد و نباید، کجاها منطقت ضعیف می شود و نباید.. حتی با یک فرانسوی دعوا می کنی و بعد می نشینی روی آن نیمکت سنگی وسط پاسیو و می گویی به جهنم.. یک نفر دوست! می آید می نشیند کنارت که فکر می کنی چرا حالا در چنین موقعیتی هستیم و خلاصه زورت می کنند که از بالا نگاه کنی..
این می شود که ظرف دو ماه، از دخترک سرخوشی که با چشم های بسته به دنیا لبخند می زد و پیش می رفت.. تبدیل می شوی به چهارتا چشم.. که بی رحمانه تمام نبایدهایت را ردیف می کنند جلوی رویت و مسیر موفقیت آینده بدون این نباید ها را ترسیم می کند و تو باید بدوی و بدوی و بدوی.. با چشم های باز.. و بی هیچ لبخندی..
.
۲ نظر:
عجب! چه جالب! هه هه بابا ما خودمون کلی اروپایی بودیم و نمی دونستیم...
ولی بیا دست فاطمه رو بگیر یه سر ببر اونجا!
والا
چرا خوبه که... بذار لبخند بزنه :)
ارسال یک نظر